نماز جماعت
مکان: کرمانشاه، اردوگاه آناهیتا، طاق بستان
اون چهار نفری که بغل هم تو صف اول، اینجوری قنوت خوشگل گرفتند هر چهارتاشون شهید شدند. فریدون تاجیک، مهدی قائمی، جواد زندیه و سید احمد نبوی. فکر کنم اینا یه جوری با هم هماهنگ کرده بودند که چه دعایی رو بخونند که خدا بپذیره! کاش ما هم توی اون صف بغل اینا بودیم…………
نمیدونم چرا یاد خاطرهای از شهید نبوی افتادم که براتون بازگو کنم. شاید برای اینکه من به این شهید خیلی علاقه داشتم. اون فقط شانزده سالش بود، اما هیکل درشتی داشت. فکر کنم ورزش بدنسازی کار میکرد. اون هم به من خیلی علاقه داشت و به من میگفت عمو حسین. قبل از عملیات بیت المقدس چهار وقتی آماده عملیات بودیم، اردوگاه ما توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد. اونموقع تقریبا ظهر بود و ما جای شما خالی داشتیم تن ماهی با نون میخوردیم! همینطور که مشغول صرف ناهار بودیم، یک دفعه صدای انفجار شدیدی بلند شد. همگی به صورت سینه خیز روی زمین دراز کشیدیم.
بعد از چند دقیقه که فضا آروم شد و گرد و خاکها خوابید به خودم که اومدم، دیدم سید احمد زخمی شده. نگاه کردم دیدم ترکش به شکمش خورده و تمام احشاء داخلی بدنش ریخته بیرون. فوری امدادگر رو صدا کردم و اون هم سریع اومد بالای سرش. چارهای نبود. باید شکمش رو می بستیم و به عقب منتقلش میکردیم. به کمک امدادگر احشاء بدنش رو گذاشتیم تو شکمش و یه عالمه پد و باند بستیم روش و گذاشتیمش روی برانکارد و حرکتش دادیم به سمت عقب.
اونجایی که اردوگاه بود تا جاده ماشین رو فاصله زیادی بود که باید سید رو حمل میکردیم. من آخر برانکارد رو گرفته بودم و با عجله اونو حرکت میدادیم. توی مسیر سید مرتب به من میگفت: عمو حسین صورتت رو بذار روی صورتم! صورتم یخ کرده میخواهم صورتم داغ بشه!
من این کار رو دو سه مرتبه تکرار کردم. هر بار که این کار رو میکردم اون با دست چپش صورتم رو نوازش میکرد وبه چشمهام نگاه میکرد ….
حالا بعد از گذشت بیست و چهار سال از اون ماجرا هنوز سردی دستهاش و برق نگاهش ذهنم رو آزار میده اما مطمئن هستم که یاد ما هستند. امیدوارم …
— محسن امامی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.