
گاهی وقتی مهدی شروع می کنه به تعریف خاطرات گذشته
از آموزش قبل از عملیات تا مانور و خود عملیات،
از لحظه لحظه فداکاری همرزماش و شهدایی که جای تک تکشون بینمون خالیه
از امکانات کم و ایمان بالایی که همه کمبودها رو جبران می کرد
از قیچی شدن بچه ها و جا موندن ها و فداکاری نیروها برای کمک به همرزمانشون
از اینکه یه نوجوون ۱۷-۱۶ ساله مثل داداش فخرالدین چه جوری تو امکانات کم از جنازه ها نارنجک جمع می کرده تا از این خاک پاک دفاع بشه و ما در امان باشیم
و از خیلی ناگفته های جنگ …
اونقدر با احساس و قشنگ تعریف می کنه که آرزو می کنم کاش می تونستم تمام حرفهاش رو کلمه به کلمه بنویسم و با همون احساس انتقال بدم به نسلی که این خاطرات براشون حماسه هایی است به مراتب برتر و ملموس تر از حماسه رستم در نبرد با دیو سپید و گذشتن از هفت خوان …
اما واقعیت اینه که اگه بخوام حرفاش رو ضبط کنم هم اون حسش رو از دست میده و هم من فرصت شنیدن این حرفها رو …
کاش یه راهی پیدا می شد که دوستان گردان گرد هم جمع می شدند و شروع می کردند به نقل خاطرات و یه جوری حرفهاشون ثبت و ضبط می شد و یه تعدادی نویسنده حرفه ای اون خاطرات رو می نوشتند و نمیذاشتن فراموشمون بشه که چه زحمتهایی برای این مملکت کشیده شده و چه خونهایی ریخته شده و چه عزیزانی از دست رفتن …
و ما چقدر مدیونیم و چقدر مسئولیت داریم
و چقدر دلتنگند خانواده و دوستان شهدا …