به یاد شهید محمد اسدی درباغی

به روایت برادر شهید: محسن اسدی درباغی

تاریخ عکس: نیمه شعبان سال ۶۵ یا ۶۶

یادم میاد هروقت دلمون تنگ محمد میشد مادرمون میگفت اگه قاصدکی رو دیدید بهش بگید متیتی داداش محمد منو ندیدی اونوقت پستچی برامون نامه میاره البته این کار مامان به خاطر سرگرم کردن دوتا پسر بچه شیطون بو ولی گاهی هم جواب میداد.

تا چند وقت بعد شهادت محمد من و مصطفی که از همه کوچیکتر بودیم میومدیم در خونه می نشستیم و فکر می کردیم که بازم پستچی برامون نامه میاره حتی یه روز پستچی همیشگی محله برا یکی از همسایه ها نامه آورده بود ما دوتا خوشحال دویدیم و به مادرمون گفتیم مامان پستچی اومده بیا ببین از داداش نامه نداره که مادرمون زد زیر گریه اونوقت بود که فهمیدم دیگه نباید منتظر نامه باشیم.

به یاد شهید فخرالدین مهدی برزی

به روایت مادر شهید

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

3

شهید والامقام فخرالدین مهدی برزی به فضل مهربان یکتا بعد از شهادت برادر عاشق جبهه می‌شوند و با آقای رخ، مدیر محترم بسیجی برای بازدید به جبهه می‌روند ولی چون سن ایشان ۵ سال کمتر از صادق بود اجازه ورود به جبهه برایشان از طرف مسئولین صادر نشد. بعد از ۵ سال که هم سن برادر شدند، چون برادر شهیدِ خود فرمودند که دیگر نمی‌توانم درس بخوانم و می‌خواهم به جبهه بروم که خوشبختانه موافقت شد و ایشان راهی جبهه شدند. اگر چه برادر ایشان پس از یک بار مرخصی و در کمتر از سه ماه حضور در جبهه شهید شدند اما ایشان تقریباً یک سال و اندی در جبهه و در پست‌های مختلف از جمله تدارکات، تیربارچی، پیک و … خدمت کردند و در عملیات کربلای ۵ و ۸ نیز نقش داشتند و در عملیات کربلای ۵ ترکش روی ران پای ایشان خورد که در مرخصی که آمدند می‌لنگیدند و بعد از چند روز استراحت دوباره رفتند و همیشه می‌گفتند من هنوز به درجه صادق نرسیده‌ام و برای همین است که شهید نمی‌شوم.

بنده قبل از آخرین آمدن ایشان خواب دیدم که صادق ایستاده و نیم رخ برگشت و شد فخرالدین. وقتی ایشان آمدند برایشان خوابم را تعریف کردم و ایشان خوشحال شدند و آن آخرین دیدار ما بود.

امیدواریم هر چه زودتر چشمان گنه‌کارمان به جمال آقا و مولایمان، آخرین نور پاک الهی، روشن شود و توفیق الهی شامل شود که پشت سر مبارکشان خدمتگزار باشیم.

به امید آنروز و برافراشته شدن پرچم حق در سراسر قله‌های دنیا و نجات مستضعفین عالم از شر مثلث شوم استکبار

به یاد شهید صادق مهدی برزی

به روایت مادر شهید

بسم الرب الشهداء والصدیقین

sadegh

میدانیم که جهاد و مجاهدت در راه اسلام ناب محمدی از وظایف واجب مؤمنین است و هر مؤمن و مؤمنه‌ای این را بر خود فرض می‌داند که هر چه در توان دارد مخلصانه عمل کند و به آیه مبارکه «واعدوا لهم ما استطعتم من قوه» احترام نماید و اینکه در دین پاک و نورانی ما مسلمین و مؤمنین که خدای عزو‌جل فرموده‌اند که دین کامل است و جز این دین پذیرفته نیست و ما هم با تمام وجود به آن ایمان داریم و شهدای والامقام اسلام هم با عمل زیبای خود و با لبیک به ندای رهبر کبیرمان حضرت امام خمینی (ره) علیه تمام جهانیان ندا دادند که بیایید به سوی این دین کامل و دنیا و آخرت خود را دریابید.

