وقتی حسین اسکندرلو فرمانده حاج همت شد (۲)

مصاحبه با سردار اکبر عاطفی (همرزم سردار شهید حاج حسین اسکندرلو)

منبع: خبرگزاری فارس

با تشکر از برادر عباس اسکندرلو

clip_image004

«حسین بچه بسیار فعالی بود، آرام و قرار نداشت. در سپاه تهران هم که می‌خواستید با او صحبت کنید، روی زمین نمی‌نشست و می‌گفت بلند شوید برویم فلان کار را انجام دهیم و با هم صحبت کنیم ….»

 

ادامه مطلب

وقتی حسین اسکندرلو فرمانده حاج همت شد (۱)

مصاحبه با سردار اکبر عاطفی (همرزم سردار شهید حاج حسین اسکندرلو)

منبع: خبرگزاری فارس

با تشکر از برادر عباس اسکندرلو

«از سد دربندی خان وارد خاک عراق شدیم. نیمه‌های شب وارد یک روستا شدیم و در خانه‌ای که بلدچی ما می‌شناخت وارد شدیم. قرار بر این بود که آنجا استراحت کنیم تا نزدیک‌های نماز صبح و بعد از آن که هوا هنوز گرگ و میش به آن منطقه مورد نظر برویم و در طی روز با دوربین آنجا را به دقت وارسی کنیم….»

ادامه مطلب

شهیدانی از آخرین روزهای دفاع مقدس

به یاد شهیدان مسعود حسینی، سعید رحمانی، حاج آقا شکوهی و جواد سلطانی

به روایت: مجید صفار

View album

تا جائی که خاطرم هست شهید حسینی تازه از تهران مراجعت نموده بود و همانند جواد آقا و حاج آقا شکوهی (اون پیر مرد مخلص و بی‌ریایِ بی‌نام)، آماده ی شهادت بود….

برادر رحمانی در آن روزها بیشتر از هر چیز از دوستان شهیدش و خاطرات اونها حرف می‌زد و یاد می کرد …

ادامه مطلب

خواب پدر شهید

3318«شهید حسن آقا زمانی پدری داشتند فوق العاده مومن ، شب عملیات خیبر از خواب بیدار میشود و میگوید که حسن را دیدم روی یک پل که گلوله ای به مغزش اصابت کرد و داخل آب افتاد.

کسی چه میدانست فردا عملیات است ؟ هر کسی تعبیر خواب کرد که اگر ببینی کسی از دنیا رفته عمرش زیاد میشود و …

اما آمیرزا حسین پدر حسن آقا با اطمینان گفت که حسن شهید شد و دقیقا همینطور شد اما از طرفی من نمیداستم که حسن آقا آرزو داشته از بدنش هیچ چیز باقی نماند چون قصد داشتم دعا کنم پیکر حسن آقا هم این بار بیاید که یکباره خاطره همرزمش را در این خواندم که : دوست دارم هیچ چیز از بدنم باقی نماند.
ثمره زندگی شهید حسن آقا ،آقا رضاست که جوانی بسیار مومن و متعهد است و چند سال پیش هم از دواج کرد.»

— مهدی جلالی

به یاد شهید حمید سربی

خاطره ای از شهید حمید سربی

به روایت: نادر رودساز

2697بهار سال شصت و پنج بود. گردان آمده بود مرخصی. مصیبت مجروحیت سال شصت وچهار کم بود، خون‌ریزی و کم شنوایی گوشهایم در اثر پاتک فروردین شصت و پنج به آن اضافه شده بود. خانم والده غصه جوانی و این وضعیتم را میخورد و اصرار به درمان داشت. صبح یک روز رفتم بنیاد شهید برای گرفتن معرفی‌نامه درمانی، خیابان حافظ تهران، روبروی سفارت شوروی. وقتی معرفی‌نامه را گرفتم و از پله ها آمدم پایین، شهید سربی را دیدم. رنگ عوض کرد و سرخ و سفید شد. سلام کردم. با هول و ولا گفت اینجا آمدم دنبال کار یک بنده خدا. بعدا فهمیدم خودش مجروح جنگی بوده و نمی خواسته کسی بفهمد. از حالم پرسید. برایش شرح دادم
ادامه مطلب

به یاد شهید مسلمی

خاطره ای از شهید مسلمی

به روایت: عباس اسکندرلو

29

شهید مسلمی، شهید مظلومی که ناشناخته گردان بود وفقط من می‌توانم اینجا یادی از آن عزیز بکنم وخیلی‌ها ایشان را نمی‌شناختند .

بنده و شهید مسلمی در دسته حمل مجروح بودیم، یعنی در هر دسته دو نفر حمل مجروح بودند که یک برانکارد داشتیم. خب به لحاظ نوع کار ما همواره با هم بودیم. شهید مسلمی بچه شمال بود و لهجه شمالی داشت و خیلی بچه صاف و ساده‌ای بود و بسیار پاک و بیغش بود؛ هر چند برخی موارد من به اصطلاح نق ونق می‌کردم ولی اون هیچی نمی‌گفت. در عملیات والفجر ۸ موقعی که گردان درگیر شد با دشمن و ما وارد معرکه شدیم، نا گهان دیدیم از زیر تانک به طرف ما شلیک کردند. گویا آماده بودند تا ما برسیم.

ادامه مطلب