نوشتهها
آلبوم شهید نورالله پازوکی
/۰ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزیآلبوم مهدی خراسانی
/۰ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزیآلبوم شهید نورالله پازوکی
/۰ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزیآلبوم منصور حسین زاده
/۱ دیدگاه/در شاخص /توسط ف. مهدی برزیاز راست به چپ:
ردیف ایستاده: شهید حسین خلیلی، محمد جنیدی، اکبر طیبی، احمد بویانی، هادی قیومی
ردیف نشسته: ؟، شهید میرآخوری، محمد صیاد، منصور حسین زاده
عطر تی رز
/۲ دیدگاه /در خاطرات, عکس /توسط ف. مهدی برزیاز راست به چپ: خسرو تاجیک، شهید نورالله پازوکی، محمد لاروبی
«یادمه روزای اولی که وارد گردان شدم از تهران با خودم یک شیشه عطر تی رز که سوغاتی ِ پسر خاله عزیزم محمد پارسائی (از نیروهای گردان در عملیات مرصاد) از مشهد بود رو به همراه برده بودم. وقت مغرب بود داشتیم برای نماز جماعت می رفتیم که یادم افتاد خوبه از این عطر بزنیم و بعد به نمازخانه برویم. اون روزا اسفند سال ۶۶ بود و چون گردان نیروی زیادی نداشت، برخی از دوستان ِ ارکان گروهانها از جمله شهید پازوکی، برادر جنیدی و برادر آشتاوی، آقا مصطفی خرسندی و دیگران هم در اردوگاه آناهیتا با ما در اتاق مخابرات بودند.
وقتی عطر رو برداشتم بزنم و می خواستم به آقا مجتبی میزرائی هم بدهم در راهرو، شهید پازوکی رو دیدم و استفاده از عطر رو به ایشان تعارف کردم. در عطرها معمولا از الکل صنعتی استفاده میشه و به لحاظ شرعی ایرادی برای استفاده از آنها نیست، اما شهید پازوکی که بنا به فرموده ی حضرت امام (ره) بغض و کینه ی انقلابی اش را علیه آمریکا در دل نگاه داشته بود، بسیار جدی و مصمم گفت: آمریکائی که نیست؟اگر آمریکائی باشه من نمی زنم.
گفتم: نه ، مالزیائی هستش.
گفت باشه، پس عیبی نداره، گرفت و استفاده کرد.
رفتار این شهید عزیز در اون لحظه برام خیلی جالب بود. خداوند تمامی شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس رو با سالار شهیدان، حضرت ابی عبدالله الحسین محشور گرداند و ما را از شفاعت آنها برخوردار کند، همچنانکه عزت و سربلندی ما و این نظام مقدس بیشتر از هر چیز ثمره ی ایثار و مجاهدت آنها و حضرت امام (ره) هستش.
التماس دعا.»
— مجید صفار
فانوس
/۰ دیدگاه /در خاطرات, عکس /توسط ف. مهدی برزیاز راست به چپ:
؟، ؟، شهید محمد مجازی، شهید مقداد، کتیرایی، حسین پناهی، ؟، محمد جنیدی، شهید داوود توکلی، ؟
با دیدن فانوس وسط این عکس که به نظر روشنایی بخش محفل گرم بچه های گردان در شبهای جبهه بوده یاد یه خاطره ای از داداش فخرالدین افتادم که می گفت یه بار یه خمپاره به یه سنگر میخوره و از شدت موج و ترکش های اون همه بچه های داخل سنگر شهید میشن اما شیشه فانوس داخل اون سنگر سالم می مونه و می گفت که این صحنه اون رو یاد همون شعر انداخته بود که:
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد …