۲۰ روز نبرد
خاطره ای از کربلای ۵
به روایت: حسین گلستانی
با اکبر کبیری توی عملیات کربلای ۵ دورانی داشتیم.
موقعی که از سه راه شهادت با مکافات گذشتیم و به سمت نیروهای خودمون در حال … بودیم یه خمپاره اومد. عجب انفجار وحشتناکی داشت. یک لحظه به اکبر نگاه کردم. دستاش تو دستم بود. خون صورتش رو گرفته بود. ترکش به پیشونیاش خورده بود. عجب خونی میاومد. درنگ جایز نبود. اصلا نمیشد صبر کنیم. در همون حال با چفیهام که مشکی رنگ بود، روی زخمش رو بستم و به هر حال اومدیم عقب.
یادمه وقتی ما رو به بهداری بردند مددکار اونجا تا ما رو دید گفت: متأسفم ما عراقی قبول نمیکنیم. حدود بیست روزی بود که تو خط مقدم حتی یکبار هم پوتین از پامون خارج نشده بود. درگیری اینقدر شدید بود که منطقه پر از دود و باروت بود. بگذریم وقتی مطمئن شد که ایرانی هستیم برای مداوامون گفت بریم دست و صورتمون رو بشوییم … اونجا وقتی توی اون آیینه کوچک خودم رو دیدم به مددکار حق دادم.
خوشا به حال اون روزها
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.