نوشته‌ها

به یاد شهید مهدی سمیعی

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: محسن امامی

… وقتی به دوکوهه رسیدیم به واسطه دوستانم براش معرفی گرفتم بیاد گردان حمزه. اون موقع گردان تو منطقه مهران در حال پدافندی بود. با حاج آقا امینی صحبت کردم. مهدی اومد گروهان یک. توی گروهان هم با قاسم کارگر فرمانده گروهان صحبت کردم. اومد دسته یک پیش فخرالدین و دوستانش. البته رفت و توی سنگر محمود شمسیان مستقر شد.

… بعد از پدافندی مهران رفتیم عملیات کربلای پنج (شلمچه). روز دوم درگیری خیلی شدید بود. چند تا شهید داده بودیم. خیلی مواظبش بودم اما به چهره‌اش که نگاه می‌کردم انگار معلوم بود که اینم شهید می‌شه. از گردان خوشش اومده بود و من از این بابت خوشحال بودم.

مناجات

به یاد شهیدان گلستانی و استاد نظری

ارسالی از: برادر محسن امامی

مژده بدم عاشقا …

یه شب می‌آد که شب عملیاته

همینکه توی ستون داری راه می‌ری

صفیر گلوله‌ای پیام حق رو برات می‌آره

به گوش جان می‌خری

 

ادامه مطلب

مبارزه با نفس

به یاد شهید مصطفی درخشان

به روایت: محسن امامی

اجازه بدین یه خاطره از شهید مصطفی درخشان بگم از شهدای گردان عمار از زبان شهید گلستانی ولی قبل از اون در مورد این شهید و دوست و رفیق بسیار صمیمی‌اش شهید امیر تهرانی مقدماتی رو بعرض میرسونم.

امیر و مصطفی عین دوقلوهای به هم چسبیده همه جا با هم بودند واز هم جدا نمیشدند. از اون بچه هیأتی‌های ناب بودند که وقتی تو هیأت می‌اومدند، بچه‌ها از ناله کردن‌ها وگریه‌های شدید وبلند اونا می‌فهمیدند این دو نفر تو جلسه هستند. وقتی روضه اهل‌ بیت (ع) خونده میشد در مصائب اونا این دو نفر، درگوشی یه مطالبی به هم می‌گفتند و بعد می‌زدند زیر گریه که از خود بی‌خود می‌شدند و شدید گریه می‌کردند. طوری شده بود که این آخریها به خاطر رعایت حال مصطفی و امیر،  مداح وقتی میخواست شروع کنه اول نگاه می‌کرد ببینه مصطفی و امیر تو هیأت هستند یا نه و بعد روضه رو متعادل میخوند. روحشون شاد. 

ادامه مطلب

اردوگاه کارون

به یاد شهید ابراهیم قهرمانی

به روایت: محسن امامی

سلام. میخواهم در مورد هر کدوم از اسم‌هایی که فخرالدین ذکر کرده (در دستنوشته تحت عنوان «در منطقه کوزران») خاطره ای رو تعریف کنم. مخصوصاً که فخرالدین تعبیرات قشنگی رو به آنان نسبت داده.

هیچکس نتونست شهید قهرمانی رو بشناسه یک بچه‌ای از جنوبی‌ترین منطقه تهران، یافت آباد. وقتی وارد منطقه مهران  شد فرستادنش دسته یک توی سنگر شمسیان و فراهانی. یک پسر ساده، خالص و پاک. این بچه ظاهر زیبایی نداشت بر خلاف خیلی‌ها که فکر می‌کنند سیما وظاهر زیبا انسان را به عرش می‌رساند و این زیبایی‌ها سرآغاز دوستی‌هاست. ابراهیم همیشه این مطلب رو عنوان می‌کرد واز این موضوع رنج می‌برد. اما این پسر مطالبی رو می‌گفت که شاید هیچ عارفی نمیتونست معنا کنه.

ادامه مطلب

دعای توسل

خاطره ای از عملیات والفجر ۸

به یاد شهید محسن گلستانی

به روایت: محسن امامی

قبل از عملیات والفجر هشت بچه های دسته شهید گلستانی و یا همان کودکستان شهید گلستانی متوجه شده بودند که عملیات سختی را در پیش دارند بنابراین سعی داشتند هم از لحاظ جسمی وهم از لحاظ معنوی خودشون را آماده کنند.

یک شب که شب چهارشنبه و شب خواندن دعای توسل بود شهید گلستانی خیلی صحبت کرد. گریه کرد و از بچه ها خواست خیلی دعا کنند چون عملیات سختی در پیش داشتیم. محسن گفت: من دعا را شروع میکنم بعد از من هر کدام از بچه ها به یکی از معصومین متوسل شوند و آن فراز از دعا را بخوانند. چون به بچه های دسته اش خیلی اعتقاد داشت.

ادامه مطلب

رؤیای صادقه

خاطره ای از شهید فخرالدین مهدی برزی

به روایت: محسن امامی

تابستان ۶۶ وقتی نیروهای گردان حمزه به مرخصی رفته بودند، فخرالدین برای مدت کوتاهی به گردان عمار رفت. مسئول دسته اونها برادر کردآبادی بود .فخرالدین ازبس دوست داشتنی بود موقع خداحافظی از اون گردان اکثر دوستهاش ناراحت بودند مخصوصا برادر کردآبادی. این گذشت تا عملیات بیتالمقدس ۲ شب قبل ازعملیات با فخرالدین رفتیم چادرهای گردان عمار که شب گذشته عملیات کرده بودند از رفیقهامون خبردار بشیم. بچه ها گفتند کردابادی شهید شده. چهره برزی رو نگاه کردم. انگار ناراحت و شاید حسادت میکرد. شب در خواب شهید کردابادی را دیدم خیلی خوشگل شده بود. موهاش رو به یکسمت شانه کرده بود و خندان به من میخندید یکدفعه گفت به برزی بگو فردا شهید میشه و میهمان ماست. فردا صبح هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام و این مطلب رو به برزی بگم. شاید غرور میگرفتش و من مانع اوج گرفتنش به سوی خدا میشدم. وای چه حسی داری وقتی میدونی با یک شهید داری راه میری، غذا میخوری، میخندی،  شوخی میکنی و در عین حال میدونی همین امشب در کنارت شهید میشه. آن شب این اتفاق کاملا عینیت پیدا کرد.

فخرالدین بالای کانال چند تا تیر خورد و با صورت داخل کانال افتاد.  سرش رو بالا گرفتم و آروم آروم گلهای صورتش رو پاک کردم . هنوز بعد از ۲۲ سال چهره زیباش در نظرم  نور افشانی میکنه و آرزو میکنم برای من هم از این خوابها ببینند.