نوشته‌ها

آلبوم محسن فکور

12

از راست به چپ: غلامی، شهید حاج حسین اسکندرلو، محسن فکور

نفر نشسته: عباس اسکندرلو

فکه

به یاد شهید حاج حسین اسکندرلو

منبع: خبرگزاری فارس – به روایت: جعفر طهماسبی

ارسال: عباس اسکندرلو

«حاج علی فضلی گفت: این عملیات حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت: هرکه می‌خواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند. از محسن سوهانی شنیدم که گفت حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد. حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته‌ بودند مرخصى. تعدادی زیادی از بچه‌های گردان، راه‌آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان. از آن‌جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت ‌کرد و گفت هرکه می‌خواهد برود، برود و هرکه می‌خواهد بیاید، بماند.»

clip_image001

خاطره کامل را در ادامه مطالعه مشاهده فرمایید

 

ادامه مطلب

شهید بزرگوار حاج حسین اسکندرلو ساعاتی قبل از شهادت

11

9

«عکس پائین در کنار شهید اسکندرلو، پیک حاج حسین به نام شهید اکبر محمدی است.

حسین خیلی اکبر را دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حاج حسین، مجلس ختمی در مسجد هدایت برای اخوی گرفتن و من هم چون همان روز در بیمارستان بودم و خبردار شدم با همان حال مجروحیت به مجلس ختم آمدم که اکبر رو دیدم. با هم روبوسی کردیم و مقداری از حاج حسین برام صحبت کرد چون تا آخرین لحظات در کنار حاج حسین بود.

بعد از شهادت اخوی خیلی منقلب شده بود. باید اکبر را میشناختید … خیلی بچه شر وشوری بود. حدود دو ماه بعد از شهادت شهید اسکندرلو، در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید و جنازه اش هم ماند و نیامد.

یکی از بچه ها تعریف میکرد لحظه ای که داشت به سمت منطقه حرکت میکرد رو کرد به عکس حاج حسین و گفت …دارم می آیم !!!!

نمیدانم چی بگم…….یاعلی مدد .»

— عباس اسکندرلو

سالگرد شهادت حاج حسین اسکندرلو گرامی باد

34_9002271012_L600

نگاهم یاد باران کرده امشب

   مرا سر در گریبان کرده امشب

غم و فریاد من از این و آن نیست

دلم یاد شهیدان کرده امشب

شهید فراتر از زمان و مکان است

خاطره ای از شهید حاج حسین اسکندرلو

به روایت: عباس اسکندرلو (برادر شهید)

n00002242-r-b-019

با اینکه این ایام در سالگرد عملیات غرور آفرین خیبر هستیم، حیف است که خاطره ای از اخوی شهید نداشته باشم.

در بحبوحه عملیات خیبر بود که من در تهران بودم و حدود دو سه ماهی بود که از کردستان آمده بودم و مجبور بودم که عقب‌ماندگی درس به خاطر حضور در منطقه را جبران کنم و امتحانات را بدهم و بعد عازم منطقه شوم. در یکی از همین روزهای اسفند سال ۶۲ بود و من در منزل داشتم درس میخواندم و حدود ساعت ۱۰-۱۱ صبح بود که در خانه را زدند و من رفتم درب را باز کنم. پس اینکه درب را باز کردم با صحنه عجیبی مواجه شدم. دیدم حسین با لباسی خاک آلود و حالتی تقریباً غیر طبیعی وارد شد. تا لحظاتی همینطور مات شدم به حسین چون اصلاً انتظار برخورد با این صحنه را نداشتم. مادرم هم انگار شوکه شده باشد، مات شده بود. حضور حسین بسیار غیرمنتظره بود ولی پس از دقایقی با همان حال خودش به حرف آمد.

«… دیشب در جزیره مجنون عملیات داشتیم. موج انفجار گرفتم. با هواپیما آمدم تهران. بردنم بیمارستان فیروزگر. از بیمارستان در رفتم اومدم خونه ….»

