نوشتهها
کودکستانی های گلستانی
/۲ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیبه یاد ۱۴ شهید گرانقدر دسته یک
به روایت: محمد علی عباسی اقدم
برداشت از وبلاگ: جوان آنلاین
۲۹ نفر بودند؛ قد یک دسته. دستهشان به «کودکستانیهای گلستانی» معروف بود، بس که ریزه میزه بودند. توی گردان حمزه برای خودشان اسم و رسمی به هم زده بودند. مسئولشان هم محسن گلستانی بود. قبل از شروع عملیات والفجر ۸ دعای توسل جانانهای خواندند. چهارده نفر از بچهها هر کدام یک بند از دعا را خواندند. چهارده بند، چهارده نفر! شب ۲۴ بهمن (شب عملیات) با گردان حمزه به خط زدند. در جاده امالقصر در عمق ۱۷ کیلومتری جبهه دشمن با دو گردان پیاده- مکانیزه عراقی سخت جنگیدند. «آن شب، آتش دشمن زیاد بود و این آتش برای چهارده تن از بچههای دسته یک گلستان شد.» ۱۴ پرستوی عاشق پر کشیدند و آسمانی شدند. درست همانها که دعای توسل خوانده بودند! ۴ نفر دیگر از افراد دسته در عملیاتهای دیگر به خیل شهدا پیوستند و ۱۱ نفر هم ماندند تا پیامرسان غربت و مظلومیت آنها باشند. آنچه میخوانید یادمانی ناچیز برای ۱۴ شهید بزرگ دسته یک است.
ادامه مطلب
آلبوم محسن گودرزی
/۲ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزیاز راست به چپ:
ردیف ایستاده: ؟، شهید قابل، شهید نعمتی، قابل اعلا، محسن گودرزی، علی شهبازی، شهید محمد امین شیرازی، مصطفی خرسندی، میرکیانی، شهید رضا انصاری، اهری، شهید رحیمی، شهید ؟
ردیف نشسته: شهید اهری، ؟، شهید کبیرزاده، شهید مدنی، شهید پورکریم، شهید ؟، شهید محمد علیان نژادی، شهید محسن گلستانی، شهید نیکبخت، شهید رهبر
۲۴ ساعت در جبهه
/۱ دیدگاه/در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیبه یاد نیروهای دسته یک گروهان یک گردان حمزه
خاطره ای از برادر محسن امامی
اون شب در اردوگاه کرخه، تو چادر دسته یک، وقتی سوره واقعه رو قرائت کردیم، با خودم تصمیم گرفتم صبح برای عبادت و خوندن نماز شب از همه زودتر بلند بشم. وقتی این تصمیم رو گرفتم و رفتم زیر پتو تا بخوابم دلهره داشتم، همش فکر میکردم که همه بچهها دارند منو نگاه میکنند، خیلی طول کشید تا خوابم ببره. خوشبختانه اون شب رزم شبانه نداشتیم و راحت خوابیدیم. دم دمای صبح، قبل از اذان صبح بیدار شدم اما متاسفانه باز هم عقب افتاده بودم و شاید نیمی از بچهها از چادر بیرون رفته بودند.
از چادر اومدم بیرون. بچههای تبلیغات طبق معمول هر روز صبح، مناجات زیبای حضرت امیر (ع) – با صدای دلنشین برادر نورایی – رو گذاشته بودند پشت بلند گوها و صدای مولای یا مولای اون تو فضای اردوگاه طنینانداز شده بود. هنوز بعد از سالها یاد اون لحظات خیلی آرامبخش و شیرینه.
چادر دسته یک
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از چادر دسته یک
به روایت: محسن گودرزی
«من کتاب نهج البلاغهای را که اسدالله پازوکی هدیه داده بود به اصغر دادم تا از آن بیشتر استفاده شود. ساک شخصی اصغر، یک کتابخانه همراه بود که آن را از این اردوگاه به آن اردوگاه میکشید. از آن جمله، چند کتاب درباره توحید هم داشت که احادیث جالبی از آنها را برایمان میخواند و توضیح میداد. بعضی وقتها هم سعید پورکریم به انتهای چادر و پاتوق ما میآمد و میگفت: از این کتابهایتان به ما […] هم بدهید تا ما هم یاد بگیریم.
این ماجرای ته چادر بود. سر چادر جای مسئول دسته بود. آنجا بیشتر قرآن تلاوت میشد. محسن گلستانی خود قرآن را به چند سبک میخواند. برادرش حسین هم مثل او احوالی عرفانی داشت. میانه چادر اما جایگاه دانش آموزان دسته بود که سرگرم درس و مشقشان بودند. گاهی البته آنها به آن سوی چادر یعنی محل قاریان قرآن و گاهی به این سوی چادر یعنی مقر فلسفهخوانان نظر داشتند، از بس کنجکاو و راهجو بودند.»
منبع: کتاب «دسته یک»، تدوین اصغر کاظمی، چاپ ششم (۱۳۸۸)، ص ۳۸
فرق زندگی شهری و زندگی در جبهه
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از شهید سعید پورکریم
به روایت: محسن گودرزی
«نیمه شبی از گوشه چادر صداهایی شنیدم. خوب که دقت کردم، دیدم دو سه تا از بچهها از جمله سعید پورکریم، در خواب ذکر میگویند. خواب خواب بودند، اما صدای «یاعلی» و «یا مهدی» و … از لبانشان شنیده میشد. فرق زندگی شهری که با فیلم سینمایی و تلویزیون به شب میرسد و زندگی در جبهه که شب و روزش با سوره واقعه و دعای کمیل و نماز شب و توسل پیوند خورده، همین است.»
منبع: کتاب «دسته یک»، تدوین اصغر کاظمی، چاپ ششم (۱۳۸۸)، صص ۴۲-۴۱