شهید صادق هم به فضل الهی یکی ازهمان مجاهدانی بود که به درجه عظمای شهادت نائل آمد و یکی از همان کسانی بود که امام عزیزمان فرموده بودند سربازان من در گهواره‌ها هستند و ایشان از دوران کودکی اعمال شایسته‌ای داشتند و با وجود جثه کوچک و سن کم در رعایت مسائل اسلام دقت داشتند و بسیار هم شجاع بودند که خود یکی از صفات مؤمنین است و با زمینه ایمان عالی و عشق به راه پاک سالار شهدا، آقا اباعبدالله الحسین (ع)، از شروع انقلاب در تظاهرات و کارهای جمعی که لازم بود شرکت می‌کردند.

ایشان سال سوم دبیرستان بودند و یک ماه از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که فرمودند دیگر نمی‌توانم درس بخوانم، امام فرموده‌اند جبهه‌ها را پر کنید. ایشان که از قبل عضو بسیج بودند، برای دوره آموزشی به پادگان امام حسین (ع) رفتند و سپس به جبهه اعزام شدند و بعد از یک دوره کوتاه مرخصی و بازگشت به جبهه به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

دوستانشان بسیار از ایشان تعریف می‌کردند و یکی از آنان به نام آقای احمد سویزی نیز بعد از شهادت ایشان می‌گفتند که آنقدر به جبهه می‌روم تا به ایشان برسم که البته چند ماه پس از صادق شهید شدند.

آقای احمد زارع نیز که یکی دیگر از دوستان صادق بود می‌گفت که صادق به درجه یقین رسیده بود و یکبار که یکی از همرزمان ایشان سردرد شدید گرفته بود، پس از قرائت سوره یس توسط صادق بهبود می‌یابد.

امیدوارم همگی ما تا آخرین نفس و آخرین قطره خون بر راه پاک شهدا استوار بمانیم.

انشالله

داداشی تولدت مبارک

image

امروز چهل و سومین سالگرد تولد داداش فخرالدین بود هر چند چهره مهربون و آرزومند شهادتش در سن ۱۷ سالگی برای همیشه در ذهنمون ماندگار شد و مهمتر از همه این که طی همون سالهای کوتاه، یه عالمه بهمون درس عشق و محبت و انسانیت و مردانگی و شرف و ایمان داد و رفت …

صبح زود رفتیم بهشت زهرا تا هم تولدش رو از نزدیک تبریک بگیم و هم به درگذشتگان سری بزنیم. بابا و صادق و دایی عباس و پدربزرگ پدری و پدربزرگ مادری و …

این بار شاید بعد از مدتها به سال وفات درگذشتگان دقت می کردم و مدت زمان نبودنشون رو کنارم حساب می کردم، ۳۴ سال، ۲۶ سال، ۱۷ سال و …

اونی که زودتر از همه فوت کرده بود پدربزرگ پدری بود … مهر ماه سال ۵۸٫ بعد هم دایی عباس خدابیامرز که وقتی صادق مفقود شد با بابا و عمو رفتند همه سردخونه ها و بیمارستانهای جنوب کشور رو یکی یکی گشتند و چقدر واسه صادق و رفتنش غصه می خورد و بعد از چند سال وقتی فخرالدین برای اولین بار از جبهه برای مرخصی برگشت، اعلامیه فوت دایی عباس کنار زنگ در خونه چسبیده بود و چقدر مرگ ناگهانی اش بر اثر تصادف در سن ۳۶ سالگی داداشی رو شوکه کرده بود …پدربزرگ مادری هم که محبت و مهربونی ها و سادگی و صفاش فراموش نشدنیه!

بعد بابایی که با وجود افتخار به شهادت داداش صادق و داداش فخرالدین چقدر از دلتنگی نبودنشون کنارش شکسته شد و عاقبت با سکته قلبی و مغزی ما رو تنها گذاشت و رفت.

داداش صادق هم که چند سالی مفقود بود و بعد از شهادت داداش فخرالدین و در عملیات تفحص بقایای پیکر مطهرش پیدا شد و در نزدیکی داداش فخرالدین به خاک سپرده شد و … در نهایت داداش فخرالدین که امروز تولدش بود …

خلاصه رفتن به بهشت زهرا مرور خاطرات زندگی و آثار به جا مونده از درگذشتگانه تا درس زندگی بگیریم و معنای ماندگاری رو از مرور خاطرات اونها پیدا کنیم.

