نوشته‌ها

طلبه شهید مجتبی فرحزادی

شهید مجتبی فرحزادی

محل شهادت: فاو،

زمان: عملیات والفجر۸، سال ۱۳۶۴

«او براستی معلم اخلاق و فلسفه بچه های مسجدعلی بن موسی الرضا(ع) در مهراباد جنوبی بود و هنوز پس از سالها تاثیراتش در این مسجد قابل مشاهده است!»

— محمد حسن بابایی

شهیدمجتبی فرحزادی معلم واستادقرآن مادرمسجدعلی بن موسی الرضابود.ایشان اکثرا لباس سفیدمی پوشید.همیشه تمیز وآراسته بودند.صوت قرآنشان بی نظیربود.بعدازبیش ازسی سال هنوزصوت قرانش گوشم رانوازش می دهد.دوست دارم ازاین طریق به استادم بگویم:آقای فرحزادی خیلی دوستت دارم مطمئنم روح والامقامش همینجاکنارم ایستاده است.استاداگرآن زمان توما را اطراف خودت جمع نمی کردی وقرآن وکتاب جامع المقدمات رابه مانمی آموختی معلوم نبودچه برسرما می آمد.تو بما درس زندگی وآزادگی آموختی تو درکودکی به ما آموختی چیزهایی باارزش ترازجان هم وجود دارد.توبه ما آموختی که گاهی بایدازخودهم گذشت.استادعزیزم دراین شب جمعه روز دهم رمضان سال۹۵ازت میخام دعایم کنی منم مثل تو عاقبت بخیربشم.می خوامدعاکنی خدا لیاقت دنبال کردن راهت رابمن بده

—علی سلیمی

نفس اماره

خاطره ای از عملیات والفجر ۸

به روایت مرتضی کربلایی حیدر

10از راست به چپ:

ردیف ایستاده: حسین طوسی، شهید داوود دانش کهن، شهید احمدلو، شهید سید حسن احراری، شهید حسن نوروزی

ردیف نشسته: محسن فکور، رضا فشکی، سجودی

شبی که خودی و دشمن هر دو زمین خوردند اما این کجا و ان کجا
اردوگاه کارون همیشه شاهد اخرین زندگی جمعی بچه ها قبل از عملیات ها در جنوب بوده است کارون جاییکه مهمات داده میشد در واقع میتوان گفت که نقطه رهایی گردانهای لشگر جهت شروع عملیات بود .
قبل از والفجر ۸ چند روزی بارون بارید وخاک رسی کارون به گل چسبناکی تبدیل شده بود که همه را کلافه کرده بود کار هر روزمان شده بود تمیز کردن پوتین ها و چادرها ،وخلاصه همه شاکی بودند .
زمانیکه گردانی برای رفتن جهت عملیات اماده میشد اگر روز بود و هوا روشن با کمپرسی میرفتند و رمان شب و تاریکی با اتوبوس های سوپر دولوکس .
در همسایگی گردان حمزه ، گردان مالک بود که یک روززودتر از ما حرکت کردند البته با کمپرسی و شب بعد ما به سمت خسرو اباد ابادان حرکت کردیم با اتوبوس های سوپر دو لوکس.
وقتی در نزدیکی خسرو اباد از اتوبوسها پیاده شدیم بار هم حکایت بارون بود و گل ، اما اینبار جای گل چسبناک ، باگلی مواجه شدیم بشدت لغزنده بطوریکه به محض پیاده شدن چند تا از بچه ها در جا زمین خوردند به ستون یک حرکت کردیم و در طول مسیر هر چند ثانیه یک نفرزمین میخورد و بلافاصله بلند میشد از بچه های اطراف من کسی نبود که زمین خوردن وتجربه نکنه غیر از برادرمحمد گرجی که او نیز در اخرین لحظه ای که میخواست وارد اتاق یکی از خانه های خسرو اباد بشه جلوی در اتاق خورد زمین تا عدالت و مساوات رعایت بشه البته نا گفته نماند که خود م دو بار زمین خوردن را نوش جان کردم .
از معجزاتی که ان شب دیدم همین جریان زمین خوردن بچه ها بود که با وجود انهمه تجهیزات که وزن هر کدام ما را دوبرابر کرده بود و ان همه تعداد زمین خوردن ها کسی اسیب جدی ندید و همه به سلامت وارد اتاق های مردم عزیز روستای خسرو اباد شدیم افرادی بودند که ۴ یا ۵ بار زمین خوردند ولی فقط باعث خنده و شوخی بچه های گردان شد وبس .
ساعتی بعد مرغ شب عملیات که رسم و سنت جبهه بود را همه با خوشی خنده خوردیم و خوابیدیم .
صبح روز بعد پس از ادای نماز و روشنی هوا در حیاط ان خانه روستایی برادر فرخی فرمانده گروهان نقشه عملیات را به دیوار حیاط نسب کرد وانجا بود که تازه فهمیدیم که عملیات که شب گذشته شروع شده در فاو است .
همانجا بود که خبر خوش ازادی فاو را برادر فرخی اعلام کرد و گفت که دعا کنید بارون بیاد، بچه ها که اصلا دل خوشی از با رون وگل نداشتند با حالتی غر غر کنان و بسیار متعجب از این خواسته فرماندهی زمزمه میکردند که این دیگه چه تقاضاییه ،برادر فرخی که کاملا در جریان مصیبت بارون وگل بود با لبخند شیرینی گفت از این بارون دلخور نباشد که رحمت و حکمت بسیاری در ان است چراکه تانکهای دشمن در فاو داخل گل کاملا زمین گیر شدند و به قول معروف هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.
وقتی حکایت تانک و گل را شنیدم یاد گلهای چسبناک کارون افتادم و پوتینها در این لحظه بود که شرایط عراقی ها رو کاملا درک میکردیم .
خلاصه این خبر خوش تلخی زمین خوردن بچه ها را تبدیل به خاطرا ای بسیار شیرین کرد که حیفم امد انرا برایتان تعریف نکنم.
ودر اخر باید بگم که اون زمین خوردن ها برای بچه های ما زمین خوردن نفس اماره را تداعی میکرد که که باعث شد خودمان را در برابر حق تعالی ضعیف و ناتوان ببینیم که اگر بخواهد با یک بارون که خیلی ساده و عادی به نظر میاد حکایت جنگ را چنان رقم بزند که برای خودی و دشمن عبرت اموز باشد.
فلفل هندی سیاه و خال مهرویان سیاه
هر دو جانسوز است اما این کجا و ان کجا

