عملیات والفجر ۸ (قسمت ۳)
خاطره ای از عملیات والفجر ۸
به روایت عباس اسکندرلو
خاکریز دوجداره
کنار جاده فاو-ام القصر
منطقه عملیاتی والفجر ۸
نمیدانم چند دقیقه گذشت که یکباره اعلام کردند حرکت کنید …
وارد شدیم و صحنههای بسیار باورنکردنی را مشاهده کردیم … جاده مملو از تانک، نفر بر، پیامپی و تیر بار و … یعنی یک لشگر کاملاً زرهی و آماده منتظر ما بودند و با آن چیزی که چند دقیقه قبل شنیدیم کاملاً فرق میکرد چون به ما گفته بودند چند دستگاه تانک و نفر بر بیشتر در منطقه نیست و آنچه ما دیدیم، مواجهه با یک لشگر زرهی بود که بعدها فهمیدیم لشگر ۶ زرهی عراق است.
البته مسئولین قصوری نداشتند آنان تا غروب آن روز چهار الی پنج تانک دیده بودند ولی سرعت عمل و انتقال عراقیها باعث شده بود در عرض چند ساعت یک لشگر زرهی مجهز را برای پاتک همان شب و یا فردا شب وارد منطقه کنند و دراین صحنه همه غافلگیر شدند و در واقع گردان حمزه جنگی کرد که در حقیقت جنگ تن با تانک بود و مانند همیشه در طول زمان جنگ هر وقت با دشمن مواجه میشد با سخترین مرحله کار مواجه بود.
وقتی به درون دشمن وارد شدیم انگار که منتظر بودند … ناگهان از زیر تانکها و خودروهای خود شروع کردند به تیراندازی به طرف ما. خدا میداند این لحظه را هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم …
همینطور دیدم بچهها مثل برگ خزان ریختند به زمین چون حمل مجروح بودم با مسلمی داشتیم حرکت میکردیم که رگبارشان به طرف ما آمد مسلمی یک تیر به سینه اش خورد و شهید شد ومن هم یک تیر به پایم اثابت کرد و گردان به طرف دشمن حرکت میکرد و درگیری بسیار شدیدی بود .
تعداد زیادی از ماشینهای و ادوات زرهی دشمن در حال سوختن وانفجار بود. نیروهای گردان از دو طرف جاده به سمت دشمن در حال جنگ نفر به نفر بودند. آنقدر تن به تن با هم شده بودیم که گاهی مواقع تیرها به سمت خودیها میرفت. چند تا از تانکها که در حال انفجار بودند ترکشهایش و بعضاً پرتاب برجکهایش به سمت خودی هم میآمد و در حالت نبرد تن به تن این کار طبیعی بود.
یادمه یکی از جیپهای دشمن که مورد اصابت قرارگرفت و راننده آن هم کشته شده بود، جنازهاش افتاد روی فرمان و ماشین بود که داشت مرتب بوق میزد. منظره کاملاً به صورت آتش و خون و جنگ تمام عیار در آمده بود و کاری که گردان توانست بکند و رشادتهای بینظیری که این ارتش خدایی توانستند بکنند انهدام جنگافزارهای زرهی و نیروهای آن بود که با رشادت فرزندان روح الله نگذاشتند برنامه دشمن مبنی بر تصرف مجدد مواضع خودی رنگ واقعیت به خود بگیرد ولی با توجه به حجم گسترده درگیری نتوانستیم به هدف تعیین شده که همانا تصرف پل بود برسیم.
در اینجا باید تقدیر کرد ازعزیزان گردان انصارالرسول (ص) و فرمانده آن برادرمان جعفر محتشم که به محض اطلاع از وضعیت، به گردانش که پشت سر ما بود دستور داد همه تجهیزات خود را باز کنند و بگذارند زمین و برانکارد ببرند جلو و شهدا و مجروحین را به عقب بیاورند که اگر این اتفاق نیفتاده بود خیلی از شهدا ومجروحین جا میماندند. البته گردانهای دیگر هم در همان منطقه شبهای بعد عملیاتهایی کردند ولی هرگزآن پل تصرف نشد.
من در محل درگیر ی مانده بودم و پایم هم تیر خورده بود. البته سطحی بود و بالا سر مجروحین و شهدا بودم که برادر قیومی از وضعیتم پرسید. گفتم که تیر خوردم. به من گفت برو عقب! البته نمی خواستم بروم عقب که فریاد زد سرم و گفت… برو عقب و… من لنگانلنگان به عقب آمدم.
