خنثی سازی بمب در مناطق مرزی

[flashvideo file=http://gordanhamze.ir/wp-content/uploads/2012/03/Video-15.flv /]

«فیلم انهدام دو بمب باقی مانده از دوران دفاع مقدس در مناطق عملیاتی شیخ صله

توسط گردان تخریب سپاه نبی اکرم (ص) کرمانشاه

قابل ذکر است دو بمب مذکور برای منهدم کردن پل ارتباطی به خط مقدم انداخته شده

و مسیر این جاده به مناطق عملیاتی بیزل و بیماروک منتهی می گردد.»

— محمود رحیمی پور

شهید فراتر از زمان و مکان است

خاطره ای از شهید حاج حسین اسکندرلو

به روایت: عباس اسکندرلو (برادر شهید)

n00002242-r-b-019

با اینکه این ایام در سالگرد عملیات غرور آفرین خیبر هستیم، حیف است که خاطره ای از اخوی شهید نداشته باشم.

در بحبوحه عملیات خیبر بود که من در تهران بودم و حدود دو سه ماهی بود که از کردستان آمده بودم و مجبور بودم که عقب‌ماندگی درس به خاطر حضور در منطقه را جبران کنم و امتحانات را بدهم و بعد عازم منطقه شوم. در یکی از همین روزهای اسفند سال ۶۲ بود و من در منزل داشتم درس میخواندم و حدود ساعت ۱۰-۱۱ صبح بود که در خانه را زدند و من رفتم درب را باز کنم. پس اینکه درب را باز کردم با صحنه عجیبی مواجه شدم. دیدم حسین با لباسی خاک آلود و حالتی تقریباً غیر طبیعی وارد شد. تا لحظاتی همینطور مات شدم به حسین چون اصلاً انتظار برخورد با این صحنه را نداشتم. مادرم هم انگار شوکه شده باشد، مات شده بود. حضور حسین بسیار غیرمنتظره بود ولی پس از دقایقی با همان حال خودش به حرف آمد.

«… دیشب در جزیره مجنون عملیات داشتیم. موج انفجار گرفتم. با هواپیما آمدم تهران. بردنم بیمارستان فیروزگر. از بیمارستان در رفتم اومدم خونه ….»

ادامه مطلب

به یاد شهید مهدی آقاجانی

خاطره ای از شهید مهدی آقاجانی

به روایت: عباس اسکندرلو

خداوند مقام شهدای ما را که عالی است متعالی فرماید. آشناییم با شهید مهدی آقاجانی زیاد نبود. به واقع در ساعات قبل از شهادتش با ایشان برخورد داشتم و آن هم زمانی بود که بنده با دو نفر از دوستانم بنام‌های شهید سعید غلامی (مداح معروف گردان) وشهید رحمتی از تهران اعزام انفرادی گرفتیم واز آنجائیکه گردان حمزه در پدافندی شلمچه به سر می‌برد توفیق اجباری شد که برویم بانه و به گردان مالک ملحق بشویم که تقریباً چند روزی به عملیات نصر ۷ (دوپازا) مانده بود. خب در چنین شرایطی پذیرش نیروی جدید کار آسانی نبود و فرماندهان هم در چنین شرایطی ریسک نمی‌کردند که نیروی جدید بگیرند منتها از آنجایی‌ که کم و بیش ما را می‌شناختند لطف کردند به ما و جذب شدیم.

بعد از چند روز هم گردان حرکت کرد به سمت سردشت برای عملیات. بعد از آنکه به منطقه رسیدیم ساعاتی را ماندیم و پس از توجیه منطقه برای عملیات به سمت ارتفاعات دوپازا حرکت کردیم. همانطوری که حرکت می‌کردیم از آنجائیکه نیمه شب بود و سکوت محض منطقه را فراگرفته بود، کوچک‌ترین حرکتی صدا تولید می‌کرد و چون منطقه هم کوهستانی بود به راحتی صدا می‌پیچید. حال در این شرایط تصور بفرمایید که بنده مرتب سرفه‌ام گرفته بود و اصلا دست خودم هم نبود و این سرفه کردن من دائم تکرارمی‌شد و قطع هم نمی‌شد.

این شهید آقاجانی که مسئول دسته ما هم بود، مرتب می‌آمد پیش من و به قلهٔ بالای سرمان که دشمن در آنجا مستقر بود و ما در پائین آن بودیم، اشاره می‌کرد و با صدای خیلی آهسته می‌گفت …. یواش‌تر.. چرا سرفه می‌کنی؟…عراقی‌ها اون بالا هستند الان متوجه می‌شن و … جواب من این بود … دست خودم نیست …

ولی تا زمانیکه نزدیم به خط این سرفه ما قطع نشد که نشد. این مهدی آقاجانی‌‌ همان دم اول عملیات به شهادت رسید و همینطور رحمتی هم صبح به شهادت رسید و چند ماه بعدش هم دوست عزیزمون سعید غلامی در منطقه ماووت به شهادت رسید.

