تسبیحات حضرت زهرا (س)

خاطره ای از اردوگاه کوزران

به روایت: محسن امامی

وقتی تو اردوگاه کوزران بودیم، هر روز صبح نماز جماعت باحالی داشتیم که بعد از اون هم زیارت عاشورای با صفایی خونده می‌شد. من همیشه عادت داشتم بعد از خوندن نماز، تسبیحات حضرت زهرا (س) رو تند تند می‌گفتم و بعد هم بقیه تعقیبات رو انجام می‌دادم. یه بار اکثر بچه‌های گردان رفته بودند مرخصی و تعداد محدودی مونده بودند.
شب که خوابیده بودم خواب محسن گلستانی رو دیدم که شاد و خندان و با روی خوش به من گفت: «چه خبرته اینقدر تند تند تسبیحات رو می‌گی؟ این تسبیحات رو باید خیلی آهسته و با آرامش خاصی بگی!»

صبح که از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم و شاکر که اونا هنوز هم به یاد ما هستند …

به یاد شهید مهدی سمیعی

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: محسن امامی

… وقتی به دوکوهه رسیدیم به واسطه دوستانم براش معرفی گرفتم بیاد گردان حمزه. اون موقع گردان تو منطقه مهران در حال پدافندی بود. با حاج آقا امینی صحبت کردم. مهدی اومد گروهان یک. توی گروهان هم با قاسم کارگر فرمانده گروهان صحبت کردم. اومد دسته یک پیش فخرالدین و دوستانش. البته رفت و توی سنگر محمود شمسیان مستقر شد.

… بعد از پدافندی مهران رفتیم عملیات کربلای پنج (شلمچه). روز دوم درگیری خیلی شدید بود. چند تا شهید داده بودیم. خیلی مواظبش بودم اما به چهره‌اش که نگاه می‌کردم انگار معلوم بود که اینم شهید می‌شه. از گردان خوشش اومده بود و من از این بابت خوشحال بودم.

۲۰ روز نبرد

خاطره ای از کربلای ۵

به روایت: حسین گلستانی

با اکبر کبیری توی عملیات کربلای ۵ دورانی داشتیم.

موقعی که از سه راه شهادت با مکافات گذشتیم و به سمت نیروهای خودمون در حال … بودیم یه خمپاره اومد. عجب انفجار وحشتناکی داشت. یک لحظه به اکبر نگاه کردم. دستاش تو دستم بود. خون صورتش رو گرفته بود. ترکش به پیشونی‌اش خورده بود. عجب خونی می‌اومد. درنگ جایز نبود. اصلا نمی‌شد صبر کنیم. در همون حال با چفیه‌ام که مشکی رنگ بود، روی زخمش رو بستم و به هر حال اومدیم عقب.

یادمه  وقتی ما رو به بهداری بردند مددکار اونجا تا ما رو دید گفت: متأسفم ما عراقی قبول نمی‌کنیم. حدود بیست روزی بود که تو خط مقدم حتی یکبار هم پوتین از پامون خارج نشده بود. درگیری اینقدر شدید بود که منطقه پر از دود و باروت بود. بگذریم وقتی مطمئن شد که ایرانی هستیم برای مداوامون گفت بریم دست و صورتمون رو بشوییم … اونجا وقتی توی اون آیینه کوچک خودم رو دیدم به مددکار حق دادم.

خوشا به حال اون روز‌ها

تیر تراش*

به یاد شهید رضا حاتمی

به روایت: مهدی خراسانی

… درسته که رضا حاتمی نتونست دختر عزیز خودش رو که تازه به دنیا اومده بود، ببینه اما در یک نبرد شجاعانه عراقی‌های زیادی رو به هلاکت رسوند و سرانجام به درجه رفیع شهادت نائل شد.

 

نحوه شهادت برادر حاج ابوالحسن

به روایت: حسین گلستانی

وقتی عملیات مرصاد شروع شد قرار شد پاکسازی داشته باشیم و هیچ اسیری نداشته باشیم. عملیات شروع شد. یک به یک اهداف و خودروهای منافقین رو منهدم می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. وسطهای ستون منهدم شده منافقین من و ابوالحسن با هم همراه شدیم و برخورد کردیم به یه جیپ که مسلح به دوشکا بود. یه منافق هم پشت اون ایستاده بود. نمی‌دونم چرا همون لحظه تیراندازی نکردیم. شاید دلمون سوخت به حال اون نامرد. بهش گفتیم از ماشین پیاده شو. چهره‌اش پر از شرارت بود. از جیپ که می‌خواست پیاده بشه در یک لحظه دستش رو برد پشت ماشه تیر بار و شروع به شلیک کرد.

وای خدای من! اولین تیر به سر حاج ابولحسن خورد و همان لحظه شهید شد. تا اومدم بجنبم یه تیر هم به پای من اصابت کرد. البته مستقیم نه بعد از برخورد با زمین لنگان لنگان خودم رو رسوندم پشت یه ماشین.

در همین لحظه فکر می‌کنم محسن فکور بود که با یه آر پی جی به حسابش رسید و بقیه عملیات که انشا الله به موقع تعریف خواهم کرد.

مناجات

به یاد شهیدان گلستانی و استاد نظری

ارسالی از: برادر محسن امامی

مژده بدم عاشقا …

یه شب می‌آد که شب عملیاته

همینکه توی ستون داری راه می‌ری

صفیر گلوله‌ای پیام حق رو برات می‌آره

به گوش جان می‌خری

 

ادامه مطلب

شهید زنده

خاطره ای از عملیات بیت المقدس ۴

به روایت: حسین گلستانی

از راست به چپ: شهید خلیلی – حاج محمود امینی – محمود یزدانی- سکاندار قایق –

شهید یاراحمد – اکبر طیبی – ؟

مکان: روی سد دربندی خان

زمان: عملیات بیت المقدس ۴

از راست به چپ: ؟ – مهدی خراسانی – کاظم بیگی – مجتبی صبوری

مکان: منطقه شیخ صالح (عقبه گردان)

زمان: عملیات بیت المقدس ۴

… یادمه با مهدی خراسانی یه آر پی جی یازده گیر آورده بودیم و مهدی خیلی باحال به سمت هلی‌کوپترها شلیک می‌کرد که به سمت قایق‌ها نرن. اما اونا اصلاً به ما اهمیت نمی‌دادند و فقط و فقط اسکله رو می‌زدند. روز دوم که عراقی‌ها همینطور حمله می‌کردند دیدم یه هلی‌کوپتر به سمت نیروهای ما که توی چند تا از سنگرهای عراقی مستقر بودند، چند تا موشک پرتاب کرد. خیلی سریع خودم رو به اونجا رسوندم.  وای خدای من چه صحنه ای!! موشک‌ها دقیقاً به سنگرها خورده بود. تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. کسی نبود. باید مجروح‌ها و شهدا رو تخلیه می‌کردیم.

رفتم سراغ شهدا! اولین نفر عباس دارابی بود. تموم بدنش خونی بود. تنها بودم. باید یه کاری می‌کردم …