آلبوم گردان حمزه

2298از راست به چپ: مجید صفار، مهدی قویدست

«به هر حال بیان خاطرات، ذهنیت ها و فضاهای آن دوران بد نیست. جهت ثبت در خاطرات عرض کنم که این عکس ساعاتی قبل از آغاز بیت المقدس ۴ گرفته شد. در این لحظه ، روبروی ما آقا ناصر رخ ایستاده اند. داشتیم دوان دوان می رفتیم تا به بقیه برسیم که آقا ناصر آمد جلو و به آقا رجب (عکاس) گفت از اینا عکس بگیر. با ایشان دیده بوسی کردیم و رفتیم. آقا ناصر به همراه دوست عزیز دیگری که فخرالدین را بسیار دوست می داشت (آقای محمودی، معلم در دبیرستان ابوذر)، پیش بینی کرده بودند که بعد از فخرالدین از میان بچه های دبیرستان ِ ابوذر نوبت به من رسیده است. اما خوب متأسفانه اینگونه نشد. البته اونها تا پیش از این سه چهار مورد را خوب پیش بینی کرده بودند. الحق که جای ما (من) میان آنها نبود، مگر اینکه شهداء دست گیر باشند و خداوند زیادی با فضلش رفتار کند، انشاالله.»

— مجید صفار

به یاد شهید سید احمد نبوی

خاطره ای از شهید سید احمد نبوی

به روایت: حسین گلستانی

«اون روز نزدیکهای ظهربود. قبل از عملیات بیت المقدس ۴، توی اون شیاری که برای گردان ما و گردان مقداد و بچه های اطلاعات لشگر و … در نظر گرفته بودند، مستقر بودیم. گردان مقدادی‌ها، نیروهاشون خیلی زیاد بود. از حد یه گردان معمولی هم بیشتر نیرو داشتند. فکر کنم ۵ تا گروهان داشتند. جای با صفایی بود. درخت و آب و سبزه زار و … خداییش جای باحالی بود.

با چند تا از بچه‌ها نشسته بودیم، داشتیم تن ماهی می خوردیم؛ نبوی بود، خرمجو بود و … همین طور که مشغول خوردن بودیم یه دفعه صدای شیرجه هواپیما رو شنیدیم. تا اومدیم به خودمون بجنبیم، مقرّ توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده بود. در یک چشم به هم زدن دود و گرد و خاک، فضا رو پرکرده بود وصدای فرو ریختن بمب‌ها همه رو وادار به دراز کشیدن روی زمین کرده بود. صدای زوزه ترکش‌ها هم که دیگه طبیعی بود از هر طرف به گوش می‌رسید و اون جمع ما هم از ترکش‌ها بی‌نصیب نموند.

ادامه مطلب

به یاد شهید حسین دباغ

خاطره ای از شهید حسین دباغ

ارسال: ناصر رخ

image

دانش‌آموز کلاس سوم ریاضی بود . او جثه‌ای لاغر و نحیف داشت و بسیار زیبا روی بود.

در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود و رفته بودم دیدنش.

بعد از حال و احوال به او گفتم: تو که لاغری یک مقدار جا خالی می‌دادی تا تیر و ترکش‌ها به تو نخورند.

در جوابم گریه کرد و گفت: به خدا این تیر و ترکش‌ها بودند که جا خالی می‌دادند .

هنوز بهبودی نیافته بود که اعزام انفرادی گرفت چون به قول بچه‌های جنگ بوی عملیات می‌آمد .

عملیات کربلای یک دوست و رفیقش فرهاد سماط که با او بود گفت:

ادامه مطلب

شهید عباس جهاندیده

510

«به سبب قرابتی که با این شهید بزرگوار دارم ازدوران کودکی،مدت زمان زیادی را با این شهید بزرگوار دریک ساختمان زندگی کردم .
این شهید عزیز در یک خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومد
شاید باورکردنش برای شمامشکل باشه که به شما عرض کنم که این شهید ازهمان دوران کودکی دغدغه دین واسلام را داشت
عاشق امام خمینی بود.عاشق همه خوبیها بود.۱۸سال بیشتر نداشت ولی کمک خرج برخی از اقوام بود.
باتمام عشق وعلاقه ای که به پدرومادروبرادرانش داشت به جبهه اعزام شد ودرعملیات والفجر۸ شهید شد.»

