لطفا در صورت شناسایی عزیزان موجود در این دسته اسامی را ارسال نمایید. از همکاری شما صمیمانه سپاسگزاریم

آلبوم گردان حمزه

ایثار

به یاد شهید محمود لطیفیان

به قلم: رحیم پورعباسی

Image(62)

«این عکس که از آلبوم برادر عزیزم جناب آقای حسین زاده می باشد مرا یاد یکی از خاطراتی انداخت که شنیدنش دور از لطف نیست .

در کنار برادر عزیزم جناب آقای قاسم کارگر شهید بزرگوار محمود لطیفیان می باشد که شخصی پر از روحیه در بدترین حال و سخت ترین لحظه بود .

محمود لطیفیان دلاور مردی بود که حتی در آخرین لحظه های عمر پربرکتش از شوخی و روحیه دادن به دیگران دست برنمیداشت، محمود از شیرینی رولت بدش می آمد و هر کسی میخواست او را اذیت کند به این وسیله می توانست ( اگرچه ما می دانستیم که فیلم بازی میکند چون با خو دما چندبار خورده بود. ولی بچه ها نمی دانستند و همیشه میگفتند : محمود برات رولت بخریم بیاریم و ایشان بچه ها را دنبال میکرد و شوخی شروع می شد.)  یادم هست در شاخ شمران زمانی که دشمن به آنجا شیمیایی زد و بچه های گردان به هم ریختند چون اصلا فکر ش را هم نمی کردیم که در این ارتفاعات این کار را انجام بدهد .

همه بدنبال ماسک بودند چون گلوله نزدیک به محل استقرار ما خورده بود که یکی از بچه ها ماسک نداشت و یا نمی دانم جا گذاشته بود و یا………  حتی وسیله ای هم نبود که جلوی صورت و یا دهان و بینی ایشان را بگیرد که مسموم نشود .

شهید محمود لطیفیان با عجله خود را به ایشان رساند و ماسک را از صورت خود در آورد و به صورت آن رزمنده زد . از آن رزمند اصرار که نه اینکار را نکن و از محمود اصرار که بزن تو صورتت .

خلاصه آن رزمنده ماسک را زد و محمود کاملا شیمیایی شد . محمود به خود می پیچید و همه بچه ها ناراحت بودند غوغایی به پا شده بود. هر کسی کاری میکرد، امداگر و………

ناگهان یکی از بچه ها اومد پیش محمود و گفت : محمود حالت چطوره خوبی؟

محمود که به سختی نفس می کشید با سر اشاره کرد خوبم

بچه ها از زیر ماسک ها اشک می ریختند چون واقعا محمود را دوست داشتند .

آن برادر به محمود گفت : محمود اگر رفتی بیمارستان برات رولت می آرم که ناگهان محمود به سختی بلند شد و دست انداخت به لباس آن رزمنده

آن بنده خدا طبق همیشگی بلند شد و فرار کرد که بچه ها شروع کردند به خندیدن

با دست اشاره می کرد که بعدا حسابت را میرسم و می خندید و به بچه ها می خواست روحیه بدهد . محمود و بچه های مجروح را فوری انتقال دادند به عقب.

در حال بردن محمود با آن صدای گرفته می گفت : دو روز دیگه برمی گردم آن وقت من می دونم با شماها چکار کنم

و آخر با همان مجروحیت بعد از یک هفته محمود لطیفیان در بیمارستان تهران به یاران شهیدش پیوست .

روحش شاد و یادش گرامی»

جشن پتو برای …

به قلم: رحیم پورعباسی

dastvareh4از راست به چپ:

ردیف ایستاده: محمد رضا طاهری، مهدی خراسانی

ردیف نشسته: شهید سید محمود استاد نظری، شهید سید حسین دستواره

«چقدر سخت است که انسان به یاد خاطراتی بافتد که خون از دیده جاری نماید وچقدر لذت بخش است که با خاطرات عمری را زندگی نماید .

یه شب در اردوگاه کرخه بعد از نماز مغرب و عشاء با برادر عزیز محسن گلستانی پشت چادر گروهان یک صحبت میکردیم.
راستش را بخواهید من یک کتاب نوحه داشتم وبیشتر وقتها بامن بود هرجایی که میرفتم این کتاب مونس من شده بود . بعضی وقتها با صدای بیخودم می خواندم، نه که از دیگران خجالت بکشم نه … بلکه وقتی بلبل های واقعه بودند من باید خاموش می شدم.  برادر محسن گلستانی درباره همین موضوع صحبت میکرد و میگفت: باید شعرهایی آماده کنی که بچه های روحیه ی تازه ای بگیرند. من شعرهای حاج آرام ( روحش شاد ) که بعضی از انها را حاج منصور خواند بود همراه داشتم مثل ( دوستت دارم حسین جان فدات بشم حسین جان ، با اشک دونه دونه ، خدا خودش می دونه ) و شهید محسن گلستانی به دنبال شعرهای خوب باحال و پرمعنایی بود / خلاصه به من گفت بخوان ببینم که این شعر چگونه وبا چه سبکی خوانده می شود ( همه عزیزانی در آن دوره بودند می دانند شب ولادت بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها  محسن گلستانی چه کرد، هم از نظر شعر وهم نظر سبک و رسیدن مفهوم شعر)  که من حقیقتش آنجا خجالت کشیدم و به قول بچه ها ما آب شدیم. من که صدایم مثل غار غار کلاغ بود بهانه می گرفتم که در این موقع شهید سید محمود استاد نظری به فریادم رسید . چون سید محمود با محسن دوست خوبی بودند. بعد از آمدن سید محمود من گفتم : برادر گلستانی اگر اجازه بدهید من با اجازه شما بروم چادرمان چون وقت شام بود. بعداز خدا حافظی با برادر گلستانی و سید محمود که در چادر ما و از دسته ما بود . به طرف چادر آمدم .

بعد ازشام بچه ها شروع کردند به شوخی ( خدایی هم مزه میداد) گفتند و خندیدند و تا ساعت ۱۰ شب همه منتظر خاموشی بودند . چون تازه اصل کار شروع می شد. از یه طرف شهید کوهبر و بچه های دیگه آماده ی جشن پتو می شدند و از طرفی ما هرشب قبل از خواب سوره مبارکه واقعه را می خواندیم واصلی ترین نفر در این زمینه شهید سیدمحمود استادنظری بود . ( او بچه ای آرام ، سر بزیز و کم حرفی بود ).

ساعت خاموشی فرارسید و چراغها را خاموش کردند . یکی از بچه ها گفت : خاموش نکن ما امشب سوره واقعه را نخوانده ایم . یکی دیگه از بچه ها گفت : خاموش کن امشب که سید محمود نیست … که بچه ها بیشتر خندیدند ودوباره شروع به شوخی کردند. انگار همه منتظر یه حرفی بودند که دوباره شروع کنند.

 درهمین حرف ها سید محمود استادنظری وارد چادر شد و چراغ را روشن کرد که بچه ها زدند زیر خنده. با آن چهره ی معصوم و سر بزیر گفت : هرکه میخواهد سوره ی واقعه رابخواند صلوات بفرستد. همه با صدای بلند صلوات فرستادند . یکی از بچه ها بلند گفت : ساکت مگر نمی دانید در شب شعار نمی دهند. بچه ها زدند زیر خنده. آن شب هم سوره ی واقعه خوانده شد. گرچه بعداز آن که خاموشی زده شد برای سید محمود جشن پتو …

روحشان شاد و یادشان گرامی»