نوشته‌ها

سنگریزه

خاطره ای از شهید عظیمی

به روایت: خلیل نقیب زاده

توی شیخ صالح که قبل از عملیات بیت المقدس ۴ مستقر بودیم، دائماْ شیطونی می‌کردیم. مثلاْ روی یه تپه لم داده بودیم و یکدفعه یکی با سنگ ریز می‌زد به نفر روبروی خود (شما فرض کنید ۱۰ نفر آدم یه طرف و ۱۵ نفر آدم دیگر در مقابلشان یا نشسته‌ یا لم داده‌ بودند). یکدفعه یک نفر با یک سنگ ریزه می‌زد به نفر مقابل خود، خب متقابلاْ او همچنین عملی را با یک سنگ ریزه دیگه جواب می‌داد. یواش یواش این عمل تبدیل می‌شد به پرتاب سنگهای بزرگ از سمت مقابل و نهایتاْ با سنگ بدنبال هم کردن و بعد هم کلی خندیدن…

اما در چنینن موقعیتی شهید عظیمی در گوشه‌ای مشغول درس خواندن بود و خود را برای کنکور رشته پزشکی آماده می‌کرد. راستش همیشه وقتی او را می‌دیدم، کمی به فکر فرو می‌رفتم و کلی سوال برام پیش می‌اومد…

… تا اینکه شهید عظیمی تو عملیات بیت المقدس ۴ شهید شد.

سفره هفت سین

خاطره ای از سفره هفت سین نوروز ۶۷

به روایت: خلیل نقیب زاده

قبل از عید ۱۳۶۷ گردان آمد تو شیخ صالح. عجب منطقه قشنگ و سرسبزی!

داشت سال تحویل می‌شد. شهید حسین خلیلی مسئول دسته ما دو تا پوکه توپ ۵۷ (مهمات ضدهوایی به شکل توپ دور برد) رو داد دست من و گفت: برو این‌ها را پر گل کن تا بذاریم سر سفره هفت سین. من هم گفتم: چشم! با حسن بشارت‌نیا زدیم به دشت. کلی گشتیم و صفا کردیم و گل چیدیم. چند لحظه نشستیم. به حسن گفتم: پسر! این گل‌ها اصلاْ بو نداره، من یه فکری کردم. گفت: چی؟

گرمای ایمان

خاطره ای از عملیات بیت المقدس ۲

به روایت: برادر خلیل نقیب زاده

«یادم میاد اون روز به ما گفتند محور عوض شده و قراره بریم یه جای دیگه عملیات کنیم. همگی خوشحال، صبح زود راه افتادیم. تا یه مسیری رو با وسیله رفتیم و بعد از ماشین پیاده شدیم.

به ما گفتند: اون ارتفاع را می‌بینید؟ گفتیم بله.

گفتند: خب باید بریم پشت اون ارتفاع. از دور نگاه کردیم، دیدیم چقدر پیچ داره، گفتیم: خیالی نیست، میریم. آقا چشمت روز بد نبینه! به بالای اون ارتفاع که رسیدیم، گفتند: هنوز یه ارتفاع دیگه مونده. گفتیم: باشه، رفتیم.