قناسه چی

خاطره ای از شلمچه

به روایت: علیرضا باقری سیرایی (گروهان ۳، دسته ۲)

وقتی که در اردوگاه شهید چمران بودیم به کل گردان حمزه مأموریت شده بود که به شلمچه بروند ولی چون نیروهای گردان زیاد بود، قرعه کشی شد که کدام گروهان اول به خط برود. نوبت و قرعه به گروهان سوم خورد که از خود گروهان هم قرعه به نام دسته ما درآمد که شهید صبوری فرمانده آن بود.

طبق وصف و توصیف بچه‌های گردان‌های دیگر می‌بایست آماده یک جنگ تمام عیار بودیم اما وقتی به خط مقدم رفتیم آثاری از خمپاره و گلوله نبود مگر به ندرت که باعث شک اینجانب شد. حتی آن شب، آنقدر خط ساکت و خلوت بود که پست به من نرسید و آرام در سنگر خوابیده بودم. (خط گردان سه راه شهادت را به طرف دژ حدوداً یک کیلومتر یا کمتر باید می‌رفتیم و مأموریت گردان حفظ دژ بود چرا که با تصرف آن، گردان ما و خط‌های لشگرهای دیگر که موازی ما بودند،در محاصره عراق قرار میگرفت).

ساعت ۴ صبح بود که برادر محمد لاروبی – معاون دسته – صدایم کرد و گفت برادر باقری بلند شو که عراق پاتک سنگینی را اجرا نموده است. من بلند شدم … وای چه صحنه‌های عجیبی را که ندیدم!!

۹۰% از برادرهای دسته تا ساعت ۱۰ صبح شهید شدند و حدوداً چند نفری مانده بودیم. (قابل ذکر است که بیشتر شهدا با اصابت تیر به پیشانی یا قلب به شهادت رسیده بودند و شناسایی محل قناسه‌چی عراق غیرممکن بود).

من به برادر ترابی که ۱۷ سال داشت گفتم: ترابی بلند شو طرف چپ را نگاه کن من هم طرف راست را نگاه می‌کنم تا محل استقرار قناسه‌چی را شناسایی کنیم.

چند ثانیه‌ای نگذشته بود که گفتم: ترابی، من چیزی نمی‌بینم. دیدم جواب نمی‌دهد.

سرم را برگرداندم، دیدم ترابی نیست. خم شدم تا در داخل سنگر او را نگاه کنم، دیدم تیر قناسه به پیشانی او خورده است و تازه خون از صورت او به پایین می‌ریزد … پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: محمد ترابی! تو هم رفتی ولی سلام مرا به دیگران برسان.

دوباره داشتم به طرف جلو نگاه می‌کردم که ناگهان دیدم سرم محکم خورد به گونی سنگر و کلاهخود خود را درآوردم که دیدم خون داخل کلاه است و تازه متوجه شدم که یک تیر هم به سر خودم خورده است. حالا کسی نبود که با او به اورژانس خط بروم. وقتی داشتم می‌رفتم جا برای پاگذاشتن نبود. همه دوستان و رفیقان به صورتهای مختلف به زمین افتاده بودند و به شهادت رسیده بودند … آرام و بی‌صدا و با اندوهی فراوان و با سختی زیاد به اورژانس رفتم و بقیه ماجرا ….

سنگر من و ترابی دو تا سنگر انفرادی بود که به هم چسبیده بود (خط مقدم نعلی شکل بود)

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.