نوشتهها
عملیات والفجر ۸ (قسمت ۱)
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از عملیات والفجر ۸
به روایت: عباس اسکندرلو
از راست به چپ: عباس اسکندرلو، شهید موسی شعبانی، حسین اسداللهی
بسم الله الرحمن الرحیم
ما در جنگ برای یک لحظه از عملکرد خود پشیمان نیستیم . «امام خمینی (ره)»
این ایام مصادف است با سالگرد عملیات کربلای ۵ و والفجر ۸
خداوند همواره تفضلاتش را بیش از پیش نثار آن عزیزانی نماید که خالق آن حماسههای بینظیر بودند نام و یاد ایثار گران دفاع مقدس را هیچکس نمیتواند پاک کند اگر دشمنان توانستند نام و یاد سرور شهیدان را محو ونابود کنند، خواهند توانست این حماسهها را از ذهنها محو کنند .
میخواهم یاد وخاطره ای از آن ایام کنم باشد خداوند به برکت شهیدانی که چند صباحی در کنار یکدیگر بودیم بر ما عنایتی کند تا بیشتر شرمنده نباشیم و توفیق شفاعتشان نصیب ما گردد .
در تاریخ ۲۰/۱۱/۶۴عملیاتی در منتهی الیه جنوب غربی کشور در منطقه اروند رود با رمز یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) آغاز گردید به نام والفجر۸٫
شاید کمتر فرماندهی پیش بینی میکرد که بایستی بیش از ۷۰ روز نبردی سنگین وآتشهای سهمگین را تحمل و تجربه کنیم .
به یاد شهید فخرالدین مهدی برزی
/۱ دیدگاه/در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیشهادت داداشی در عملیات بیت المقدس ۲
به روایت: فرمانده دسته (حسین گلستانی)
اون شب وقتی بچه ها برای عملیات آماده می شدند و از درون چادر به بیرون می اومدند، یه فانوسی سر درب چادر بود که همه از زیر اون رد میشدند. من جلوی چادر ایستاده بودم وبه صورت تک تک بچه های دستمون که بیرون می اومدند، نگاه میکردم. اونها چهرههایی مصمم، با ایمان، معصوم و اکثراً کم سن و سال داشتند.
میدونستم تا چند ساعت دیگه شاید نیمی از این بچه ها یا شهید میشن یا مجروح. خب این طبیعیه عملیاته و باید هم با عوامل طبیعی مثل کوه و برف ویخبندان و …. بجنگیم هم با مزدوران عراقی.
به هر حال در ادامه عملیات بیت المقدس ۲ وظیفه گردان ما ادامه پاکسازی بود. نمیدونم چه حکمتی بود که ما همیشه خطهای پدافندی رو از گردان انصار تحویل میگرفتیم یا تو اردوگاهها چادر گردان حمزه نزدیک گردان انصار بود؛ تو پادگان دوکوهه هم ساختمونمون بغل هم بود. انگار داداش صیغه ای شده بودیم با اونا.
اون شب هم ما خط رو از اونا تحویل گرفتیم تا عملیات پاکسازی رو انجام بدیم. خیلی کم توجیه شدیم. فرصت نبود. فخرالدین چسبیده به من حرکت میکرد. باید هر موقع که نیاز میشد، برای هدایت دسته اون اطلاع رسانی کنه.
میدونستم که اون شهید میشه. آخه شب قبلش خواب عجیبی دیده بودم. من و فخرالدین یه دوست مشترکی تو گردان عمار داشتیم به نام علی اکبر کردآبادی که یه مدت کوتاهی من و فخرالدین تو گردان عمار تو دسته اون بودیم.علی اکبر با فخرالدین خیلی رفیق شده بود. دو شب قبل از عملیات ما، گردان عمار زده بود به خط و خیلی از دوستام از جمله علی اکبر شهید شدند. شب قبل از عملیلت خودمون، تو خواب علی اکبر رو دیدم. خداییش خیلی خوشگل شده بود. انگار تازه رفته بود حمام و اون موهای مشکیاش رو به سمت بغل شونه کرده بود خوشحال و خندان بود. معلوم بود جایگاهش خیلی عالیه. همینطور که میخندید رو کرد به من و گفت: حسین به فخرالدین بگو فردا میاد پیش ما! اینجا اون هم شهید میشه.
صبح که از خواب بلند شدم همش به صورت فخرالدین نگاه میکردم. در حقیقت به صورت شهید فخرالدین. من موضوع خوابم رو بهش نگفتم … تا شب که عازم عملیات شدم.
وقتی تو اون کانال درگیری شدید شد، وقتی سعید رحیمی شهید شد و ما به سمت جلوی کانال در حال پیشروی بودیم، من از ناحیه پا مجروح شدم و روی زمین افتادم. یادمه فخرالدین گفت چکار کنیم؟ که من گفتم بجه رو ببرین جلو …
تو همین لحظه صدای رگبار همراه انفجار به گوشم خورد. فخرالدین با صورت تو کانال افتاد. شب بود . اون کانال پر از گل ولای بود. برای اینکه مطمئن بشم اون شهید فخرالدینه ، صورتش رو که خونی و گلی بود، پاک کردم.
علی اکبر به وعدهای که داده بود عمل کرد و فخرالدین شهید شده بود.
