
امروز چهل و سومین سالگرد تولد داداش فخرالدین بود هر چند چهره مهربون و آرزومند شهادتش در سن ۱۷ سالگی برای همیشه در ذهنمون ماندگار شد و مهمتر از همه این که طی همون سالهای کوتاه، یه عالمه بهمون درس عشق و محبت و انسانیت و مردانگی و شرف و ایمان داد و رفت …
صبح زود رفتیم بهشت زهرا تا هم تولدش رو از نزدیک تبریک بگیم و هم به درگذشتگان سری بزنیم. بابا و صادق و دایی عباس و پدربزرگ پدری و پدربزرگ مادری و …
این بار شاید بعد از مدتها به سال وفات درگذشتگان دقت می کردم و مدت زمان نبودنشون رو کنارم حساب می کردم، ۳۴ سال، ۲۶ سال، ۱۷ سال و …
اونی که زودتر از همه فوت کرده بود پدربزرگ پدری بود … مهر ماه سال ۵۸٫ بعد هم دایی عباس خدابیامرز که وقتی صادق مفقود شد با بابا و عمو رفتند همه سردخونه ها و بیمارستانهای جنوب کشور رو یکی یکی گشتند و چقدر واسه صادق و رفتنش غصه می خورد و بعد از چند سال وقتی فخرالدین برای اولین بار از جبهه برای مرخصی برگشت، اعلامیه فوت دایی عباس کنار زنگ در خونه چسبیده بود و چقدر مرگ ناگهانی اش بر اثر تصادف در سن ۳۶ سالگی داداشی رو شوکه کرده بود …پدربزرگ مادری هم که محبت و مهربونی ها و سادگی و صفاش فراموش نشدنیه!
بعد بابایی که با وجود افتخار به شهادت داداش صادق و داداش فخرالدین چقدر از دلتنگی نبودنشون کنارش شکسته شد و عاقبت با سکته قلبی و مغزی ما رو تنها گذاشت و رفت.
داداش صادق هم که چند سالی مفقود بود و بعد از شهادت داداش فخرالدین و در عملیات تفحص بقایای پیکر مطهرش پیدا شد و در نزدیکی داداش فخرالدین به خاک سپرده شد و … در نهایت داداش فخرالدین که امروز تولدش بود …
خلاصه رفتن به بهشت زهرا مرور خاطرات زندگی و آثار به جا مونده از درگذشتگانه تا درس زندگی بگیریم و معنای ماندگاری رو از مرور خاطرات اونها پیدا کنیم.
آرزو می کنم در مسیر زندگی حتی لحظه ای رو بدون یاد خدا سپری نکنیم و قدمی خلاف رضایت اون برنداریم …
و به قول داداش فخرالدین در همه کارها فقط و فقط رضایت حضرت دوست رو مد نظر داشته باشیم.