— محمد خجسته

پاتک اردیبهشت سال ۶۵ (فاو)

ارسال خاطره: نادر رودساز

انتخاب عکس: مهدی خراسانی

1245

«تیرانداز دوشکای گردان حمزه بودم. اون موقع از ادوات ذوالفقار به گردان برای اعزام به خط مأمور شده بودم و بعد از دیدن صفای بچه‌ها، انتقالی گرفتم و ماندم.
گردان در یک کانال با ارتفاع کوتاه و خاک ریز دوجداره مقابلش مستقر بود. قبضه دوشکا را در وسط کانال و رو به خط عراقی‌ها در سمت چپ کار گذاشتیم.

غروب یک روز گرم اردیبهشت حاج امینی آمدند و با من که هنوز نوجوان بودم ولی فرمانده قبضه بودم صحبت کردند و گفتند: ممکن است امشب پاتک بزنند.

ادامه مطلب

گفتن نگین …

760

قبل از والفجر ۸ همه بچه ها رو جمع کردن روی پشت بام ساختمان گردان در دوکوهه وبرادر علی میر کیانی معاون گردان بود و به همه بچه ها گفت یا از این تاریخ ماموریت خودتان را ۳ ماه تمدید کنید یا تسویه کنید و برید خونه که خاطرم هست ۹۰ در صد بچه ها حاضر به تسویه نشدند و ماموریت خودشان را تمدید کردند.

علت این کار هم برنامه ریزی برای والفجر ۸ بود که درست قبل از شروع عملیات کسی نخواد تسویه کنه و از لحاظ حفاظت اطلاعات عملیات لو نره و به خطر نیافته.
لازم به ذکر است که والفجر ۸ اطلاعاتی ترین عملیات دفاع مقدس با توجه به وسعت و اهمیت عملیات بود و عبارت معروف گفتن نگین از مشخصه های بارز اون دوران است که الحق برای حفاظت اطلاعات بسیار موثر بود.

— مرتضی کربلایی حیدر

روایت دیگری از شهادت برادران احراری

به یاد شهدای گرانقدر سید حسن و سید احمد احراری

به روایت: مهدی شریعتی

«سید احمد در تویوتا شهید نشد. ماشین هم با آرپی جی مورد اصابت قرار نگرفت. هر چند بعدا در اثر انفجار گلوله های تانک و توپ و خمپاره آتش گرفت .
در لحظه رسیدن به خط عراقی ها که متوجه آمدن ما شدند بسمت ماشین تیراندازی می کردند ، پیاده که شدیم خیلی سریع مهمات و قبضه ها را پائین کشیدم . آنقدر شدت آتش زیاد بود که از کف آسفالت کسی جرات سر بلند کردن نداشت. برای یکی دو دقیقه ای با هم روی آسفالت دراز کشیده بودیم و به ماشین که داشت سوراخ سوراخ می شد نگاه می کردیم . قرار شد با سید و بچه ها موقتاً تا آتش کم بشود، به سنگری که پائین جاده بود برویم. سید نفر اول بود که رفت بسمت آن سنگر و بعد نفر دوم و سوم. در این اثنا یکی از بچه ها که سرباز بود -بنام باقری- برگشت و با گریه و ناراحتی گفت که سید شهید شد.

رفتم بالای سرش و دیدم اسلحه به بغل، پاها بسمت آبگرفتگی و خورشیدی ها و سر بسمت جاده شهید شده. تیر و یا ترکش دقیقاً خورده بود  به شاهرگ سمت راست گردن سید و خون زیادی از او رفته بود. صورتش زرد و رنگ پریده بود .
ادامه مطلب