به یاد شهیدان مهدی برزی

به مناسبت سالگرد شهادت داداش فخرالدین عزیزم

به قلم: دکتر داریوش مهدی برزی (برادر بزرگمون)

DSC04652

پدر خدا بیامرزمون حاج حسین مهدی برزی

داداشی ها از راست به چپ: داریوش (کاظم)، فخرالدین، صادق

“به نام خدای مهربان”

از شهیدان سخن گفتن و توصیف احوالات ایشان برای ما بازماندگان بسیار مشکل است و تنها خداست که مقام شهیدان را به خوبی می‌شناسد. البته برای همه، درک خصوصیات شهیدان در حد مقدوراتِ لازم میباشد و الگوپذیری از این رستگاران شاهد به استعلای روحی ما کمک خواهد کرد؛ گرچه درک روحیات آنان برای ما دنیازدگان مشکل است ولی آب دریا را اگر هم نتوان کشید، به قدر تشنگی باید چشید. لذا به عنوان برادری قاصر و عقب‌مانده از کاروان شهدا چند سطری در وصف دو شهید والامقام صادق و فخرالدین مهدی برزی می‌نگارم به این امید که مطالب آن بتواند چراغی رهنمون راهمان در مسیر الهی باشد.

ادامه مطلب

کلاه و سیمینوف

خاطره ای از عملیات کربلای ۸

به روایت: علی اصغر رهنما
فروردین ۶۶ بود و عملیات کربلای ۸، نمیدونم نوزدهم بود یا بیستم فروردین.یکی از بچه تو سنگر به من گفت: حاج آقا مهدی زاده رو که میشناسیش؟
گفتم: آره آره بچه های گروهان خودمونه.

گفت: تیر خورد تو پیشونیش. انگار برق منو گرفت. سریع یاد  این افتادم که هر وقت آقا نورالله پازوکی بهش میگفت بند زیر کلاهتو ببند!

زود جواب میداد: نمیتونم؛ نمیتونم؛ آخه خفه میشم اگه ببندم و ما لبخندی میزدیم و شهید نورالله چیزی نمیگفت و رد میشد.

یکی دو ماه بعد وقتی تو اوج عملیات غروب اومد تو سنگر، رنگ تو صورتش نبود، گفتم حاج آقا مهدی زاده! پس شنیدم تو تیر خوردی اونم تو پیشونیت.

گفت آره و کلاهشو از سرش برداشت. باورم نمیشد. چیزی رو که میدیدم گلوله درست به جلوی کلاه آهنیش خورده بود و عقب کلاه هم سوراخ بود. خدایا … و یه ذره موهای بالای سرشو سوزونده بود و رفته بود.

حتما” حدس زدید چی شده بود؟ آره درسته …  باز بودن بند کلاهش باعث شده بود گلوله سیمینوف کلاه رو چند سانت پرت کنه بالا و پشت کلاه رو هم سوراخ کرده بود و رفته بود. فقط یه ذره بالای موهاشو سوزونده بود. در حالی که اگر بند کلاه باز نبود و بسته بود، سیمنوف درست پیشونی مهدی زاده رو سوراخ کرده بود.

هم خندم گرفته بود هم باورم شده بود که شهادت به سهل انگاری نیست خدا باید انتخاب کنه.

به یاد شهید فخرالدین مهدی برزی

شهادت داداشی در عملیات بیت المقدس ۲

به روایت: فرمانده دسته (حسین گلستانی)

اون شب وقتی بچه ها برای عملیات آماده می شدند  و از درون چادر به بیرون می اومدند،  یه فانوسی سر درب چادر بود که همه از زیر اون رد میشدند.  من جلوی چادر ایستاده بودم وبه صورت تک تک بچه های دستمون که بیرون می اومدند، نگاه می‌کردم.  اونها چهره‌هایی مصمم،  با ایمان، معصوم و اکثراً کم سن و سال داشتند.

میدونستم تا چند ساعت دیگه شاید نیمی از این بچه ها یا شهید میشن یا مجروح. خب این طبیعیه عملیاته  و باید هم با عوامل طبیعی مثل کوه و برف ویخبندان و …. بجنگیم هم با مزدوران عراقی.

به هر حال در ادامه عملیات بیت المقدس ۲ وظیفه گردان ما ادامه پاکسازی بود. نمیدونم چه حکمتی بود که ما همیشه خطهای پدافندی رو از گردان انصار تحویل می‌گرفتیم  یا تو اردوگاهها چادر گردان حمزه نزدیک گردان انصار بود؛ تو پادگان دوکوهه هم ساختمونمون بغل هم بود. انگار داداش صیغه ای شده بودیم با اونا.

اون شب هم ما خط رو از اونا تحویل گرفتیم تا عملیات پاکسازی رو انجام بدیم. خیلی کم توجیه شدیم. فرصت نبود. فخرالدین چسبیده به من حرکت می‌کرد. باید هر موقع که نیاز می‌شد، برای هدایت دسته اون اطلاع رسانی کنه.

می‌دونستم که اون شهید میشه. آخه شب قبلش خواب عجیبی دیده بودم. من و فخرالدین یه دوست مشترکی تو گردان عمار داشتیم به نام علی اکبر کردآبادی که یه مدت کوتاهی من و فخرالدین تو گردان عمار تو دسته اون بودیم.علی اکبر با فخرالدین خیلی رفیق شده بود. دو شب قبل از عملیات ما، گردان عمار زده بود به خط  و خیلی از دوستام از جمله علی اکبر شهید شدند. شب قبل از عملیلت خودمون، تو خواب علی اکبر رو دیدم.  خداییش خیلی خوشگل شده بود. انگار تازه رفته بود حمام و اون موهای مشکی‌اش رو به سمت بغل شونه کرده بود خوشحال و خندان بود. معلوم بود جایگاهش خیلی عالیه. همینطور که می‌خندید رو کرد به من و گفت: حسین به فخرالدین بگو فردا میاد پیش ما! اینجا  اون هم شهید میشه.

صبح که از خواب بلند شدم همش به صورت فخرالدین نگاه می‌کردم.  در حقیقت به صورت شهید فخرالدین. من موضوع خوابم رو بهش نگفتم …  تا شب که عازم عملیات شدم.

وقتی تو اون کانال درگیری شدید شد، وقتی سعید رحیمی شهید شد و ما به سمت جلوی کانال در حال پیشروی بودیم، من از ناحیه پا مجروح شدم و روی زمین افتادم.  یادمه فخرالدین گفت چکار کنیم؟ که من گفتم بجه رو ببرین جلو …

 تو همین لحظه صدای رگبار همراه انفجار به گوشم خورد. فخرالدین با صورت تو کانال افتاد.  شب بود . اون کانال پر از گل ولای بود. برای اینکه مطمئن بشم اون شهید فخرالدینه ، صورتش رو که خونی و گلی بود، پاک کردم.

علی اکبر به وعده‌ای که داده بود عمل کرد  و فخرالدین شهید شده بود.

روح همه شهدای اون شب شاد …….شهید رحیمی  …….شهید رجایی……..شهید زندیه ……شهید اشرف……شهید گوگونانی……..شهید مهدی برزی ……شهید غلامی …….. وبقیه شهدای عزیز که اسم مبارکشون رو فراموش کردم.

از معراج برگشتگان

2013-01-05-282

نام کتاب: از معراج برگشتگان

نویسنده: حمید داوودآبادی

انتشارات: عماد فردا

بخشی از یادداشت نویسنده که معرفی کوتاهی از محتوای کتاب است:

«این کتاب هیچ نیست جز همه آن چه از مهر ۱۳۴۴ که پا بر جهان خاکی گذاشتم تا مرداد ۱۳۶۷ که خدا را پشت زنجیر دژبانی پادگان دوکوهه جا گذاشتم٬ به خواست و اراده قلبی خویش دیده٬ چشیده و از سرگذرانده ام.

و این همه خواست٬‌ داشت و برداشت من از دنیای مادی است و بس…»

این کتاب دارای چند فصل به شرح ذیل می باشد:

کودک و انقلاب٬‌اولین تجربه٬‌تپه کرجی٬ خرمشهر آزاد شد٬ شکست در رمضان٬ شهید بعد از ظهر٬ لبنان سرزمین جنگ٬‌کردستان دیار مظلومان٬‌ناکامی در خیبر٬ اردوگاه بستان٬ گروهان شهادت٬‌پهلوان سعید٬ عبور از اروند٬‌پدر اسماعیل٬‌بازار داغ شهادت٬ بار دیگر شلمچه٬ پایان خوشی ها٬ آلبوم تصاویر٬‌ اسناد و اعلام

