نوشته‌ها

آلبوم حسین گلستانی

از راست به چپ:

ردیف ایستاده: ؟، ؟، ؟، شهید غلامعلی، ؟، بابالویی، میرزایی، دریایی، محسنی، اروج زاده، خراسانی، ؟، پیری، گلستانی، معقول

ردیف نشسته: زرینی، طحانی، ؟، جوهری، محمدی، حاجی حمزه، بهرامی، ؟

مکان: پادگان دوکوهه، پشت ساختمان گردان حمزه

زمان: قبل از عملیات کربلای ۵

عازم خط مقدم

از راست به چپ:
شهید پوراحمد خمینی، شهید اسدالله پازوکی، علی میرکیانی، محسن گودرزی، ؟

محمد داوود کاکاوند

«شهدا را کسی نمی‌شناسد،

باور کنید کسانی که شهید شدند هر چند مدتی با آنها بودیم

ولی هرگز نتوانستیم مقدار کمی آنها را درک کنیم،

چه روح بزرگی داشتند و با نثار جان خود اسلام را پابرجاتر نمودند.»

ادامه مطلب

کربلای ۵

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: محسن امامی

اینجا مهران است  دقیقا مکانی که فخرالدین مراحل اولیه  عروج را شروع کرد.

زمانی که مهدی‌پور و دوستانش شهید شدند، فخرالدین اثرات مثبت این شهادت رو احساس کرد. اینو میشد از رفتار و کردار و در عمل فخرالدین فهمید. اینجا بود که وقتی دسته  یک فرمانده‌اش شهید شد، برادر گلستانی (که در عملیات والفجر هشت به شدت زخمی شده بود و تازه بهبود یافته بود و همان شب هم به خط رسیده بود) شد فرمانده دسته یک. اون رفت و در سنگری که فخرالدین بود، مستقر شد وچون پیک دست – زندیه – شهید شده بود، فخرالدین به عنوان پیک دسته معرفی شد. این دو نفر تا زمانی که فخرالدین شهید شد با هم بودند.

به یاد شهید مهدی سمیعی

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: محسن امامی

… وقتی به دوکوهه رسیدیم به واسطه دوستانم براش معرفی گرفتم بیاد گردان حمزه. اون موقع گردان تو منطقه مهران در حال پدافندی بود. با حاج آقا امینی صحبت کردم. مهدی اومد گروهان یک. توی گروهان هم با قاسم کارگر فرمانده گروهان صحبت کردم. اومد دسته یک پیش فخرالدین و دوستانش. البته رفت و توی سنگر محمود شمسیان مستقر شد.

… بعد از پدافندی مهران رفتیم عملیات کربلای پنج (شلمچه). روز دوم درگیری خیلی شدید بود. چند تا شهید داده بودیم. خیلی مواظبش بودم اما به چهره‌اش که نگاه می‌کردم انگار معلوم بود که اینم شهید می‌شه. از گردان خوشش اومده بود و من از این بابت خوشحال بودم.

۲۰ روز نبرد

خاطره ای از کربلای ۵

به روایت: حسین گلستانی

با اکبر کبیری توی عملیات کربلای ۵ دورانی داشتیم.

موقعی که از سه راه شهادت با مکافات گذشتیم و به سمت نیروهای خودمون در حال … بودیم یه خمپاره اومد. عجب انفجار وحشتناکی داشت. یک لحظه به اکبر نگاه کردم. دستاش تو دستم بود. خون صورتش رو گرفته بود. ترکش به پیشونی‌اش خورده بود. عجب خونی می‌اومد. درنگ جایز نبود. اصلا نمی‌شد صبر کنیم. در همون حال با چفیه‌ام که مشکی رنگ بود، روی زخمش رو بستم و به هر حال اومدیم عقب.

یادمه  وقتی ما رو به بهداری بردند مددکار اونجا تا ما رو دید گفت: متأسفم ما عراقی قبول نمی‌کنیم. حدود بیست روزی بود که تو خط مقدم حتی یکبار هم پوتین از پامون خارج نشده بود. درگیری اینقدر شدید بود که منطقه پر از دود و باروت بود. بگذریم وقتی مطمئن شد که ایرانی هستیم برای مداوامون گفت بریم دست و صورتمون رو بشوییم … اونجا وقتی توی اون آیینه کوچک خودم رو دیدم به مددکار حق دادم.

خوشا به حال اون روز‌ها