نوشته‌ها

اکبر کبیری

406

خاطره ای از عملیات کربلای ۵

به روایت: حسین گلستانی

«تو عقب نشینی عملیات کربلای پنج وقتی با هزار دعا و صلوات از اون خاکریز کوچیکه سه راه شهادت که عراقیها هر جنبنده ای رو که رد میشد میزدند با اکبر رد شدیم. شروع به دویدن کردیم. از زمین و آسمون به سمتمون شلیک میکردند. خیلی از بچه ها تو همین مسیر جاده ای زخمی و شهید شدند. آخه فقط و فقط یه جاده بود به سمت نیروهای خودی. پشت سرمون عراقیها که سه راه رو گرفته بودند. سمت چپ و راستمون هم دریاچه ماهی که باتلاقی بود. من یه ترکش نارنجک به پای چپم خورده بود که راه رفتن رو برام سخت کرده بود چه برسه به اینکه بدوم….

ادامه مطلب

آلبوم گردان حمزه

34

از راست به چپ: ناصر رخ، اکبر کبیری، محمد فراهانی، محسن روغنگرها، علی فرجی، مهدی خراسانی

آلبوم گردان حمزه

501

از راست به چپ: محسن صفری، صالح حریریان، اکبر کبیری، شهید ماشالله دهدشتی

آلبوم شهید حسن سلیمی

09

از راست به چپ:

ردیف ایستاده: شهید حسن سلیمی، محمود توکلی، اکبر رضوانی، شهید سید اصغر خبازی، شهید محمود ملایری، ، سید اکبر موسوی، حسین پناهی ، فیاضی

ردیف نشسته: اکبر کبیری، احمد وطنی، شهید عباس فروزنده، شهید امیر قیاسی، احمد محمدی

مکان: پادگان سفینه النجاه، سد دز

زمان: آبان ۱۳۶۴

تشکر ویژه از برادر احمد محمدی برای شناسایی افراد حاضر در عکس

آلبوم گردان حمزه

3221

از راست به چپ:

نقی پور، ؟، شهید سید اصغر توفیقی، اکبر کبیری، شهید قدوسی

۲۰ روز نبرد

خاطره ای از کربلای ۵

به روایت: حسین گلستانی

با اکبر کبیری توی عملیات کربلای ۵ دورانی داشتیم.

موقعی که از سه راه شهادت با مکافات گذشتیم و به سمت نیروهای خودمون در حال … بودیم یه خمپاره اومد. عجب انفجار وحشتناکی داشت. یک لحظه به اکبر نگاه کردم. دستاش تو دستم بود. خون صورتش رو گرفته بود. ترکش به پیشونی‌اش خورده بود. عجب خونی می‌اومد. درنگ جایز نبود. اصلا نمی‌شد صبر کنیم. در همون حال با چفیه‌ام که مشکی رنگ بود، روی زخمش رو بستم و به هر حال اومدیم عقب.

یادمه  وقتی ما رو به بهداری بردند مددکار اونجا تا ما رو دید گفت: متأسفم ما عراقی قبول نمی‌کنیم. حدود بیست روزی بود که تو خط مقدم حتی یکبار هم پوتین از پامون خارج نشده بود. درگیری اینقدر شدید بود که منطقه پر از دود و باروت بود. بگذریم وقتی مطمئن شد که ایرانی هستیم برای مداوامون گفت بریم دست و صورتمون رو بشوییم … اونجا وقتی توی اون آیینه کوچک خودم رو دیدم به مددکار حق دادم.

خوشا به حال اون روز‌ها