آخرین لحظات دیدار دو برادر
به یاد شهید محسن گلستانی
به روایت: حسین گلستانی
روز بیست و سوم بهمن ماه
توی جاده فاو ام القصر گفتند کنار جاده سنگر بزنید و منتظر باشید. درگیری توی جادههای منتهی به شهر تسخیر شده فاو شدید بود. به ما خبر دادند ابراهیم اصفهانی (فرمانده گردان عمار)، امیر گره گشا و شیخ آذری (معاونان گردان)، جهاندیده (فرمانده تدارکات)، عباسی (فرمانده مخابرات) و تعداد دیگهای از دوستان قدیمی من و محسن شهید شدند. باورش مخصوصاً برای محسن که مدت زیادی رو با این عزیزان گذرونده بود، خیلی سخت بود.
توی سنگر بودم که یه آمبولانس اومد رد بشه، راننده اش کار داشت، لحظه ای ایستاد؛ حس کنجکاویام گل کرد، دویدم رفتم سمت درب عقب آمبولانس رو باز کردم، حدسم درست بود. یه شهید خوشگل، خیلی ناز خوابیده بود. خدایی صورتش خیلی نورانی بود. دلم نیومد یه بوسه به لپ هاش نزنم. اولین شهیدی بود که توی این عملیات میدیدم. هنوز چهرهاش رو فراموش نکردم. خیلی زیبا بود.
برگشتم توی سنگر. شهدا و مجروحهای زیادی رو به عقب منتقل میکردند. دیگه نزدیکهای شب بود. میدونستیم کار سختی رو در پیش داریم. دستور آماده باش داده شد. بعد از آمادگی حرکت کردیم. هوا تاریک و گرفته بود. شاید من اینجوری میدیدم. بعد از پیمودن مسافتی پیام اومد بنشینید و منتظر. میدونستم خیلی از بچههایی که اون موقع کنارم بودند تا لحظاتی دیگر شهید میشوند. با خودم فکر میکردم آیا من هم توفیق دارم یا نه؟ تو همین رؤیاها بودم که صدای محسن رو شنیدم که خیلی آروم گفت: برادر گلستانی بیا جلو. من که سر تیم یک بودم همراه با کمکهام و به اتفاق محسن گودرزی سر تیم دو رفتیم جلو.
برادر مجتهدی معاون گردان، حاج آقا امینی فرمانده گردان و فرمانده گروهانها همه بودند. درست فهمیده بودم، قرار بود دسته یک ویا همان کودکستان محسن خط شکن باشه و تیم من هم اولین گروهی بود که به خط میزد.
توجیهات انجام شد. بعد از شکستن خط یه مقدار پیشروی میکردیم وبعد بچههای تخریب میآمدند و پل مورد نظر در جاده ام القصر-فاو رو منفجر میکردند و خط تثبیت میشد. گفته میشد پشت خاکریز عراقیها نیروهای زیادی نیست وادوات موجود هم به اندازه ای نیست که جلودار ما باشه. این صحبتهایی بود که رد و بدل شد. آماده هجوم به خط دشمن شدیم.
به همراه عمو حسن امیریفر – فرمانده گروهان – و مهدی – یکی از بچه های اطلاعات – حرکت کردیم. قرار بود اگر پس از منهدم کردن سنگر کمین دشمن مشکلی پیش اومد، من با شلیک آر پی جی پشتیبانی بدم. من پشت سر مهدی حرکت میکردم. مسافتی رو پیاده روی کردیم.
در حین راه رفتن توی تاریکی، چشمم به شهید اسد الله پازوکی افتاد که با صلابت روی یکی از خاکریزها ایستاده بود و نیروها رو هدایت میکرد. طبق معمول آستین دستی رو که قطع شده بود بالا زده بود. واقعاً هیبتی داشت. آدم لذت میبرد از اینکه یه همچین فرماندهی داره.