استاد اسلحه

به یاد شهید حمید سربی

به قلم: مرتضی کربلایی حیدر

 


گردان حمزه بعد از عملیات کربلای ۱ گنجینه بزرگی بنام حمید سربی رو از دست داد. به جرات میتونم بگم این ضایعه هیچ وقت جبران نشد. شهید سربی علاوه بر اخلاق حسنه ای که داشت استاد اسلحه بود و از اموزش نیرو ها هیچ گاه دریغ نکرد. والفجر ۸ با اینکه من گروهان ۳ بودم ولی به لحاظ علاقه ای که به تک تیراندازی داشتم افتخار شاگردی این شهید عزیز رو هم دارم.

ایشان در کمال صبوری اصول تک تیراندازی رو به اینجانب آموزش داد و چقدر این آموزشها در کربلای ۵ به دردم خورد. وقتی تکنیکهای تیراندازی رو برای بچه ها توضیح میداد همه میخکوب میشدند چون علاوه بر اینکه خیلی وارد بود خیلی قشنگ توضیح میداد.

یادمه والفجر ۸ ار پی جی که داشتیم دوربین آرپی جی که خیلی گرون قیمته هم بهمون داده بودن دوستان رزمنده که با دوربین آر پی جی کار کردن میدونن چی میگم. کار کردن با دوربین نسبتا تخصصیه با اینکه دوره اونو تو پادگان اموزشی دیده بودم ولی شهید سربی نکات عملی و کلیدی برامون گفت که فقط با تجربه بدست میاد.

یادمه دوربین ها باطری مخصوص میخورد که ما نداشتیم ولی به کمک این شهید بزرگوار باطری قلمی رو با کش و چسب پارچه ای که از بهداری گردان گرفته بودیم به دوربین متصل کردیم و الحق که عالی کار میکرد. شب ۲۴ با همین دوربین ها تونستیم تو تاریکی شب به راحتی تانک های عراقی رو بزنیم .
یکی دیگه از خاطرات با این شهید عزیز وقتی بود که بعد از شب ۲۴ مجروح شدیم و با شهید سربی با قطار راهی اراک شدیم در کل مسیر تا اراک خدمت ایشان بودیم باور کنید که در تمام طول مسیر ایشان باز هم مشغول آموزش به ما بود.

من که از این عزیز خیلی یاد گرفم و خیلی بهش مدیونم

روحش شاد و یادش گرامی…..

گر نگهدار من آن است که خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

خاطره ای از عملیات کربلای یک

به قلم برادر حسین گلستانی

842

خدا بهم توفیق نداد تو عملیات کربلای یک شرکت کنم پام تو گچ بود ولی به بدرقه شون رسیدم بعدا خودم رو برای پدافندی عملیات توی قلاویزان رسوندم…….