خاطره ذیل نیز بخشی است که از فصل پایان خوشی ها (صص۷۸۱-۷۸۰) انتخاب شده است:

«ظاهرا پای راست حاج محسن به خاطر جراحت های قبلی خم نمی شد. به همین دلیل بود که نمی توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین. عادتش این بود که از کمر دولا می شد٬‌انگشتانش را باز می کرد و می برد لای شاخک های مین والمری. همه می دانستیم که الان حاجی چه می گوید: «گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …» شاخک را می پیچاند٬‌چاشنی را در می آورد و آن را خنثی می کرد.

همه امان می خندیدیم. نگاهم به مین های جلوی دستم بود ولی نیم نگاهی هم به حاج محسن می انداختم. صدای «گوگوری مگوری»اش همه را می خنداند. یک مین را از خا درآوردم و گذاشتم کنار. برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخک های یک والمری٬‌خواستم پهلوی خودم با حاج محسن تکرار کنم گوگوری مگوری … حاجی شروع کرد به گفتن گوگوری مگو… منتظر بودم حاجی بقیه حرفش را بزند که گرومپ. ناگهان انبوهی از ساچمه های فلزی و آتش و انفجار همه جا را پر کرد. دود غلیظ و سیاه که خوابید چشمم به حاج محسن با آن ریش بلند حنایی افتاد اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند.»

همچنین نظر رهبر معظم هم در مورد این کتاب در پشت جلد چاپ شده است:

2013-01-05-283

پی نوشت:‌ از کلیه دوستان درخواست می شود که با معرفی کتابهایی که در مورد گردان حمزه به چاپ رسیده است٬  جهت تکمیل این بخش (معرفی کتابهای گردان حمزه) یاری رسانند.

سالگرد عملیات بیت المقدس ۲

خاطره ای از عملیات بیت المقدس ۲

به روایت: رضا سلطانی

020

ماه دی با آغاز عملیات بیت المقدس ۲ در سال ۱۳۶۶ در منطقه سلیمانیه عراق شهر ماووت، مصادف است. خاطره ای دارم که به عرض دوستان می رسانم.
یادم میاد یک شب، دسته دو از گروهان دو گردان حمزه (ع) قرار شد پدافندی تپه ای را که یکی از گروهانهای گردان شب قبلش اون رو آزاد کرده بود، به عهده بگیره.
شب بسیار ظلمانی ای بود، نه از مهتاب خبری بود و نه از ستاره های آسمان. در آن تاریکی، نیم متری خود را به زور می شد دید. دسته دو به فرماندهی شهید حسین خلیلی و معاونت شهید امرالهی به راه افتاد. باید از یک گذرگاهی که تو دید دشمن بود، عبور می کردیم. در شیارهای کوه در حال حرکت بودیم که صدای سوت خمپاره ۱۲۰ اومد. همه دراز کش شدیم. بعد از انفجار دیدم خبری از نفری جلویی نیست. در همین حال برادر شهید حسن فراش بدو بدو از جلو آمد و به همه ما که دراز کش بودیم دستور حرکت داد.

ادامه مطلب

به یاد برادران شهید فخارنیا

2964080_thumb

شهید عباس فخارنیا                                          شهید علی فخارنیا

«اجازه می خوام که یادی از ایثار و بزرگواری و رشادت ِ مادر شهیدان عباس و علی فخارنیا بکنم و البته پدر بزرگوارشان.

بعد از شهادت عباس آقا در کربلای یک، این مادر ِ بزرگوار حضور همزمان ِ سه پسر دیگر به نام های حسین ، علی و امیر در معیت پدرشان در جبهه های جنگ را تجربه کرد.

نکته ای که در ادامه خواهم نوشت اصلاً در هیچ جای دنیا تکرار شدنی نیست مگر اینکه امثال مادر و پدر شهیدانی چون علی و عباس باشند که بتوانند از عهده آن برآیند.

بعد از اینکه علی آقا هم در عملیات مرصاد شهید شد، مادر بزرگوارم (مادر شهید امیر حسین صفار که البته اخوی اونموقع مفقودالجسد بودند) برای عرض تبریک و تسلیت خدمت مادر این شهیدان بزرگوار رفتند.

