نوشته‌ها

یادبود ذاکرین و مداحان شهید شهر تهران

به روایت حسین گلستانی

81127826353513542845

شب  شام غریبان شهادت امام سجاد علیه السلام مراسمی در حسینیه شهید حاج همت تهران تحت عنوان یادبود ذاکرین و مداحان شهید شهر تهران برگزار شد.

جای همه دوستان خالی البته حاج اقا امینی فرمانده محترم گردان هم حضور داشتند.خاطرات خیلی جالبی از مداحان شهید گفته شد..چون بعداز جنگ این اولین بار بود که به این عنوان مراسمی برگزار میشد خیلی از بچه های قدیمی لشگر هم اومده بودند گه همرزم شهید همت و متوسلیان خاطرات جالبی رو بیان کردند ازجمله شیخ حسین انصاریان فرمودند……در مشهد قرار بود با شهید غلامعلی رجبی در روز عرفه مشترکا دعا رو بخونیم که شهید غلامعلی بطور ناگهانی به من گفت که باید برم و به عملیات مرصاد برسم دعا رو نخونده عازم جبهه شدند وقتی توی گردان ازش میپرسند که چطور شد اومدی گفته بود توی برنج ته دیگش از همه چیزش خوشمزه تره من اومدم اون ته دیگه رو بخورم که تو همون عملیات اخر یعنی مرصاد شهید میشن…………

حاج عباس برقی هم تعریف میکردند شهید متوسلیان یکروز به حاج عباس میگه ……..دیشب یک نفر با لباس فرم سپاه اومد جلوی چادر به من گفت حاج احمد غصه نخور تو عملیات فتح المبین پیروز میشین بعدا میری لبنان و دیگه از اونجا بر نمیگردی حاج عباس میگه ما اینو جدی نگرفتیم و اصلا یادمون رفت تو عملیات پیروز شدیم و بعدا رفتیم سوریه واماده پیکار با صهیونیستها که حضرت امام پیام دادند راه قدس از کربلا میگذره و ما قرار شد برگردیم توی لبنان مقری داشتیم با وسایلی که باید بر میگردوندیم

هر چی به حاج احمد گفتیم که شما نرو بچه ها میرن همه چیز رو جمع و جور میکنند گوش نکرد یه قران کوچیک داشت باز کرد و خوند و گفت خودم باید برم و رفت………..

ما منتظر موندیم چند ساعت شد چند روز یکدفعه من یاد حرفهای اون روز حاج احمد افتادم که به من گفته بود و من تا حالا فراموش کرده بودم با خودم گفتم چه جوری به شهید همت بگم…وقتی گفتم شهید همت خیلی ناراحت شد و گفت چرا زودتر نگفتی اماده رفتن به ایران بشین حاج احمد دیگه بر نمیگرده ایران اون هر چی بگه درسته واون شخص با لباس فرم که این وعده رو به حاج احمد داده بود حتما …………….

خلاصه مجلس خیلی خوبی بود انشاالله باز هم تکرار بشه

شادی روح همه شهدا صلوات

عملیات والفجر ۸–قسمت ۴

به روایت: حسن معروفی

«بعضی مواقع هنگام شب که آتش دشمن کم می شد چند نفری برای دیدن منطقه بیرون سنگر کنار درب می ایستادیم و دشت فاو را تماشا می کردیم. از دور، منطقه عملیات بچه ها در شب ۲۴ بهمن حدودا پیدا بود یکی بخاطر منورهایی که شلیک می شد و یکی هم بخاطر آتش درگیری ، گاهی نیز گلوله های خمپاره که گاها زمانی بود بالای سر بچه ها منفجر می‌شد و یا در خاک برخورد می کرد و بخاطر نرم بودن زمین گلوله بعد از فرو رفتن در خاک منفجر می شد و در تاریکی شب ترکشها مثل گل شکوفه می کرد و منظره گل لاله تداعی می شد.

[…] کلیه چهار قسمت خاطرات اینجانب با استناد به تقویم جیبی سال ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵ و دفترچه خاطراتی که در کوله خود به همراه داشتم و همچنین خاطرات شهدا و رزمندگان گردان حمزه و نقل قول های دیگر دوستان لشگر در طول جنگ ۸ ساله گردآوری شده لازم به ذکر است با توجه به عمق و عظمت عملیات شب ۲۴ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ و دیگر عملیات های گردان های لشکر هنوز آثار تانگهای سوخته در محور فاو ام القصر در کنار جاده و در خاکریزهای جانبی در گوگل ارث باقی است و قابل مشاهده است .»

متن کامل خاطره در «ادامه مطلب»

ادامه مطلب

عملیات والفجر ۸ (قسمت ۴)

خاطره ای از عملیات والفجر ۸

به روایت: عباس اسکندرلو

حدودهای غروب بود که به اردوگاه کارون رسیدیم. چه غروب غم‌انگیزی. حدود یک هفته قبل چه شوروحالی بود در محوطه. برو بیای بچه‌ها، شلوغی چادرها، بگو مگوها و …. اما اکنون … سکوت محض، بعضی چادرها که هیچکس نبود، بعضی هم انگشت‌شمار و…. واقعا صحنه های بسیار تلخی بود. تازه درد فراغ دوستان را حس می‌کردیم .

چند روزی به همین منوال گذشت. البته در این چند روز هم صبحگاه‌هایی داشتیم. حتی دعای کمیل با حضور شیخ حسین انصاریان و مداحی محسن طاهری در اردوگاه برپا شد. یکبار هم خود شهید حاج رضا دستواره در محل اردوگاه آمد برایمان سخنرانی کرد.

محسن فکور شهید سید حسن احراری شهید داوود دانش کهن شهید حسن نوروزی شهید احمدلو سجودی رضا فشکی حسین طوسی آلبوم محسن فکور

از راست به چپ:

ردیف ایستاده: حسین طوسی، شهید داوود دانش کهن، شهید احمدلو، شهید سید حسن احراری، شهید حسن نوروزی

ردیف نشسته: محسن فکور، رضا فشکی، سجودی

یکی از اتفاقات تلخ این مدت شهادت سید حسن احراری بود. ماجرا اینطوری بود که یک شب برادر قیومی آمد سید را صدا کرد. وقتی که رفت بین بچه‌ها زمزمه شد که ظاهرا برادرش سید احمد احراری شهید شده ما منتظر بودیم که سید از پیش قیومی بیاید که چند دقیقه بعد آمد وبا آن خنده همیشگی که اینبار یک کم فرق میکرد آمد دست گذاشت رو شانه من گفت بردارمو دیده بودی …گفتم خب …گفت شهید شد … البته گویا برادر قیومی ازش خواسته بود برگردد تهران ولی قبول نکرد .