روح همه شهدای اون شب شاد …….شهید رحیمی …….شهید رجایی……..شهید زندیه ……شهید اشرف……شهید گوگونانی……..شهید مهدی برزی ……شهید غلامی …….. وبقیه شهدای عزیز که اسم مبارکشون رو فراموش کردم.
آلبوم گردان حمزه
/۲ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزیآلبوم گردان حمزه
/۱ دیدگاه/در عکس /توسط ف. مهدی برزیبرادران نمونه
/۱۲ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزی«خدا انشاالله این برادران معقول رو حفظ کنه و همه ایثارگران عزیز رو .وقتی عکس این عزیزان رو دیدم یاد اون برادرانی افتادم که یک زمانی همزمان با هم جبهه بودن. بعضی موقع ها یکی شون شهید شد بعضی موقع ها دوتاشون شهید شدند و گاهی هم سه تا برادرها شهید شدند و خیلی موقع ها هم همشون سالم برگشتند یا جانباز شدند و یا یکی اسیر و دیگری سالم.
از این اتفاقات فکر میکنم تو جبهه زیاد بوده گاهی موقع ها پدر و پسر تو جبهه بودند یکیشون شهید شد و اون یکی جانباز
اصلا بذارین تا اونجاییکه یادم میاد چند تاشون رو اسم ببرم ………
برادران دستواره سه تا بودند که شهید شدند دوتاشون تو گردان حمزه شهید شدند…..
برادران احراری، سید حسن و سید احمد، این دو سید بزرگوار تو عملیات و پدافندی والفجر هشت شدند…
برادران مظفر هر سه تاشون فکر میکنم تو عملیات مرصاد شهید شدند …
برادران مهدی برزی، صادق و فخرالدین، یکی تو گردان عمار و دیگری تو گردان حمزه شد…..
برادران امین شیرازی فکر میکنم این دو بزرگوار هم یکیشون گردان عمار و دیگری گردان حمزه شهید شد…….
برادران نعمتی هردوشون گردان حمزه بودند یکی زمان جنگ و دیگری بعد از جنگ شهید شدند….
برادران اختیاری فکر کنم دوتاشون گردان حمزه شهید شدند ……..
برادران پازوکی، اسدالله و بهروز، که در عملیات های والفجر ۸ و مرصاد شهید شدند
برادران فخارنیا، علی و عباس، که هر دو شهید شدند
برادران طوافی که یکی در پاتک ۳۱ فروردین و یکی در عملیات والفجر ۱ شهید شدند
شهیدان نورزوی که یکی در عملیات کربلای ۱ و دیگری در عملیات خیبر شهید شدند
و خیلی های دیگه که متاسفانه اسمهاشون یادم نمیاد .
برادران دیگه ای هم بودن که وضعیتشون سالم و مجروحی بود …………
برادران محمدی، احمد و محمود، که با پدر بزرگوارشون بودند که مجروح شدند ……
برادران معقول، داوود و فرهاد، که مجروح شدند………..
برادران پناهی که حسن آقاشون شهید شد…….
برادران حاجی باقر که مجروح شدند …………….
برادران گلستانی، محسن و حسین و حسن، که یکیشون شهید و دوتاشون مجروح شدند……..
برادران صاحبقرانی، رمضان و مهدی، که یکیشون شهید و اون یکی مجروح شد……
شهید رحیمی با هفتاد و چند سال سن به همراه پسرشون شهید شدند ……….
برادران نانگیر که شهید و مجروح شدند………..
برادران اسکندرلو، حسین و عباس، که یکیشون شهید و دیگری مجروح شد………..
برادران صفار، مجید و امیر حسین، که یکی مجروح و یکی شهید شد
برادران تاجیک، خسرو و مهدی، که یکی مجروح و یکی شهید شد
برادران مقدسی، محمد و ابوالفضل، که ابوالفضل در عملیات کربلای ۸ شهید شد
و…………………
اینایی که گفتم گردان حمزه ای هستند یا حداقل یکی از برادرها تو گردان حمزه بودند حتما تو گردانهای دیگه هم از این برادرها زیاد بودند.»
— حسین گلستانی
عروج داداشی
/۱ دیدگاه/در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از شهید فخرالدین مهدی برزی
به روایت: حسین گلستانی
قبل از عملیات بیت المقدس دو – فراموش کردم کدوم ماه بود که فرصتی پیش اومد- بچه های گردان رفته بودند مرخصی. من مونده بودم و فخرالدین و چند نفر دیگه.
من از حال و هوای بچه های گردان عمار و اون هییت با صفاشون خیلی برای فخرالدین تعریف کرده بودم، از شهدای اون گردان و از برو بچه های با صفای اون. یادمه تو اردوگاه کوزران یه روز فخرالدین به من گفت حالا که اینجا زیاد کار نداریم بیا انتقالی بگیریم یه مدت بریم گردان عمار و خیلی هم علاقه داشت که حتما بریم. خیلی اصرار کرد و من هم چون این اصرار رو دیدم با دوستان گردان عمار هماهنگ کردم و رفتیم گردان عمار. اونجا رفتیم تو دسته برادر کردابادی. دوران خوبی رو اونجا تجربه کردیم. فخرالدین خیلی زود تو دل همه بچه ها جا باز کرده بود و با بچه های عمار خیلی زود صمیمی شده بود و اونا خیلی فخرالدین رو دوست داشتند.