اکبر کبیری

406

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: حسین گلستانی

«تو عقب نشینی عملیات کربلای پنج وقتی با هزار دعا و صلوات از اون خاکریز کوچیکه سه راه شهادت که عراقیها هر جنبنده ای رو که رد میشد میزدند با اکبر رد شدیم. شروع به دویدن کردیم. از زمین و آسمون به سمتمون شلیک میکردند. خیلی از بچه ها تو همین مسیر جاده ای زخمی و شهید شدند. آخه فقط و فقط یه جاده بود به سمت نیروهای خودی. پشت سرمون عراقیها که سه راه رو گرفته بودند. سمت چپ و راستمون هم دریاچه ماهی که باتلاقی بود. من یه ترکش نارنجک به پای چپم خورده بود که راه رفتن رو برام سخت کرده بود چه برسه به اینکه بدوم….

دستم رو شونه اکبر بود و به سمت نیروهای خودمون می اومدیم. الان که یادم میاد خیلی از بچه ها مجروح افتاده بودند روی زمین و خودشون رو کشون کشون به سمت عقب می آوردند. دوست داشتیم یه جوری به اونا کمک میکردیم ولی شدت آتیش دشمن خیلی بود. ضمن اینکه بهمون گفته بودند بچه های تعاون دارن میان و مجروح ها و شهدا رو به عقب منتقل میکنند و این یه خورده ای مارو تسکین میداد.

اما با گذشت ۲۶ سال از اون ماجرا هر موقع به یاد اون روز می افتم افسوس میخورم کاش با مجروهامونده بودیم و یه جوری کمکشون میکردیم. به هرحال همینجوری که دستم رو شونه اکبر بود و داشتیم می اومدیم عقب یه دفعه صدای سوت یه خمپاره رو شنیدیم. تا اومدیم دراز کش بشیم خمپاره نزدیک ما منفجر شد. دود و گردو خاک همه جارو فرا گرفته بود. یه لحظه به اکبر نگاه کردم دیدم صورتش پر از خونه. من همیشه یه چفیه مشکی ساده همرام بود. نگاه کردم جای زخم رو پیدا کردم. درست پیشونی اکبر رو ترکش دریده بود و خون زیادی داشت از صورت اون میریخت. با چفیه جای زخم رو بستم. برام جالب بود اکبر اون موقع با اون سن کمش یه ترکش بزرگ به صورتش خورده بود و زخم بزرگی هم برداشته بود ولی حتی یه آخ هم نگفت و شکوه ای نداشت.

ماجراهایی گذشت بماند…………….

ما رو بردند درمانگاه. من بودم، کبیری بود و کازرونیها. وقتی امدادگر درمانگاه اومد بغل ماشین مارو که دیگه حالی برامون نمونده موند پیاده کنه یه دفعه با حالت عصبانیت گفت: نخیر آقا! ما مجروح عراقی قبول نمیکنیم. اینا رو ببرین جای دیگه.

بالاخره با کلی التماس و نشونی فهموندیم که ما ایرانی هستیم.

وقتی از امدادگره پرسیدیم برای چی فکر کرده ما عراقی هستیم یه آیینه کوچیک از جیبش درآورد و گفت: خودتون رو تو اون ببینید. خودم هم تعجب کردم. قیافه ما اصلا عوض شده بود. وقتی بیست روز تو بدترین شرایط پدافندی که دایم زیر آتیش توپ و خمپاره باشی و اصلا نتونی دست وصورتت رو هم بشوری و یا پاهات رو ازکفشت بیرون بیاری و دایم دود و باروت تو رو احاطه کرده باشه، آدم میشه عین همونی که امدادگره گفت.