پس از مدتی پیادهروی به یک سه راهی رسیدم که معروف شده بود به سه راهی محتشم. عدهای از بچههای گردان و دسته را هم دیدم. خبرهایی مبنی بر اینکه کی شهید شد و کی زنده است رد و بدل میشد. پس از باندپیچی پام توسط امدادگران با یک دستگاه آمبولانس به عقب حرکت کردیم. به اسکله که رسیدیم یک بیمارستان صحرایی بود که مقداری کار مداوا روی مجروحین انجام میدادند و بعد از آن سوار قایق شدیم.
گلوله برخی از همان توپهای فرانسوی روی اسکله فرود میآمد. وقتی گلوله توپ روی آب میآمد، علاوه بر چندبرابرکردن موج انفجار، خود وحشت مضاعفی هم در آن نیمه شب ایجاد میکرد. بعضاً مشاهده شده بود گلوله توپ در نزدیکی قایقها اثابت میکرد وعلاوه بر واژگونی قایقها منجر به شهادت و مجروح شدن عدهای دیگر میشد بالاخره این طبیعت جنگ است و به قول بچهها در جنگ که نقل و نبات خیرات نمیکنند. نقل ونبات آن همین بمب، گلوله وخمپاره است !!!!
پس از رسیدن به ساحل خودی، سوار بر یک اتوبوس بیصندلی که تمام ردیف آن برانکارد بود شدیم و روی یکی از این برانکاردها خوابیدیم تا به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (س) رسیدیم. حسین اسداللهی هم بغل دستم بود. پس از مقداری مداوا با همان اتوبوس به سمت اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم اهواز که دیگه وسطهای روز بود.
در اهواز در آسایشگاهی همه مجروحین را مستقر کردند که تعدادی از بچههای گردان را دیدم طیبی، شهید احراری ، شهید سربی، داود معقول، منصور حسین زاده و….
پس از چند ساعتی حدود بعد از ظهر بود که با قطار ما را حرکت دادند. فردا صبح بود که به اراک رسیدیم. ابتدا ما را بردند بیمارستان امیر کبیر اراک. بعد ازظهر بود که به سمت تهران حرکت دادند. در قطار بود که با دوستان همسفر قرار گذاشتیم که دو سه روز دیگه برگردیم به منطقه چون اغلب ما سطحی مجروح شدیم. این را بگویم که در اراک به ما لباسهای نو دادند و ما با همان لباسهای نو آمدیم تهران.
حدود ساعت ۱۰ شب بود رسیدم تهران و آمدم درب منزل. زنگ را که زدم برادر بزرگم گفت کیه؟؟ چند بار گفتم منم. باورش نمیشد که من باشم. درب حیا ط که باز شد وقتی من را با کت و شلوار و پیراهن نو که دیدند از تعجب داشتند شاخ در می آوردند. (بحبوحه عملیات وتصور اینکه بنده الان در جبهه هستم با این منظره غیر منتظره واقعا دیدنی بود !!!!مادرم دائم ازم میپرسید چت شده نمیدانم فکر میکرد شیمیایی شدم و….خدا بیامرز پدرم هم همینطور هاج واج مانده بود که چه بگوید !!.)
پس از از دو سه روز توقف در تهران طبق قراری که با هم گذاشتیم با قطار مجددا به اهواز برگشتیم و با هر زحمتی بود خود را به اروند و فاو رساندیم. تقریباً چهار پنج روزی از عملیات گردان میگذشت و در این مدت خبر شهادت و مجروحیت خیلی از بچهها به گوشمان رسید. گلستانی، میر آخوری، امیری فر و…
با اشخاصی که برگشتیم شهید سربی، شهید احراری، داود معقول ، اکبر طیبی، روغنگرها، عبدالله پور (راننده گردان ) ما مجدداً به سمت بچهها برگشتیم و برگشت ما چند نفر روحیه خوبی برای بچهها بود .
