نوشته‌ها

نوستالژی

به روایت: آقای محسن خزایی

151 اگر امام(ره) و شهدا نبودند ما هم نبودیم، اگر هم بودیم هویتی نداشتیم.

یادش بخیر، سال ۶۴ بود. سال اول دبیرستان بودم، سال تحصیلی تازه آغاز شده بود و من تازه به این دبیرستان آمده بودم، در همان نگاه اول چهره پر جذبه و نورانی مدیر دبیرستان دلم را برد. احساس علاقه زیادی به او میکردم . در آنروزها من تقریبا هر هفته، به پایگاه مالک اشتر می رفتم، هر بار با یک ترفند جدید ولی نمی گرفت! دستکاری شناسنامه هم فایده ای نداشت. حداقل سن برای اعزام به جبهه ۱۷ سال بود و من ۲سال کم داشتم. آن روز, پایگاه خیلی شلوغ بود روز اعزام بود. من طبق معمول انجا بودم . ناگاه از دور، همان چهره جذاب را دیدم که برای بدرقه رزمندگان آمده بود. خود را به او رساندم و مشکلم را با او درمیان گذاشتم و همین اولین گفتگو، جرقه آشنایی او با من شد. آن روز در پایگاه مالک، آقا ناصر خیلی سعی کرد با پارتی بازی مشکل منو حل کنه ولی سرانجام اتوبوس ها حرکت کردند و او نتوانست منو تو اون اعزام جا بده. چند روز بعد آقای رخ که دیگه منو می شناخت داخل راهروی دبیرستان صدام زد و به شوخی و با لبخند گفت: سپاه اعلام کرده ده بیستا تا بسیجی لازم داره برای رفتن روی مین حاضری داوطلب بشی؟ گفتم حاضرم اگر مشکل سنم را شما بتوانید حل کنید!
همین شد که اسم من رفت تو لیست حدود ۲۰ نفری از بچه های دبیرستان که آقای رخ برنامه ریزی کرده بود اونا رو ببره بازدید از مناطق عملیاتی جنوب.

شما در عکس فوق تصویر حدود ۱۵ تا از این بچه ها رو می بینید من هم نفر سوم ایستاده (از راست) هستم با پیراهن سفید، کنار شهید برزی و سایر شهدا .
من از سال ۶۶ بعلت تغییر محل سکونت، از حال روز بچه های دبیرستان ابوذر غفاری کمتر با خبر شدم و حتی نمی دانم بعضی از آنها شهید شدند یا نه ولی گمان میکنم در ردیف ایستاده در این عکس فقط من توفیق شهادت نداشته ام.
اسامی که از بچه های دبیرستان ابوذر بخاطر دارم عبارتند از: شهید برزی – عنابستانی – معینی – شهید عظیمی- تلخابی – گیوری – نقدی -حسنی –
خدا مقام امام و شهدا را متعالی کند و ما را به آنها ملحق نماید.