بسیجیان نمونه
به یاد شهید جواد سلطانی
به روایت: حسین گلستانی
از راست به چپ: حسین گلستانی، مهدی صاحبقرانی، شهید مهدی تاجیک، شهید فخرالدین مهدی برزی
«شهید جواد سلطانی خیلی آدم بذلهگو و خوشبرخوردی بود که با هر کس همنشین و هم صحبت میشد طرف مقابل رو جذب میکرد. ما دسته یکیها همیشه با بچه های مخابرات گردان مشکل داشتیم؛ البته اونا هم بدشون نمیاومد که همیشه بیان دسته یک و بیسیم چی بشن و ما هم همیشه سر به سرشون میذاشتیم، مخصوصاً شهید سلطانی خیلی سر به سر من میذاشت و چون بچههای دسته کمسن و سال بودند به ما میگفت: دسته الهی قلبی محجوبها و ……..
داشتم در مورد آقا جواد میگفتم … یه بار لشگر از دستشون در رفت و من و مهدی صاحبقرانی رو بعنوان بسیجی نمونه انتخاب و در مراسم صبحگاه لشگر – که یادش بخیر بعد از شهادت اخوی گاهی موقع ها دعای صبحگاه رو من میخوندم- یه لوح تقدیر به ما هدیه دادند. مراسم تموم شد و ما برگشتیم.
یادم نرفته هنوز تو مسیر برگشت بودیم هر کدوم از بچههای گردان به من و آقا مهدی یه چیزی میگفتند. من میدونستم که باید منتظر عکسالعمل جواد باشم چون با همه شوخی میکرد.
تو همین فکر بودم که جواد با چند تا از بچههای مخابرات گردان رو دیدم.
نزدیک من شد و گفت: حسین! میشه لوحت رو ببینم؟
یه نگاه به چهره اون کردم. اون صورت، با اون فک ترکش خورده با یه کمی چاشنی خنده، نشوندهنده نقشهای بود که اون برای من کشیده بود… منم لوح رو بهش دادم.
تا لوح رو گرفت گفت: آخه تو کجات نمونه هست که بهت لوح دادند؟ اینو باید به من میدادند! پارتیبازی شده! من نمونه هستم. اینو باید به بچههای مخابرات میدادند نه دسته یکیها! حالا همه این حرفها همراه خنده بود…
جواد با اون لحن با مزهاش شده بود نقل محفل ما و یه دم در مورد دسته یکیها میگفت و بقیه دسته مخابراتیها هم اونو تایید میکردند و میخندیدند و واقعاً هم اون لوح رو پیش خودش نگه داشت تا موقعی که شهید شد.
ومن هم همان موقع از ته دل راضی بودم و میدونستم که اون لوح حق من نبود؛ همانطور که خدا ثابت کرد و جواد واقعاً به حقش رسید و شهید شد.
بعد از شهادت جواد چند بار رفتم بهشت زهرا سر مزار جواد و اونجا کلی به حال خودم خندیدم و به حرفهایی که جواد میزد.
روحش شاد»
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.