به یاد شهید مسعود حسینی

خاطره ای از شهید مسعود حسینی

به روایت: عباس اسکندرلو

Sahebghereny-Photo-201

از راست به چپ:

ردیف ایستاده: داوود معقول، نصیری، شهید فخرالدین مهدی برزی

ردیف نشسته: شهید احمد احمدیزاده، شهید مسعود حسینی

«شهید مسعود حسینی اگر اشتباه نکنم از امدادگران گردان بود. قضیه شهادت ایشان حکایت جالبی دارد و آن اینستکه ماه‌های آخر جنگ بود و گردان ما که نه کل لشگر مرتباً در تردد و جابجایی بود. بطوریکه در آن مقطع چند ماه آخر جنگ دائم در حال جابجایی بودیم و بطوری مهارت پیدا کرده بودیم که در عرض چند دقیقه به راحتی چادرها را جمع و بر پا می‌کردیم. تا جایی که خاطرم هست، یکی از جاهایی که در آن مقطع جابجا شدیم، حرکت از شیخ صالح به طرف ارتفاعات بیزل و استقرار در آنجا بود. البته ارتفاعات بیزل یک اردوگاه تاکتیکی بود و خط مقدم نبود و لیکن در تیررس توپخانه دشمن قرارداشت.

ادامه مطلب

نهر ام القصر

ارسال خاطره: محمد کاری (گردان مالک)

70

یادمه شب انجام اون تک ایذایی گردان حمزه، هنوز خط ‌ام‌القصر دست بچه‌های گردان ما (مالک) بود و بعضی از بچه‌های ما هم با اذن فرماندهان با بچه‌های حمزه همراه شدیم. قرار بود این عملیات ایذایی بیشتر برای انهدام نیروهای دشمن که تجمع کرده بودند انجام بشه. چون نگهداشتن محور خط ما – که عرض و طول کمی داشت – در صورت پاتک دشمن با اون استعداد نیرو خیلی مشکل می‌شد، گردان‌ها یکی یکی طی دو سه مرحله برای انهدام نیروی تجمعی دشمن تک ایذایی می‌کردن.

اون شب هم یکی از اون شب‌ها و از سنگین‌ترین درگیری‌های بعد از مراحل نخست عملیات فاو در محور‌ام‌القصر بود و … ادامه مطلب

بازار داغ شهادت

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: حمید داوودآبادی

اولین روزهای بهمن ۱۳۶۵
عملیات کربلای پنج
شلمچه – سه راه شهادت*

بر خلاف شب و روز اول، آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و این برای امثال من که گول آرامش لحظات اولیه‌ی ورودمان را خورده بودیم، شوکه‌کننده بود. یک آمبولانس تویوتا، مجروح‌های پست امداد را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلا جای خالی نداشت. مجروح‌ها پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده بود و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود. شیشه‌ی عقب آمبولانس شکسته بود. او به‌زور از آن‌جا سوار شد و روی همان لبه‌ی پنجره نشست. در حالی که می‌خندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌ها … ما رفتیم تهرون …
ادامه مطلب

به یاد شهید حاج کیانی

خاطره ای از شهید حاج کیانی

به روایت: عباس اسکندرلو

124

آه… آه حاج آقا کیانی و ما ادرک کیانی (خدا می‌داند غلو نمی‌کنم).

با حاج آقا کیانی از والفجر ۸ آشنا شدم. خدا می‌داند الان که دارم این کلمات را می‌نویسم بغض گلویم را می‌فشارد. لحظه به لحظه این مرد بزرگ در خاطرم است. حاج کیانی چون سواد نداشت، اغلب می‌گفت نامه‌هایش را من برایش می‌نوشتم (میدان فلاح، کوچه شهید صفر ندایی، پلاک ۷۷…) و نامه‌هایش را اغلب من برایش می‌خواندم.

خیلی رابطه‌امان با هم نزدیک بود. او مردی بود که نماز شبش ترک نمی‌شد و ترس در وجودش معنا نداشت. در جاده فاو-ام القصرکه لحظه‌ای از اصابت توپ و خمپاره قطع نمی‌شد و در بالای پلی که ما زیر آن پل مستقر بودیم و پناه گرفته بودیم، نمازشب می‌خواند. ادامه مطلب

گل سرسبد عمرم حضور در عرصه های دفاع مقدس بود

خاطره ای از برادر عباس اسکندرلو

 

گردان حمزه از گردان‌های به اصطلاح سروپای لشگر ۲۷ بود. آشنایی تقریبی من با این گردان برمی‌گردد به زمان قبل از عملیات بدر در سال ۶۳ آن موقع من در تیپ سیدالشهدا (ع) گردان قمر بنی هاشم (ع) بودم. بر حسب قضا، مقر گردان ما از لشگر ۱۰ با گردان حمزه از لشکر۲۷ نزدیک هم قرارداشت. تعداد زیادی از دوستان ما در آنجا بودند.

روزی باچند تا از دوستان قرارگذاشتیم که سری به بروبچه های گردان حمزه بزنیم. تقریباً کمتر از دو هفته به عملیات بدر مانده بود و حضور آنان در عملیات آتی مسلم بود ولی حضور ما در پس پرده ابهام قرار داشت.

به همین دلیل خیلی دلمان میخواست جزو آن بچه ها باشیم. آخه شرکت در عملیات آرزوی همه ما بود. من خودم چه قبل از عملیات بدر و چه بعد از آن، سابقه زیادی از حضور در لشکر ۲۷ را داشتم. با اینکه در لشگر ۱۰ هم مدت زیادی بودم و برادرم هم – که بعدها به فیض عظیم شهادت نایل گشت – فرماندهی گردان زهیر و علی اصغر لشگر ۱۰ را داشت، با این حال علاقه وافری به حضور در لشگر ۲۷ داشتم.