شب رسیدم پادگان دوکوهه. قرار شد با اقای ظفرقندی که تدارکات گردان دستش بود و توی پادگان بود با هم بریم مهران و بعد هم ارتفاعات قلاویزان جایی که گردان حمزه خط پدافندی رو در اختیار داشت….کسی نبود نشستم جلوی تویوتا خداییش نفسم حال اومد. آخه تا حالا هر موقع سوار تویوتا شده بودم اون عقب توی قسمت بار بوده و البته اونجا حال وهواش خیلی بهتر از جلو بود راننده ها همیشه فرمانده ها رو جلو سوار میکردند و ما بسیجیها جامون اون عقب بود.

بگذریم مزاح کردم.نیمه های شب رسیدیم ارتفاعات قلاویزان وسمت سنگر گروهان. اون موقع گارگر و مهدی خراسانی گروهان رو اداره میکردند به من گفتند فعلا برو دسته سه تا بعدا یه فکری به حالت بکنیم. با شکوهی پیک گروهان از کانالهای مختلفی گذشتیم و ما رو رسوند دم سنگر محمد جوهری و سید مجید طحانی و رفت.

ماهم یه جایی برای خودمون باز کردیم و کوله پشتیمون رو گذاشتیم زیر سرمون و چون خیلی خسته بودم زود خوابم رفت. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدایی بلند شدم. دوباره شکوهی پیک گروهان رو دیدم. خواب خواب بودم.

گفت: برادر گلستانی بلند شو بریم دسته یک

این پیک های گردان و گروهان هر موقع می اومدند سراغ آدم حامل یه پیغامی بودند؛ یا جلسه بود یا آماده باش یا رزم شبانه و یا خبرشهادت دوستان رو می آوردند و یا…

بلند شدیم وخواب آلوده افتادیم دنبال شکوهی. به کانالها هم که آشنا نبودم از ترس گم شدن چسبیده به شکوهی راه میرفتم تا رسیدیم به یه سنگر که بعدا فهمیدم سنگر تدارکات دسته یک بوده.

شکوهی گفت فعلا برو توی این سنگر تا فردا

یادم رفت بگم توی مسیر از شکوهی پرسیدم چه خبر شده گفت یه خمپاره ۱۲۰ اومده خورده تو سنگر مهدی پور و زندیه و دونفر دیگه که تو سنگر بودند همشون شهید شدند.

شهید مهدی پور از بازمانده های دسته یک تو والفجر هشت بود که سالم مونده بود و خدا خواست تو پدافندی مهران شهید بشه. اون فرمانده دسته یک بود و زندیه هم پیک اون بود.

به هرحال ما دوباره خوابیدیم و دعا کردیم دیگه سرو کله شکوهی پیداش نشه و ما کاملا استراحت کنیم.

بعد از نماز صبح بود که با شهید فخرالدین برزی توی اون سنگر آشنا شدم البته تو بدرقه بچه های گردان برای عملیات کربلای یک اونو دیده بودم ولی اینجا دیگه بیشتر با هم آشنا شدیم وتا آخرین لحظه شهادتش تو عملیات بیت المقدس ۲ با هم بودیم

بگذریم فردای روز شهادت مهدی پور دوست عزیزم حاجی باقر تعریف میکنه که برای جمع آوری وسایل باقی مونده از شهدا رفته بودند سنگر رو پاکسازی کنند که با اتفاق نادر و عجیبی روبرو میشن

خمپاره ۱۲۰ یکی از وحشتناکترین خمپاره ها از نوع تخریبی و انفجاری و صوتی هست که انفجار اون باعث خرابی زیادی میشه یعنی اگه روی یه سنگر بخوره کاملا اونو منهدم میکنه و اونوشخم میزنه اینارو گفتم تا کاملا حس کنید چه اتفاقی افتاده.

بچه ها مشغول پاکسازی بودند چوبهای تراورز و پلیت و خاک رو بیرون میریزند تا وسایل باقیمانده شهدارو بردارند تحویل تعاون گردان بدن. اونا هم تحویل خانواده هاشون ما توی سنگر هامون معمولا یه طاقچه داشتیم که فانوس و قران و …..میذاشتیم اونجا حاجی باقر میگه همه چیز داغون شده بود اما یکدفعه ما چشممون به فانوس روی طاقچه افتاد فانوسی که شیشه اون خیلی شکننده هست و با تلنگری میشکند اما با اون انفجار شدید خراش هم بر نداشته بود چند لحظه مات و مبهوت به اون فانوس نگاه میکردیم که آخه مگه میشه که یاد این شعر افتادم

گر نگهدار من آن است که خود میدانم        شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

شادی روح شهدا صلوات

اکبر کبیری

 

Image(106)مکان: اردوگاه کارون

زمان: قبل از عملیات والفجر ۸

صدای زیبای شهید

اذان شهید محسن گلستانی

و سخنان وی دقیقا یک شب قبل از عملیات والفجر هشت

و همچنین صحبتهای ایشون برای داداش فخرالدین و همکلاسیهاش از دبیرستان آقا رخ وقتی برای اولین بار اومده بودند جبهه

— ارسال حسین گلستانی