نوشتهها
یه یاد دوستان شهید
/۲ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از دوستان شهید
به روایت: مهدی صاحبقرانی
از راست به چپ:
ردیف ایستاده: کازر، یمینی فر، اسدالله زاده، جعفری، بهارلو، شهید رجایی، شهید سعید رحیمی، شهید فخرالدین مهدی برزی
ردیف پایین: شهید جواد زندیان، شهید غلامی، شیرین، ؟
«داشتم قرآن میخواندم. بله، قبل از نماز ظهر بود که در همین حین به یاد منطقه افتادم.
یاد قبل از عملیات والفجر ۸، کربلای ۵، کربلای ۸ و از همه بیشتر خاطره بیت المقدس ۲ (قبل از عملیات در شهرک شهید باهنر باختران) در آن هوای سرد زمستان، در اتاقهایی که در و پنجره آن را به وسیله نایلون و پتو پوشانده بودیم و چراغ در داخل اتاق بود. بعضی مواقع که باران میگرفت و رحمت خدا بر سرمان میبارید، از لابلای درز دیوارهای پیشساخته، باران به داخل اتاق میآمد و مجبور بودیم که گوشهای از اتاق را خالی کنیم.
شفاعت یادت نره
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از شلمچه
منبع: سایت نجوا
حمید بهرامی از بچه های گردان حمزه از لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تعریف می کرد: شدت درگیری در خاکریز دو جداره ی شلمچه بالا گرفته بود. از هر طرف خمپاره می آمد و گلوله، از همه بدتر تک تیراندازی عراقی بود. چند روزی از شروع عملیات کربلای هشت می گذشت. ذوق و شوق نبرد رویا رو با دشمن – آنچه همیشه انتظارش را می کشیدم – گرمای بهار سال ۶۶ را برایم قابل تحمل کرده بود.
با شنیدن صدای تانکی که هر لحظه نزدیکتر می شد، سعی کردم به طوری که مثلاً تک تیر اندازها متوجه نشوند، سرم را بالا بیاورم و جلو را نگاه کنم، سر بالا بردن همانا و …
قبلاً شنیده بودم شهدا، لحظات آخرشان را در آغوش ائمه، بخصوص اباعبدالله(ع) می گذرانند. شروع کردم به ذکر یا اباعبدالله. ناگهان متوجه شدم کسی سرم را از زمین بلند کرد و بر زانوی خود نهاد. باورم نمی شد. شروع کردم به التماس و در همان حال، گریستن. دوست داشتم چشمانم می توانست او را ببیند. مچ دستش را محکم و سفت گرفتم و گفتم: تو رو خدا… حسین جان… منم با خودت ببر… قربونت برم…
ناگهان آنکه سرم رابه زانویش گرفته بود، به حرف آمد و گفت: بهرامی… بهرامی… منم «مهرعلی»… شفاعت یادت نره…
خون خونم را می خورد. در همان گیجی و منگی، مشتی به طرفی که احساس می کردم صورتش باشد، پرتاب کردم و گفتم: لامصب، من دارم می میرم تو یکی می گی شفاعت یادت نره؟
پدافندی کانال ماهی
/۲ دیدگاه /در عکس /توسط ف. مهدی برزی
از راست به چپ:
محسن شیرازی، شهید رمضان صاحبقرانی، دارابی، شهید آذری، خرسندی، شهید محمد مجازی
جنگ تن به تن
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیخاطره ای از عملیات کربلای ۸
به روایت: محسن امامی
میخواستم از عملیات کربلای هشت که یه محک جدی برای رزمندگان گردان حمزه وهمچنین تجربه خوبی برای فخرالدین بود یه خاطره جالب براتون تعریف کنم.
بعد از عملیات سنگین کربلای ۵ آماده شدیم برای انجام یه عملیات دیگه تو منطقه شلمچه. نمیدونم چرا از این منطقه عملیاتی زیاد خوشم نمیاومد. انشا الله در خاطرات بعدی دلیلش رو میگم. از اردوگاه به سمت مقر شهید مطهری حرکت کردیم. مقر شهید مطهری آخرین سنگرهای خودی هست که آخرین توصیهها میشه. توجیهات خط انجام میشه. خداحافظیها صورت میگیره وهمه آماده نبرد میشوند. معمولاً فرمانده دستهها آخرین صحبتها رو میکنند. به هر حال به سمت خط حرکت کردیم. بچه ها شاد بودند. خوشحال از اینکه به سمت خدا میروند سرودهای زمان بچگی رو میخوندند و شاد و شنگول به منطقه عملیاتی رسیدیم.
بسیجی نمونه
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیبه روایت: محسن امامی
قبل از عملیات کربلای هشت تو اردوگاه کرخه بسیجیهای نمونه رو انتخاب کردند وشهید احمدی زاده بعنوان یکی از این بچه ها لوح تقدیر گرفت. شب توی چادر نشسته بودم دیدم فخرالدین اومد توی چادر و یک بسته به من داد کادو پیچ شده و تمیز گفت: اینو یکنفر داده بدم به شما. پرسیدم کی داده گفت :نمیگم چون راضی نیست. تهدیدش کردم باز هم با اون خنده زیباش گفت: هرکاری کنی نمیگم گفتم باشه بلند شو بریم.
غصه نخور پدر! فرزند شهیدت از همه ما زنده تر است
/۱ دیدگاه/در خاطرات /توسط ف. مهدی برزیبه یاد شهید حسن حاتمی
به روایت برادر محسن امامی
حمید سربی یه خواهرزاده داشت به نام حسن حاتمی که کارمند حراست شرکت مخابرات ایران بود. تو شجاعت و دلیری هم عین داییش بود. بارها مجروح شده بود و یه چشمش رو هم از دست داده بود.
پدر حسن میگه: «وقتی حمید توی عملیات کربلای یک شهید شد و جنازه اونو به خاک سپردیم هر هفته که میرفتیم سر خاکش چند تا قبر اون طرفتر یه قبر بود که هیچ نوشتهای نداشت و من همیشه میرفتم وبرای اون فاتحه میفرستادم. ازم سوال میکردند اینو که نمیشناسی هر هفته می ای و براش فاتحه میخونی! منم میگفتم این واجبتره؛ کسی رو نداره؛ انگار پسر خودمه.