 هرچند توفیق حضور در آن مقطع برایم حاصل نشد، ولی چند ماه بعد مجدداً اعزام شدم که (اعزام اینبارم که حکایت بسیار جالبی هم دارد که انشاالله اگر عمری باشد در آینده خواهم گفت) دقیقا یادم است تاریخ اعزام ۶۴/۰۸/۱۹ بود (قبل از والفجر ۸) که به پادگان دوکوهه آمدیم ودر ابتدا در حسینیه دوکوهه مستقر شدیم و بعد نوبت تقسیم‌بندی بچه ها رسید و خوشبختانه ما در گردان حمزه افتادیم.

آنموقع گردان حمزه و مالک به لحاظ کادر خیلی قوی بودند. حتی کادر دو تا گردان را هم داشتند و ما دوستان زیادی آنجا داشتیم که شهید احراری و شهید مقدسی از جمله اینان بودند که یکی از دلایل علاقه ما به حضور در این گردان بود.

 بعد از پیوستن به گردان حمزه، دوستان زیادی هم پیدا کردیم که برخی از آنان به فیض شهادت رسیدند و تعدادی هم زنده هستند که هنوز رابطه دوستیمان با آنان ادامه دارد.

خدا شاهد است که حضور در این گردان از آن زمان که مقارن بود با آمادگی برای عملیات فاو جزو شیریترین و بهترین زمان حضورم در جبهه های جنگ بود و اگر بخواهم گل سر سبد عمرم را بگویم حضورم در عرصه های دفاع مقدس و بهترین بخش آن، حضور در گردان حمزه و عملیات والفجر ۸ در اردوگاه کرخه و کارون دوکوهه بود.

کوکو سبزی

خاطره ای از شهید مهدی شجاعیان

به روایت: محمد کاری (از گردان مالک)

8c3yix24qowrhvepx54n

از راست به چپ: شهید مهدی شجاعیان، محمد کاری

مکان: باغچه کنار ساختمان تبلیغات لشکر کنار میدون صبحگاه دوکوهه

زمان: تابستان ۱۳۶۴

عکاس: مهدی مقیسه

مهدی شجاعیان از دوستان و بچه محل‌ها (بچه‌‌های یکی از مساجد محل که حقیر توشون فعالیت داشتم) بود که همیشه توی منطقه از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا از گردان خودمون – گردان مالک- به گردان حمزه برم و بهش سر بزنم.

خیلی بچه ساکت و مظلوم و مومنی بود، خیلی نوربالا می‌زد و در کل حال قشنگی داشت.

مثلاً یه بار که فکر کنم بعد از عملیات بدر و قبل از عملیات عاشورای ۴ بود و من در توپخانه ۶۳ خاتم الانبیا(ص) بودم که برای مرخصی اومدم دوکوهه. هم موقع رفت و هم موقع برگشت اومدم یکی دو شب پیش مهدی و برو بچه های باحال گردان حمزه خوابیدم تا بعد که برم مقرمون که توی جفیر بود.

یادمه موقع برگشتن از تهرون، مادر خدابیامرزم برام کوکو سبزی و نون بربری گذاشته بود که به اصطلاح توی قطار بخورم و غذای عجیب غریب قطار رو نخورم! ولی من نخوردمشون! و آوردمشون ساختمون گردان حمزه پیش مهدی و بچه ها.

صبح بود که رسیدم پیششون. گشنمون بود و من با آب و تاب گفتم که براتون یه غذای ننه پز غیر منتظره دارم، اون هم با نون بربری!!! که بچه ها امون ندادند و ریختن سر ساک من و بقچه و مشمای کوکوها و نون بربری ها رو در آوردن و کلی حال کردن. خوب یادمه خدا بیامرز شهید سعید طالبی که عکسش رو هم گذاشتین خیلی شیطونی کرد. کلی هم بذله گویی کرد که بماند…..

قناسه چی

خاطره ای از شلمچه

به روایت: علیرضا باقری سیرایی (گروهان ۳، دسته ۲)

وقتی که در اردوگاه شهید چمران بودیم به کل گردان حمزه مأموریت شده بود که به شلمچه بروند ولی چون نیروهای گردان زیاد بود، قرعه کشی شد که کدام گروهان اول به خط برود. نوبت و قرعه به گروهان سوم خورد که از خود گروهان هم قرعه به نام دسته ما درآمد که شهید صبوری فرمانده آن بود.

طبق وصف و توصیف بچه‌های گردان‌های دیگر می‌بایست آماده یک جنگ تمام عیار بودیم اما وقتی به خط مقدم رفتیم آثاری از خمپاره و گلوله نبود مگر به ندرت که باعث شک اینجانب شد. حتی آن شب، آنقدر خط ساکت و خلوت بود که پست به من نرسید و آرام در سنگر خوابیده بودم. (خط گردان سه راه شهادت را به طرف دژ حدوداً یک کیلومتر یا کمتر باید می‌رفتیم و مأموریت گردان حفظ دژ بود چرا که با تصرف آن، گردان ما و خط‌های لشگرهای دیگر که موازی ما بودند،در محاصره عراق قرار میگرفت).

ساعت ۴ صبح بود که برادر محمد لاروبی – معاون دسته – صدایم کرد و گفت برادر باقری بلند شو که عراق پاتک سنگینی را اجرا نموده است. من بلند شدم … وای چه صحنه‌های عجیبی را که ندیدم!!

ادامه مطلب