حالا ما موندیم و جای خالی ما بین دوستان شهیدمون انشاالله به یاد ما هستند که اگر نباشند خیلی…………»

1 پاسخ
  1. گلستاني
    گلستاني گفته:

    اکبر اقای کبیری یادش بخیر تو عقب نشینی عملیات کربلای پنج وقتی با هزار دعا و صلوات از اون خاکریز کوچیکه سه راه شهادت که عراقیها هر جنبنده ای رو که رد میشد میزدند با اکبر رد شدیم شروع به دویدن کردیم از زمین و اسمون به سمتمون شلیک میکردند خیلی از بچه ها تو همین مسیر جاده ای زخمی و شهید شدند اخه فقط و فقط یه جاده بود به سمت نیروهای خودی پشت سرمون عراقیها که سه راه رو گرفته بودند سمت چپ و راستمون هم دریاچه ماهی که باتلاقی بود .من یه ترکش نارنجک به پای چپم خورده بود که راه رفتن رو برام سخت کرده بود چه برسه به اینکه بدوم….دستم رو شونه اکبر بود و به سمت نیروهای خودمون می اومدیم الان که یادم میاد خیلی از بچه ها مجروح افتاده بودند روی زمین و خودشون رو کشون کشون به سمت عقب می اوردند دوست داشتیم یه جوری به اونا کمک میکردیم ولی شدت اتیش دشمن خیلی بود ضمن اینکه بهمون گفته بودند بچه های تعاون دارن میان و مجروح ها و شهدا رو به عقب منتقل میکنند واین یه خورده ای مارو تسکین میداد اما با گذشت ۲۶ سال از اون ماجرا هر موقع به یاد اون روز می افتم افسوس میخورم کاش با مجروهامونده بودیم ویه جوری کمکشون میکردیم به هرحال همینجوری که دستم رو شونه اکبر بود و داشتیم می اومدیم عقب یه دفعه صدای سوت یه خمپاره رو شنیدیم تا اومدیم دراز کش بشیم خمپاره نزدیک ما منفجر شد دود و گردو خاک همه جارو فرا گرفته بود یه لحظه به اکبر نگاه کردم دیدم صورتش پر از خونه من همیشه یه چفیه مشکی ساده همرام بود نگاه کردم جای زخم رو پیدا کردم درست پیشونی اکبر رو ترکش دریده بود و خون زیادی داشت از صورت اون میریخت با چفیه جای زخم رو بستم برام جالب بود اکبر اون موقع با اون سن کمش یه ترکش بزرگ به صورتش خورده بود و زخم بزرگی هم برداشته بود ولی حتی یه اخ هم نگفت و شکوه ای نداشت ماجراهایی گذشت بماند…………….مارو بردند درمانگاه من بودم کبیری بود و کازرونیها وقتی امدادگر درمانگاه اومد بغل ماشین مارو که دیگه حالی برامون نمونده موند پیاده کنه یه دفعه با حالت عصبانیت گفت نخیر اقا ما مجروح عراقی قبول نمیکنیم اینا رو ببرین جای دیگه بالاخره با کلی التماس و نشونی فهموندیم که ما ایرانی هستیم وقتی از امدادگره پرسیدیم برای چی فکر کرده ما عراقی هستیم یه ایینه کوچیک از جیبش دراورد و گفت خودتون رو تو اون ببینید خودم هم تعجب کردم قیافه ما اصلا عوض شده بود وقتی بیست روز تو بدترین شرایط پدافندی که دایم زیر اتیش توپ و خمپاره باشی واصلا نتونی دست وصورتت رو هم بشوری ویا پاهات رو ازکفشت بیرون بیاری ودایم دودو باروت تورو احاطه کرده باشه ادم میشه عین همونی که امدادگره گفت .حالا ما موندیم و جای خالی ما بین دوستان شهیدمون انشاالله به یاد ما هستند که اگر نباشند خیلی…………

    ممنون
    خیلی قشنگ بود برادر گلستانی
    جای سه نقطه اتون رو من پر می کنم «که اگه نباشن خیلی بی معرفتن :)»
    که البته همه امون میدونیم نیستند اگه ما نباشیم 🙂
    و اگر هم ما بی معرفت باشیم یه جورایی حقمونه که به یادمون نباشن!

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.