نوشته‌ها

حرکت جهت عملیات (۴)

[flashvideo file=http://gordanhamze.ir/wp-content/uploads/2013/04/ezam4.flv /]
درخواست می شود در صورت شناسایی همرزمان در فایل ویدئویی اسامی را جهت برچسب پست اعلام بفرمایید.
سپاسگزارم

آلبوم گردان حمزه

3075

از راست به چپ: حسین گلستانی، اکبر حسین زاده، ؟، شهید فخرالدین مهدی برزی، ؟، داوود معقول

ساک خاطرات

به قلم: حسین گلستانی

این خونه تکونی آخر سال شد برام یه دنیا خاطره….. خیلی لذتبخش ودیدنی برام تموم شد…

رفته بودم انباریمون رو مرتب کنم چشمم خورد به یه ساک کوچیک. یادم اومد من یه سری لوازم، وسایل، نامه و غیره از زمان جنگ رو گذاشته بودم توی اون ساک تا یه جای امن باشه و به کسی هم امانت ندم که خدایی نکرده یه وقت برنگرده.

ساک رو برداشتم اومدم وسط اتاق نشستم. در اونو که باز کردم، دیدم که عجب چیزهای قشنگی توی اون بود. اون ساک پر بود از عکس و دستنوشته و نامه و وصیتنامه و تربت آقا اباعبدالله(ع) و پلاک و غیره.

ادامه مطلب

۱۵ روز در خط مقدم

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: حسین گلستانی

این خوابهای این شکلی که آدم خودش غش کنه و خوابش ببره خیلی کیف داره …

یادم میاد تو عملیات کربلای پنج یه شب تو دژ با عراقیها درگیری شدیدی داشتیم، طوری که حاج امینی با بیسیم به من گفت چند تا آر پی جی زن بردار و برو اون طرف خاکریزامون تانکهاشون رو بزن و برگرد که خدا خواست و خود تانکها به سمت خاکریز ما اومدند و اون شب ما تقریباً چهار پنج تا از اون تانک خوشگلهاشون رو زدیم ….

نیمه‌های شب با برادر بابالویی به سنگرهای بچه‌ها سرکشی می‌کردیم که خدای ناکرده خوابشون نبره … آخه عراقی‌ها به ما خیلی نزدیک شده بودند و تقریباً مثل نقل و نبات برای همدیگه نارنجک می‌انداختیم…

من یه کلت منور داشتم که در مواقع ضروری از اون استفاده می‌کردم .اون شب خیلی خسته شده بودیم با برادر بابالویی قرار گذاشتیم نوبتی یه چرت چند دقیقه‌ای بزنیم … یه سنگر حفره‌ای پیدا کردیم، دوتایی به زور توی اون روبروی هم نشستیم طوری که زانوهامون مماس با همدیگه بود. قرار شد اول بابالویی بخوابه .

فکر کنم چهار پنج دقیقه بیشتر نخوابید و بیدار شد. نوبت من شد که بخوابم، البته همانطور در حالت نشسته دیگه. کلت منور رو دادم به بابا لویی و چشمهام رو روی هم گذاشتم. چه لذتی داشت. فکر می‌کنم چند ثانیه طول کشید تا بخوابم. تو رویای خواب بودم که با صدای شلیک همراه با سوزش و گرمای شدیدی روی سرم از خواب پریدم. عجب صحنه‌ای بود. وحشت کردم، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. وقتی من خوابیدم، بابالویی هم برای چند ثانیه خوابش می‌بره و دستش میره رو ماشه کلت منور و اون رو شلیک میکنه که از روی سر من رد میشه و…

از بابالویی پرسیدم چی شد خواب ما که چند ثانیه بیشتر طول نکشید.

اون گفت: ولی این چند ثانیه برای من مثل چند ساعت بود. من تو خواب رفتم به همه بچه ها تو سنگرهاشون سرکشی کردم و برگشتم و بعد هم یه منور به سمت عراقیها شلیک کردم … اون شب کلی با هم خندیدیم. اصلا به ما خواب نیومده بود.

