خدا با ماست

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: حسن بادپا

ما در عملیات کربلای ۵ روی یکی از پدها با پی ام پی مستقر بودیم. قبل از شروع عملیات من تمام دستگاه و توپ را خوب آزمایش کردم. تعدادی از تیپ ها و لشگرها از چپ و راست وارد عملیات شده و حدود یک کیلومتر جلوتر از ما قرار داشتند و فاصله بین ما و آنها تماماً آب بود.

فرماندهی واحد از من خواست یک گلوله توپ به طرف دشمن و سنگرهای آنان پرتاب کنم. پی ام پی را روی پد آوردیم. دستگاه را تنظیم و شلیک کردیم اما اتفاقی نیفتاد. دوباره دست به کار شدم، بی نتیجه بود. پایین پد آمدیم. تمام ماشه‌ها و توپ را بازبینی کردم. نشد که نشد.

فرمانده با عصبانیت گفت:  چرا دستگاه را خوب آزمایش نکردی؟ با این وضعیت می‌خواهی جلوی دشمن بایستی؟

خجالت کشیدم. پاسخی نداشتم بدهم. بعد هم روی پد رفتم و همین طور بی جهت شلیک کردم و جواب داد. همه تعجب کردیم.

یک روز این قضیه گذشته بود. نیروهای خط مقدم جلوتر رفته بودند. فرمانده محور مرا دید و دستی کشید بر روی شانه‌ام و گفت: می‌دانی چرا دیروز توپ شلیک نمی‌کرد؟

جواب دادم: نه!

گفت: برای این که سنگرهای روبه رو همه نیروهای خودی بودند!

حال عجیبی پیدا کردم. آنجا بود که فهمیدم واقعاً خدا با ماست.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.