و ما مانده‌ایم ……….

واین قصه ادامه دارد …

شهید حاج حسین اسکندرلو

خاطره ای از شهید حاج حسین اسکندرلو

به روایت: برادر شهید (عباس اسکندرلو)

34_9002271012_L600

در آخرین روزهای عمرش همه متوجه تغییر حالت او شده بودند. کسی که در جمع همیشه شلوغ می کرد و دیگران را می‌خنداند، حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. غذایش را کامل نمی‌خورد و با کسی حرف نمی‌زد، انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد.

با خود گفتم: چرا حسین این طوری شده؟ چند مرتبه به طرفش رفتم و با او صحبت کردم تا شاید چیزی بگوید. با اینکه بسیار به من علاقمند بود، ولی هیچ حرفی نمی‌زد.

سر سفره، عمویم با خنده گفت: حسین آقا، چه خبر شده؟ چرا غذات مونده؟ اگه علتی داره بگو تا ما هم بدونیم. تنها عکس‌العمل او یک لبخند بود.

به مناسبت چهلمین روز درگذشت حاجی بخشی

اکنون که در آستانه چهلمین روز در گذشت این عزیز هستیم جا دارد که به ذکر خاطره ای از این پیر جبهه هابپردازم .
در بحبوحه عملیات والفجر مقدماتی بودیم و گردان ما بنام گردان خندق از تیپ سه ابوذر از لشگر ۲۷بود که فرمانده گردان هم همین حاج محمود امینی بود. یادمه با گروهان خود داشتیم دور میدان صبحگاه پادگان دوکوهه میدویدیم که یک دفعه حاجی بخشی آمد بین ما …حسین جان …کربلا ….زینب جان …کربلا (البته هنوز ماشاالله حزب الله معروف ایشان باب نشده بود) و به این صورت داشت به ما روحیه میداد.

دقایقی نگذشته بود که فرمانده گروهان ما بنام شهید جلیل بنده در همان حین به ما خبر داد که الان خبر آورده اند که پسرش به شهادت رسیده.

خداوند روح بلنداین مرد بزرگ را با فرزندان شهیدش و امام شهدا محشور نماید .

— عباس اسکندرلو

کجایند مردان بی ادعا

امشب شب ۲۴ ماه بهمن است.

۲۶ سال پیش در چنین شبی گردان حمزه با رمز یا فاطمه الزهرا در سلسله عملیات والفجر ۸ در جاده فاو ام القصر به قلب دشمن زد. در واقع گردان نبردی سهمگین با یک لشگر زرهی (لشگر ۶ زرهی عراق) آغاز کرد. این نبرد، نبرد تن با تانک بود. دوستانی که بودند گواهی میکنند که چه قیامتی در این نبرد نا برابر با دشمن بعثی داشتیم که اکنون مجال ذکر همه آنها نیست.

دوستان زیادی از ما در این عملیات به شهادت رسیدند و ما را در این وانفسای دنیا تنها گذاشتند، شهید گلستانی، امیری فر، میرآخوری، احراری و….

یاد شهدا را بایک صلوات گرامی بداریم

— عباس اسکندرلو

یه یاد دوستان شهید

خاطره ای از دوستان شهید

به روایت: مهدی صاحبقرانی

از راست به چپ:

ردیف ایستاده:  کازر، یمینی فر، اسدالله زاده، جعفری، بهارلو، شهید رجایی، شهید سعید رحیمی، شهید فخرالدین مهدی برزی

ردیف پایین: شهید جواد زندیان، شهید غلامی، شیرین، ؟

 

«داشتم قرآن می‌خواندم. بله، قبل از نماز ظهر بود که در همین حین به یاد منطقه افتادم.

یاد قبل از عملیات والفجر ۸، کربلای ۵، کربلای ۸  و از همه بیشتر خاطره بیت المقدس ۲ (قبل از عملیات در شهرک شهید باهنر باختران) در آن هوای سرد زمستان، در اتاق‌هایی که در و پنجره آن را به وسیله نایلون و پتو پوشانده بودیم و چراغ در داخل اتاق بود. بعضی مواقع که باران می‌گرفت و رحمت خدا بر سرمان می‌بارید، از لابلای درز دیوارهای پیش‌ساخته، باران به داخل اتاق می‌آمد و مجبور بودیم که گوشه‌ای از اتاق را خالی کنیم.

ادامه مطلب