آرزو می کنم در مسیر زندگی حتی لحظه ای رو بدون یاد خدا سپری نکنیم و قدمی خلاف رضایت اون برنداریم …

و به قول داداش فخرالدین در همه کارها فقط و فقط رضایت حضرت دوست رو مد نظر داشته باشیم.

آلبوم گردان حمزه

1797از راست به چپ: حسن میروکیلی، ؟، شهید مقیسه، ؟، سید محسن امیری، داوود صالحی، شهید محسن شناوری

زمان: پدافندی شاخ شمیران

«نفر اول از سمت چپ در این تصویر، شهید ِ بی ریا و دلربا محسن شناوری است. تا به محسن نزدیک نمی شدی نمی تونستی بفهمی که این عزیز چقدر دوستداشتنیه و چطور دلربائی می کنه. ساده ، پرتلاش، زحمت کش، بی تکلف. محسن بی بهانه همه رو دوست داشت. شاید کمترین کینه ای از کسی به دل نمی گرفت. هر جا بود دوست داشت ، برای راحتی و شادی ِ اطرافیانش هر کار ِ ممکنی رو انجام بده. برای کمک به پدر و مادر بزرگوارش که حالا دیگه هر دو به رحمت خدا رفته اند، از هر فرصتی استفاده می کرد. بسیار به پدر و مادرش احترام می گذاشت. نزد بچه های مسجد حضرت ابوالفضل (ع) در افسریه به خاطر بی تکلف بودنش، خیلی عزیز بود. نامردای منافق در مرصاد به صورت محجوبش تیر خلاصی زده بودند. واقعاً خیلی خیلی پستی می خواسته که کسی بتوونه این کار رو انجام بده. محسن عزیز رو برای تشیع به سربندان ِ دماوند بردیم. تشیع این شهید عزیز همزمان با تشیع شهید ِ سرافراز علی فخارنیا بود. چه برنامه های با شکوهی برگزار شد در محل. علی از دوستان بسیار نزدیک به برادر عزیز حاج محمد طاهری بود و به واسطه ی حضور مستمر و بلند مدت در جبهه ها و گردان های مختلف در لشکر حضرت رسول (ص) ، دوستان زیادی داشت و مراسم تشیع بسیار بسیار با شکوهی برای این دو عزیز برگزار شد.
خداوند محسن و علی رو بر سر سفره ی حضرت زهرا (س) میهمان نماید و دست گیرمان باشند، انشاالله.»

— مجید صفار

ساک خاطرات

به قلم: حسین گلستانی

این خونه تکونی آخر سال شد برام یه دنیا خاطره….. خیلی لذتبخش ودیدنی برام تموم شد…

رفته بودم انباریمون رو مرتب کنم چشمم خورد به یه ساک کوچیک. یادم اومد من یه سری لوازم، وسایل، نامه و غیره از زمان جنگ رو گذاشته بودم توی اون ساک تا یه جای امن باشه و به کسی هم امانت ندم که خدایی نکرده یه وقت برنگرده.

ساک رو برداشتم اومدم وسط اتاق نشستم. در اونو که باز کردم، دیدم که عجب چیزهای قشنگی توی اون بود. اون ساک پر بود از عکس و دستنوشته و نامه و وصیتنامه و تربت آقا اباعبدالله(ع) و پلاک و غیره.

ادامه مطلب

شجاعت ذاتی

خاطره ای از شهید اسدی

به روایت: مادر شهید

 20_resize

«از همان زمان شاه با وجود کودکی ۶ الی ۷ ساله یک روحیه شجاعتی در وجود شهید محمد بود به صورتی که چند بار خودش رو در معرض تیراندازی سربازان حکومتی قرار داد. برای نمونه درسال ۵۷ در شهر قم ساکن بودیم که اعلام حکومت نظامی کرده بودند. شب هنگام دیدیم صدای شعار دادن چندتا بچه میآد. وقتی به خودمون اومدیم دیدیم محمد و برادر کوچیکترشن که این قائله رو راه انداختند. خلاصه داخل کوچه شدم و دستشون رو گرفتم؛ تا اومدم بیام تو خونه محمد پاره آجری رو به سمت تاک سرکوچه پرتاب کرد. سریع آوردمشون داخل خونه و در رو بستم اما از اونجا که سربازا می خواستن تلافی کنن یه گاز اشک آور رو داخل حیاط خونه انداختن و چون بچه بودن رهامون کردند و رفتند …»