نوشته‌ها

الهی و ربی من لی غیرک

خاطره ای از عملیات والفجر ۴

به روایت: سعید فرشادی

«من از گردان عمار خیلی خاطره دارم. افتخار دارم با اکثر شهدای گردان هم سفره و همرزم بودم. این خاطره در رابطه با مجروحیتم مِی باشد؛ یعنی سال ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۴ منطقه عملیاتی پنجوین

زمانی که پس از اصابت هفت گلوله به بدنم هنگامی که عراقیها بالای سرم آمدن که تیر خلاصی به من بزنن از همان لحظه تا بعد از شلیک تیر کلت به پیشانیم ذکر الهی و ربی من لی غیرک بدون اینکه بدانم معنی آن چیست ورد زبانم شد تا اینکه بچه ها آمدن و من بیهوش شدم. ضمنا بعد از به هوش آمدنم بدنم در سالن بیمارستان توحید سنندج بین شهدا بود و روی شکمم شماره پلاک با ماژیک نوشته شده بود به عنوان شهید بودم
بعد از آن مرا به شیراز فرستادند اما آنجا بعد از عکس از سرم متوجه شدن فقط یک ترک روی جمجمه ام ایجاد شده و مشکلی از بابت سر ندارم……»

مصیبت امام حسین (ع) و زینب (س)

دستنوشته شهید فخرالدین مهدی برزی

«بسمه تعالی

ساعت ۶ بعدازظهر است. بعد از خواندن چند سوره از قرآن در یک قسمت جدا و دور از چادرها در زیر درختان در منطقه سرسبز کوزران نشسته‌ام. گردان شهادت، سخنرانی انصاریان را گذاشته و گردان کمیل هم مصیبت امام حسین و زینب را گذاشته. بادی در این منطقه می‌وزد بین نسیم و باد تند و بین درختان می‌پیچد و هوا نیمه روشن است. هوا نیمه ابری است. گاهی باد تند می‌شود و سردم می‌شود و دلم گرفته.

به یاد صادق می‌افتم که در این گردان [عمار] بود. چه رنجها کشید و چقدر مقامش عالی است، با آن معنویت، خدا مقامش را عالی کند!

به یاد شهید مفقود احمدی‌زاده می افتم چقدر دوست خوبی بود و می‌دانم که خیلی از این تنهایی‌هایی که من به آن رسیده ام او داشته. به یاد خنده‌های زیبایش می افتم، چقدر زیبا می‌خندید و چه یار خوبی بود. بیاد شهید مظلوم قهرمانی می‌افتم که چقدر ساده و بی‌ریا بود و چقدر راحت شهید شد. تیر خورد توی شقیقه‌اش و از آن طرف درآمد. جداً خدا چقدر زود راحتش کرد. از رنجهایی که ناخودآگاه بعدها به او از شهادت دوستان و از تنهایی‌ها می‌رسید. به یاد شهید گلقندشتی می‌افتم. چه قدر زجر کشید و اسطوره مقاومت بود، با آن کم سخن گویی‌اش و روح آرامش؛ و به دنبال او به یاد شهید کم‌گوی و خداجوی و انسان بزرگ شهید زندیه می‌افتم با آن هیکل کوچکش و چهره زیبایش. حالا گردان نوار منصور را می‌گذارد و دلم را آشوب می‌کند، دلم گرفته که چرا من اینجایم و هنوز …

۱۳۶۶/۳/۶»