به هر حال به نقطه ای از کنار جاده آسفالته رسیدیم که گلآلود هم بود. میبایستی سینه خیز میرفتیم. هوا سرد شده بود. سوز سرما که از آب رد میشد و به صورت آدم میخورد، کاملاً آدم رو هوشیار میکرد. خیلی سینه خیز رفتیم. دیگه احساس میکردیم عراقیها همین بغل ما هستند. صداشون شنیده میشد. صدای تپش قلبم هم شنیده میشد. به خودم آرامش میدادم. آماده درگیری بودم. مهدی اومد گفت: حسین من نارنجک میاندازم توی سنگر عراقیها اگر کامل منهدم نشد، تو با آر پی جی بزنش. نفسهامون توی سینههامون حبس شده بود. مهدی آرام آرام و در حالت سینه خیز داشت میرفت سمت سنگر کمین. نارنجک توی دستش بود، من هم آر پی جی رو مسلح کردم. دیگه زیر سنگر بودیم. در یک لحظه مهدی با صدای الله اکبر نارنجک رو انداخت توی سنگر عراقیها منتظر بودیم سنگر منفجر بشه اما با حیرت دیدم نارنجک به بیرون انداخته شد و دوتا عراقی گردن کلفت که ماسک ضد گاز هم به صورتشون زده بودند بلند شدند. اسلحههاشون رو که سمت ما گرفته بودند، انگار دقیقاً توی صورتهامون قرار داشت. شروع کردند به شلیک. به نظر میرسید که اونا از ما آماده تر بودند و میخواستند عملیات کنند. همان لحظه اول مهدی و عمو حسن شهید شدند. دوتا تیر هم به پاهای من خورد، به زمین افتادم. عراقیها همینجوری شلیک میکردند. موقعیت سختی بود. باید از این سنگر عبور میکردیم. توکل کردم. در یک لحظه غفلت عراقیها بلند شدم و موشک آر پی جی رو به سمت سنگر عراقیها شلیک کردم. خدا روشکر دشمن نابود شد. نیروهای دسته به سمت دشمن حرکت کردند. روی زمین افتاده بودم. به پاهام دست زدم. خونریزی داشتم ولی میتونستم ادامه بدم. بلند شدم. غوغایی بود. از هر طرف تیراندازی میشد. محاسبات درست نبود و شاید هم عراقیها همان شب تجهیز شده بودند. وای خدای من چقدر تانک و پی ام پی!! بچه ها یک به یک زمین میافتادند اما شجاعانه پیش میرفتند. چند تا هدف رو زدم. دیگه جنگ تن به تن شده بود. جثه کوچک بچهها در مقابل هیکل تنومند عراقیها! قاطی قاطی بودم. تشخیص نیروهای خودی از غیرخودی مشکل شده بود. عراقیها از زیر تانکها درمیاومدند و با ما درگیر میشدند. کم کم داشت چشمهام سیاهی میرفت. ازم خون میرفت. سمت چپ جاده توی آبهای کنار جاده، یه مسلسل بود که دائم تیراندازی میکرد وهنوز از کار نیفتاده بود. اومدم سمتش تیراندازی کنم. دیدم از روبرومون یه عراقی شدیداً به سمت ما داره تیراندازی میکنه. لوله آر پی جی رو گرفتم سمت اون که شلیک کنم، یک دفعه یه چیزی زوزهکنان به طرفم شلیک شد. اصلاً نفهمیدم چی هست. محکم به زانوی پای راستم اصابت کرد. شدت ضربه اونقدر شدید بود که به هوا پرتاب شدم و محکم به زمین خوردم. اولین کاری که کردم انگشتان پای راستم رو تکون دادم ببینم پام قطع شده یا نه؟ تکون انگشتای پام رو به سختی احساس کردم. شال گردنی رو که یادگار خواهرم بود بالاتر از جای زخم بستم که خونریزیام کمتر بشه. با خودم گفتم: اگر دیر بجنبم جا میمونم. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم رو به عقب بکشونم.
اولین کسی که اومد بالای سرم شهید جلایری بود، یه دستی روی صورتم کشید و نوازشم کرد. گفتم: برو جلو! بچهها احتیاج به کمک دارند. آرنج دستانم رو روی زمین فشار میدادم که به سمت عقب برم. همین که جلایری ازم جدا شد، رفت توی جاده آسفالته مورد اصابت تیر قرار گرفت و شهید شد.
هر طور بود داشتم خودم رو به سمت عقب میکشیدم. تیرهای عراقیها رو که به بغلم میخورد ولی به من نمیخورد، احساس میکردم. در همین حین امدادگر گروهان شهید ……. اومد بالای سرم وشروع به درمانم کرد. پانسمان پام که تموم شد، دوباره به سمت عقب حرکت کردم. شهید عبدالله قابل اومد بالای سرم، اون هم نوازشم کرد وگفت کمک نمیخوای که طبق معمول گفتم بره کمک بچههای جلو. اون هم هنگام رفتن به سمت جلو شهید شد. همینطور که داشتم خودم رو میکشیدم عقب، خوردم به یکی از بچهها که تیر خورده بود و زمین افتاده بود، داشت ذکر میگفت. صورتم رو به صورتش چسبوندم. شناختمش! شهید شادلو بود. هنوز عینکش به چشمهاش بود. خیلی خوشگل و راحت خوابید. تیرها اینقدر نزدیک خورده میشد که گلهای ناشی از اصابت اونها به صورتم میخورد. دیگه پشت یه تانک سوخته بودم. اینجا بود که برای آخرین بار محسن رو دیدم چفیه مشکی و خوشگلش باد میخورد ودر هوا چرخ میخورد. اسلحهاش رو مسلح کرد و از پشت تانک بیرون اومد و به سمت دشمن حمله کرد. صدای تیربار دشمن رو شنیدم ولی دیگه نمیتونستم کاری بکنم و محسن …………………
حالا دیگه کمکیهای گردانهای دیگه هم اسلحههاشون رو گذاشته بودند کنار وبرانکار در دست به کمک بچهها اومده بودند. اینجا دیگه از حال رفتم. وسیلهای نبود منو به عقب ببرند. خیلی سردم شده بود. یک لحظه احساس کردم پشتم داغ شد. فهمیدم روی کاپوت ماشین شهید دستواره هستم و دارم به عقب منتقل میشم
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.