ادامه مطلب

شهید حاج حسین اسکندرلو

خاطره ای از شهید حاج حسین اسکندرلو

به روایت: برادر شهید (عباس اسکندرلو)

34_9002271012_L600

در آخرین روزهای عمرش همه متوجه تغییر حالت او شده بودند. کسی که در جمع همیشه شلوغ می کرد و دیگران را می‌خنداند، حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. غذایش را کامل نمی‌خورد و با کسی حرف نمی‌زد، انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد.

با خود گفتم: چرا حسین این طوری شده؟ چند مرتبه به طرفش رفتم و با او صحبت کردم تا شاید چیزی بگوید. با اینکه بسیار به من علاقمند بود، ولی هیچ حرفی نمی‌زد.

سر سفره، عمویم با خنده گفت: حسین آقا، چه خبر شده؟ چرا غذات مونده؟ اگه علتی داره بگو تا ما هم بدونیم. تنها عکس‌العمل او یک لبخند بود.

گل سرسبد عمرم حضور در عرصه های دفاع مقدس بود

خاطره ای از برادر عباس اسکندرلو

 

گردان حمزه از گردان‌های به اصطلاح سروپای لشگر ۲۷ بود. آشنایی تقریبی من با این گردان برمی‌گردد به زمان قبل از عملیات بدر در سال ۶۳ آن موقع من در تیپ سیدالشهدا (ع) گردان قمر بنی هاشم (ع) بودم. بر حسب قضا، مقر گردان ما از لشگر ۱۰ با گردان حمزه از لشکر۲۷ نزدیک هم قرارداشت. تعداد زیادی از دوستان ما در آنجا بودند.

روزی باچند تا از دوستان قرارگذاشتیم که سری به بروبچه های گردان حمزه بزنیم. تقریباً کمتر از دو هفته به عملیات بدر مانده بود و حضور آنان در عملیات آتی مسلم بود ولی حضور ما در پس پرده ابهام قرار داشت.

به همین دلیل خیلی دلمان میخواست جزو آن بچه ها باشیم. آخه شرکت در عملیات آرزوی همه ما بود. من خودم چه قبل از عملیات بدر و چه بعد از آن، سابقه زیادی از حضور در لشکر ۲۷ را داشتم. با اینکه در لشگر ۱۰ هم مدت زیادی بودم و برادرم هم – که بعدها به فیض عظیم شهادت نایل گشت – فرماندهی گردان زهیر و علی اصغر لشگر ۱۰ را داشت، با این حال علاقه وافری به حضور در لشگر ۲۷ داشتم.

 هرچند توفیق حضور در آن مقطع برایم حاصل نشد، ولی چند ماه بعد مجدداً اعزام شدم که (اعزام اینبارم که حکایت بسیار جالبی هم دارد که انشاالله اگر عمری باشد در آینده خواهم گفت) دقیقا یادم است تاریخ اعزام ۶۴/۰۸/۱۹ بود (قبل از والفجر ۸) که به پادگان دوکوهه آمدیم ودر ابتدا در حسینیه دوکوهه مستقر شدیم و بعد نوبت تقسیم‌بندی بچه ها رسید و خوشبختانه ما در گردان حمزه افتادیم.

آنموقع گردان حمزه و مالک به لحاظ کادر خیلی قوی بودند. حتی کادر دو تا گردان را هم داشتند و ما دوستان زیادی آنجا داشتیم که شهید احراری و شهید مقدسی از جمله اینان بودند که یکی از دلایل علاقه ما به حضور در این گردان بود.

 بعد از پیوستن به گردان حمزه، دوستان زیادی هم پیدا کردیم که برخی از آنان به فیض شهادت رسیدند و تعدادی هم زنده هستند که هنوز رابطه دوستیمان با آنان ادامه دارد.

خدا شاهد است که حضور در این گردان از آن زمان که مقارن بود با آمادگی برای عملیات فاو جزو شیریترین و بهترین زمان حضورم در جبهه های جنگ بود و اگر بخواهم گل سر سبد عمرم را بگویم حضورم در عرصه های دفاع مقدس و بهترین بخش آن، حضور در گردان حمزه و عملیات والفجر ۸ در اردوگاه کرخه و کارون دوکوهه بود.