در هنگام ورود ِ مادر به منزل شهیدان فخارنیا ، و به محض روبرو شدن شان با مادر ِ این شهیدان عزیز، مادر ِ شهید علی و عباس با روحیه ای بالا گفته بودند که حاج خانم! من از روی شما خجالت می کشم ، آخه پیکرهای هر دو پسرهای من رو برام آوردند اما پیکر پاک ِ امیر ِ تو هنوز در جبهه ها مونده.

واقعاً بزرگی و بزرگواری در این روحیه و رفتار شورانگیز ِ اسلامی و انسانی موج می زنه. خداوند همه ی پدران و مادران شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را به اندازه فرزندان شان اجر و ثواب عطا کند و با آنها محشور گرداند.

انشاالله»

— مجید صفار

برادران نمونه

«خدا انشاالله این برادران معقول رو حفظ کنه و همه ایثارگران عزیز رو .وقتی عکس این عزیزان رو دیدم یاد اون برادرانی افتادم که یک زمانی همزمان با هم جبهه بودن. بعضی موقع ها یکی شون شهید شد بعضی موقع ها دوتاشون شهید شدند و گاهی هم سه تا برادرها شهید شدند و خیلی موقع ها هم همشون سالم برگشتند یا جانباز شدند و یا یکی اسیر و دیگری سالم.

از این اتفاقات فکر میکنم تو جبهه زیاد بوده گاهی موقع ها پدر و پسر تو جبهه بودند یکیشون شهید شد و اون یکی جانباز

اصلا بذارین تا اونجاییکه یادم میاد چند تاشون رو اسم ببرم ………

برادران دستواره سه تا بودند که شهید شدند دوتاشون تو گردان حمزه شهید شدند…..

برادران احراری، سید حسن و سید احمد، این دو سید بزرگوار تو عملیات و پدافندی والفجر هشت شدند…

برادران مظفر هر سه تاشون فکر میکنم تو عملیات مرصاد شهید شدند …

برادران مهدی برزی، صادق و فخرالدین، یکی تو گردان عمار و دیگری تو گردان حمزه شد…..

برادران امین شیرازی فکر میکنم این دو بزرگوار هم یکیشون گردان عمار و دیگری گردان حمزه شهید شد…….

برادران نعمتی هردوشون گردان حمزه بودند یکی زمان جنگ و دیگری بعد از جنگ شهید شدند….

برادران اختیاری فکر کنم دوتاشون گردان حمزه شهید شدند ……..

برادران پازوکی، اسدالله و بهروز، که در عملیات های والفجر ۸ و مرصاد شهید شدند

برادران فخارنیا، علی و عباس، که هر دو شهید شدند

برادران طوافی که یکی در پاتک ۳۱ فروردین و یکی در عملیات والفجر ۱ شهید شدند

شهیدان نورزوی که یکی در عملیات کربلای ۱ و دیگری در عملیات خیبر شهید شدند

و خیلی های دیگه که متاسفانه اسمهاشون یادم نمیاد .

برادران دیگه ای هم بودن که وضعیتشون سالم و مجروحی بود …………

برادران محمدی، احمد و محمود، که با پدر بزرگوارشون بودند که مجروح شدند ……

برادران معقول، داوود و فرهاد، که مجروح شدند………..

برادران پناهی که حسن آقاشون شهید شد…….

برادران حاجی باقر که مجروح شدند …………….

برادران گلستانی، محسن و حسین و حسن، که یکیشون شهید و دوتاشون مجروح شدند……..

برادران صاحبقرانی، رمضان و مهدی، که یکیشون شهید و اون یکی مجروح شد……

شهید رحیمی با هفتاد و چند سال سن به همراه پسرشون شهید شدند ……….

برادران نانگیر که شهید و مجروح شدند………..

برادران اسکندرلو، حسین و عباس، که یکیشون شهید و دیگری مجروح شد………..

برادران صفار، مجید و امیر حسین، که یکی مجروح و یکی شهید شد

برادران تاجیک، خسرو و مهدی، که یکی مجروح و یکی شهید شد

برادران مقدسی، محمد و ابوالفضل، که ابوالفضل در عملیات کربلای ۸ شهید شد

و…………………

اینایی که گفتم گردان حمزه ای هستند یا حداقل یکی از برادرها تو گردان حمزه بودند حتما تو گردانهای دیگه هم از این برادرها زیاد بودند.»

— حسین گلستانی