پانزده روز پاتک عراقیها به ما حتی فرصت نداد که پوتین‌هامون رو از پاهامون در بیاریم ویا آبی به صورتمون بزنیم. خیلی اون شبها با صفا بود …

یادش بخیر …

یاد باد آن روزگاران یاد باد

به یاد شهید فخرالدین مهدی برزی

شهادت داداشی در عملیات بیت المقدس ۲

به روایت: فرمانده دسته (حسین گلستانی)

اون شب وقتی بچه ها برای عملیات آماده می شدند  و از درون چادر به بیرون می اومدند،  یه فانوسی سر درب چادر بود که همه از زیر اون رد میشدند.  من جلوی چادر ایستاده بودم وبه صورت تک تک بچه های دستمون که بیرون می اومدند، نگاه می‌کردم.  اونها چهره‌هایی مصمم،  با ایمان، معصوم و اکثراً کم سن و سال داشتند.

میدونستم تا چند ساعت دیگه شاید نیمی از این بچه ها یا شهید میشن یا مجروح. خب این طبیعیه عملیاته  و باید هم با عوامل طبیعی مثل کوه و برف ویخبندان و …. بجنگیم هم با مزدوران عراقی.

به هر حال در ادامه عملیات بیت المقدس ۲ وظیفه گردان ما ادامه پاکسازی بود. نمیدونم چه حکمتی بود که ما همیشه خطهای پدافندی رو از گردان انصار تحویل می‌گرفتیم  یا تو اردوگاهها چادر گردان حمزه نزدیک گردان انصار بود؛ تو پادگان دوکوهه هم ساختمونمون بغل هم بود. انگار داداش صیغه ای شده بودیم با اونا.

اون شب هم ما خط رو از اونا تحویل گرفتیم تا عملیات پاکسازی رو انجام بدیم. خیلی کم توجیه شدیم. فرصت نبود. فخرالدین چسبیده به من حرکت می‌کرد. باید هر موقع که نیاز می‌شد، برای هدایت دسته اون اطلاع رسانی کنه.

می‌دونستم که اون شهید میشه. آخه شب قبلش خواب عجیبی دیده بودم. من و فخرالدین یه دوست مشترکی تو گردان عمار داشتیم به نام علی اکبر کردآبادی که یه مدت کوتاهی من و فخرالدین تو گردان عمار تو دسته اون بودیم.علی اکبر با فخرالدین خیلی رفیق شده بود. دو شب قبل از عملیات ما، گردان عمار زده بود به خط  و خیلی از دوستام از جمله علی اکبر شهید شدند. شب قبل از عملیلت خودمون، تو خواب علی اکبر رو دیدم.  خداییش خیلی خوشگل شده بود. انگار تازه رفته بود حمام و اون موهای مشکی‌اش رو به سمت بغل شونه کرده بود خوشحال و خندان بود. معلوم بود جایگاهش خیلی عالیه. همینطور که می‌خندید رو کرد به من و گفت: حسین به فخرالدین بگو فردا میاد پیش ما! اینجا  اون هم شهید میشه.

صبح که از خواب بلند شدم همش به صورت فخرالدین نگاه می‌کردم.  در حقیقت به صورت شهید فخرالدین. من موضوع خوابم رو بهش نگفتم …  تا شب که عازم عملیات شدم.

وقتی تو اون کانال درگیری شدید شد، وقتی سعید رحیمی شهید شد و ما به سمت جلوی کانال در حال پیشروی بودیم، من از ناحیه پا مجروح شدم و روی زمین افتادم.  یادمه فخرالدین گفت چکار کنیم؟ که من گفتم بجه رو ببرین جلو …

 تو همین لحظه صدای رگبار همراه انفجار به گوشم خورد. فخرالدین با صورت تو کانال افتاد.  شب بود . اون کانال پر از گل ولای بود. برای اینکه مطمئن بشم اون شهید فخرالدینه ، صورتش رو که خونی و گلی بود، پاک کردم.

علی اکبر به وعده‌ای که داده بود عمل کرد  و فخرالدین شهید شده بود.

روح همه شهدای اون شب شاد …….شهید رحیمی  …….شهید رجایی……..شهید زندیه ……شهید اشرف……شهید گوگونانی……..شهید مهدی برزی ……شهید غلامی …….. وبقیه شهدای عزیز که اسم مبارکشون رو فراموش کردم.

گروهان یک دسته یک تیم یک

2671

از راست به چپ:

ردیف ایستاده: فیاضی، حسین گلستانی، نصیرپور، اعلایی نیا، اعلایی نیا، شهید سیروس مهدی پور، ملکی، ؟، شهید رحیمی، شهید محسن گلستانی

ردیف نشسته: شهید علی قابل، شهید قمصری، بی بی جانی، شهید نعمتی، محمدی ، شهید رحیمی، شهید امین شیرازی