نوشتهها
آلبوم ناصر ادیبی
/۰ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزیآلبوم محسن گودرزی
/۱ دیدگاه/در خاطرات, عکس /توسط ف. مهدی برزیاز راست به چپ: شهید مهدی شجاعیان، محسن روغنگرها، محسن گودرزی، قاسم کارگر، ؟
«شهید مهدی شجاعیان، بی سیم چی گروهان یک بود که تو عملیات والفجر هشت شهید شد.
هیچ موقع یادم نمیره اون شب وقتی توی ستون داشتیم میرفتیم سمت جاده فاو ام القصر و هر کدوم از بچه ها تو حال و هوای خودشون بودند و ذکر میگفتند، تو اون تاریکی شب یک دفعه یک نفر از پشت سر دست انداخت گردنم و شروع کرد به بوسیدن و حلالیت طلبیدن. برگشتم نگاهش کردم ………….چهره خندان و خوشرو مهدی رو هیچ وقت فراموش نمیکنم .
همونجا با خودم گفتم مهدی هم……. پر……….
شادی روح همه شهدا صلوات»
— حسین گلستانی
آلبوم گردان حمزه
/۱ دیدگاه/در عکس /توسط ف. مهدی برزیدسته اخلاص
/۰ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزینگید جای شهدا خالی! بگید جای ما بین اونا خالی!
/۱ دیدگاه/در عکس /توسط ف. مهدی برزیاز راست به چپ:
ردیف بالا: شهید سعید پورکریم، ناصر ادیبی، شهید مهدی کبیرزاده، علی شهبازی، قاسم کارگر، ؟
ردیف پایین: شهید مهدی شجاعیان، شهید معتمدی، ؟، شهید نیکبخت، شهید کاظمی، شهید محسن گلستانی
«این هم عکسیه مربوط به همون سفر به مشهد مقدس که خیلی از بچه ها که توی این عکس هستند به شهادت رسیدن. روح همشون شاد.
دل ما براشون تنگه و به قول محسن گلستانی که تیکه کلامش این بود که نگید جای شهدا خالی! بگید جای ما بین اونا خالیه!»
— ناصر ادیبی
کوکو سبزی
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از شهید مهدی شجاعیان
به روایت: محمد کاری (از گردان مالک)
از راست به چپ: شهید مهدی شجاعیان، محمد کاری
مکان: باغچه کنار ساختمان تبلیغات لشکر کنار میدون صبحگاه دوکوهه
زمان: تابستان ۱۳۶۴
عکاس: مهدی مقیسه
مهدی شجاعیان از دوستان و بچه محلها (بچههای یکی از مساجد محل که حقیر توشون فعالیت داشتم) بود که همیشه توی منطقه از هر فرصتی استفاده میکردم تا از گردان خودمون – گردان مالک- به گردان حمزه برم و بهش سر بزنم.
خیلی بچه ساکت و مظلوم و مومنی بود، خیلی نوربالا میزد و در کل حال قشنگی داشت.
مثلاً یه بار که فکر کنم بعد از عملیات بدر و قبل از عملیات عاشورای ۴ بود و من در توپخانه ۶۳ خاتم الانبیا(ص) بودم که برای مرخصی اومدم دوکوهه. هم موقع رفت و هم موقع برگشت اومدم یکی دو شب پیش مهدی و برو بچه های باحال گردان حمزه خوابیدم تا بعد که برم مقرمون که توی جفیر بود.
یادمه موقع برگشتن از تهرون، مادر خدابیامرزم برام کوکو سبزی و نون بربری گذاشته بود که به اصطلاح توی قطار بخورم و غذای عجیب غریب قطار رو نخورم! ولی من نخوردمشون! و آوردمشون ساختمون گردان حمزه پیش مهدی و بچه ها.
صبح بود که رسیدم پیششون. گشنمون بود و من با آب و تاب گفتم که براتون یه غذای ننه پز غیر منتظره دارم، اون هم با نون بربری!!! که بچه ها امون ندادند و ریختن سر ساک من و بقچه و مشمای کوکوها و نون بربری ها رو در آوردن و کلی حال کردن. خوب یادمه خدا بیامرز شهید سعید طالبی که عکسش رو هم گذاشتین خیلی شیطونی کرد. کلی هم بذله گویی کرد که بماند…..