یادمه اول آمدیم در سنگر گردان که تقریبا یک سنگر بزرگ بود که برادران امینی، مجتهدی، میرکیانی و…در آن مستقر بودند پس از ساعتی مکث در آن سنگر سوار شدیم و رفتیم جلو پیش بچههای گردان. بچههای گردان پس از عملیات در قسمتهای مختلفی مستقر شده بودند. جایی که ما رفتیم یک پد بود معروف شده بود به پد صابری چون شهید صابری مسئولیت آن پد را داشت. این پد مشرف به رودخانه ای بود که منتهی میشد به جزایر بوبیان کویت که قبلا ذکر شد. برای اینکه دشمن نتواند از طریق این رودخانه منطقه فاو را دور بزند در آنجا به حالت پدافندی مستقر شده بودیم.
از نکته جالبی که لازم است عرض کنم اینستکه وقتی مجددا وارد منطقه شدیم مشاهده کردیم زمین بسیار گل ولای است و معلوم بود بارندگی شدیدی طی همین چند روز در منطقه آمده که خود بچهها تعریف میکردند که دو سه روز بعد از عملیات، گردان عراق برای باز پس گیری منطقه پاتک شدیدی میکند. خط یکی از مناطق را میشکند و پیشروی میکند و چیزی نمانده بود که فاو سقوط کند که ناگهان بارندگی شدیدی میشود و همه تانکهای دشمن به گل مینشینند و مجدداً از طرف ما حملهای دیگر صورت میگیرد و عراقیها را از منطقه قبلی که داشتند به عقبتر میرانند و این یکی از معجزات پروردگار بود که بر رزمندگان ما عنایت شد.
بعد از یکی دو روز استقرار، نیروهای دیگری به عنوان جایگزین آمدند و ما به سمت عقب حرکت کردیم. یادمه در ماشین بودم و داشتیم به سمت اسکله می آمدیم که یکی از بچهها به من گفت :
امشب گردان علی اصغر میخواد بزنه به خط. حالا فرمانده گردان علی اصغر کیه … حسین اسکندرلو .
یادمه از این مسئله به سادگی گذشتم وهیچ دل نگرانی هم برایم حاصل نشد که فکر کنم مثلا برادرم آنجاست … اتفاقی بیافتد و یا از این قبیل. درست یادمه یک چنین روزی اول اسفند ۶۴ بود.
البته گردان علی اصغر همان شب هم زد به خط و پس از درگیری شدید با دشمن و ضربات کاری به آنان نتوانستند بمانند وعقب نشینی کردند و جنازه عدهای هم جا ماند. البته ما بعدها فهمیدیم شخص آقای محسن رضایی به جهت بحرانی بودن منطقه از اخوی خواسته بودند این وظیفه مهم را انجام دهند. شاید اگر مجالی بود در این خصوص مستقلا مطالبی را خواهم نگاشت.
برادر ارجمندم حاج عباس اقای اسکندرلو باسلام: بنده حقیر هم عرایضی در خصوص آن نبرد عاشورایی که نبرد تن با تانک بود دارم که دعا فرمائید خداوند این توفیق و فرصت و لیاقت را عنایت فرماید تا باختصار بیان نمایم و از حضرتعالی هم از یادآوری آن شب خونین و جدائی غم بار از بهترین دوستانمان متشکرم
سلام یادش بخیر … من علی اصغریم .اون شب منم بودم جاده فاو ام القصر. خدا رحمت کن حاج حسین و یه آقا بود …به حق علی اصغر علیه السلام باب الحوایج انشالله همونطور که قبل از عملیات حاج حسین شفیع من شد بازم این بسیجی خودشو شفاعت کنه انشالله.
یادش بخیر شب ۲۴ بهمن من و داوودتوکلی دسته۱ گروهان ۳ بودیم وقتی وارد جاده شدیم عجب معرکه ای بود ما هر دو ار پی جی زن بودیم سمت راست جاده سنگر های بتونی بود که یه عراقی داشت از داخل سوراخ سنگر با گرینف روی جاده رو میزد من و داوود یه نگاهی با هم رد و بدل کردیم بعد هر دو خیره شدیم به عراقیه داوود گفت میزنی یا بزنم منم گفتم تو بزن اگه نخورد پشت سرت من میزنم گفت باشه
داوود هم نامردی نکرد و با همون موشک اول عراقی و گیرینفشو فرستاد هوا تا مدتها من و داوود این جریان و یاد میکردیم ومیخندیدیم خلاصه کلی ازش جوک ولطیفه درست کردیم.
دارم خاطرات والفجر ۸ و کربلای ۵ مفصل مینویسم انشا الله همشو براتون تعریف میکنم.
—
ممنونم
خیلی لطف می کنید
موید باشید