پاتک اردیبهشت سال ۶۵ (فاو)
ارسال خاطره: نادر رودساز
انتخاب عکس: مهدی خراسانی
«تیرانداز دوشکای گردان حمزه بودم. اون موقع از ادوات ذوالفقار به گردان برای اعزام به خط مأمور شده بودم و بعد از دیدن صفای بچهها، انتقالی گرفتم و ماندم.
گردان در یک کانال با ارتفاع کوتاه و خاک ریز دوجداره مقابلش مستقر بود. قبضه دوشکا را در وسط کانال و رو به خط عراقیها در سمت چپ کار گذاشتیم.
غروب یک روز گرم اردیبهشت حاج امینی آمدند و با من که هنوز نوجوان بودم ولی فرمانده قبضه بودم صحبت کردند و گفتند: ممکن است امشب پاتک بزنند.
پیشنهاد دادم که دوشکا را به نوک کانال منتقل کنیم که یک چاله خمپاره آنجا بود و به کانال هم وصل نبود. همان غروب منتقلش کردیم. خاطرم هست که دوتا از بچههای شمال بنامهای یعقوبی و رود باری و یکی از بچههای پایگاه ابوذر جزو تیم دوشکا بودند. چاله را با کندن حدود یک متر از کانال با سرنیزه و کلاه جنگی به کانال وصل کردیم و آماده شدیم. پشت دوشکا حدود ساعت ده -درست ساعتش خاطرم نیست- صدای گلنگدن زدن کلاش از نزدیک کانال آمد و بعد از مدتی درگیری و پاتک شروع شد. شهید حمید سربی فرمانده ادوات گردان بود ولی آنشب در کانال نبود. گمان کنم کنار برادران محمدی و پشت قبضه خمپاره دسته بود.
درگیری سنگینی بود. شروع به تیراندازی کردم. بخاطر شعله دوشکا فوراً سیبل شدیم و از همه طرف آتش میبارید، اما حتی یکی هم اصابت نکرد. چند گلوله آرپی جی، مثل مشعلی که مستقیم پرتاب کنند، به طرفم آمد ولی نرسیده به من میچرخید و منحرف میشد. فقط یکی روبهرویم خورد که باعث شد پرت شوم عقب و دوشکا هم که درست توی زمین فرو نرفته بود، بروی من بیفتد، اما فقط از گوشهایم خونریزی داشتم و مجروح نشدم.
یک تیر بار گرینف بعد از تصرف ابتدای خاکریز دو جداره، رویرویم مستقر شد و سینه به سینه دوشکا میزد. حاج امینی در ان غوغا پشت سرم بود. داد زد: آتش شعله پوش تیر بار رو بگیر یا همچین چیزی گفت. هوشیار شدم. لحظه ای صبر کردم. بعد روی آتش تیربار مقابل قفل کردم و شلیک کردم. با خشاب اول من، مثل این فشفشه هایی که توی جشنها میزدند ترکید و تکه های آتش به هوا جهید. خاموش شد. آنقدر زدم تا لوله دوشکا شروع به گیر کردن کرد. توی قمقمه به جای آب، روغن ماشین ریخته بودم. هر یک خشاب که خالی میشد روغن را میریختم توی دهنه لوله اما فایده نداشت. سرخ شده بود و میرقصید و نصف گلولهها را به هوا میزد و نصف گلوله ها را به زمین.
گفتم لوله دوشکا کرهای است، لوله فنر دار میخواهم. حاج امینی – که خدا عمر صد ساله به او عطا کند – بیسیم زد و بعد گفت که محاصره هستیم ولی هر طور شده میرسانم. درگیری نیمه شب گذشته شدید شد. از هر طرف میزدند، دیگر چپ و راست نداشت. یک گلوله سرد برخورد کرد به بازوی چپ من ولی عمیق نبود. یک نفر با چفیهام دستم را بست. کف دستم هم از لمس کردن لوله سوخته بود.
الان که از خدا چهل و اندی عمر گرفتهام، ماندهام چرا آنشب از آن همه گلوله آبکش نشدم و اگر دوباره الان بخواهم همانجا بایستم، با همان وضعیت، بعید میدانم جرات کارهای آن شب را داشته باشم.
لوله جدید رسید و تا صبح میزدم. حاج امینی آن شب اسم مرا نمیدانست و میگفت: بچه آبادان بزن!
صبح، آسمان که سرخ شد، درگیریها خوابید. خواستم نماز بخوانم تا نشستم دیدیم عراقیها لخت شدهاند و زیر پیراهن سفید دستشان گرفتهاند و به سمت راست که خط خودشان بود میدوند. دوباره درگیری شروع شد. تا حدود ساعت هفت یا هشت صبح که هلیکوپترها آمدند، بسمت آنها تیراندازی میکردیم… عقب نشستند.
شب عجیبی بود. اگر بخواهم بنویسم باید برای یک شب یک کتاب نوشت تا حق رزم همه ادا شود.
به یاد همه شهدا
ارادتمند همه بچههای گردان حمزه
نادر رودساز»
سلام. به به . برادر عزیز آقای نادر رودساز چقدر شیوا و قشنگ ، اندکی از خاطره ی مربوط به پاتک رو ذکر کرده اند. خیلی خیلی حیفه وقتی اینقدر روان و خوب می نویسند، بیشتر و بیشتر به بیان خاطرات شان حتی در خصوص همین یک موضوع نپردازند (البته شاید نوشته های دیگری دارند و من ندیده ام). این تصویر سازی ِ گیرا و جذاب، خیلی می تونه تأثیرگذار، مؤثر و مفید ِ فایده باشه. یادمه یک بار آقا مصطفی خرسندی هم خاطره ی خاموش کردن یک تک تیرانداز عراقی رو خیلی خوب تعریف می کرد. سینه به سینه شدن با طرف مقابل، واقعاً باید مرد باشی و از جان گذشته تا برای دفاع از میهن و نظام اسلامی با کمترین امکانات اونطور مقابل دشمن تا دندان مسلح جانفشانی کنی. صبح روزی که بعد از مراحل اولیه ی عملیات بیت المقدس ۴در جای خودمان سنگر کنده بودیم و مستقر بودیم (من به همراه برادر کازرونیان بودیم که البته اون عزیز در کندن سنگر سهم بیشتری داشت)، بر روی شاخ شمیران همین صحنه را دیدم. انگار یکی از رزمندگان ایرانی بر روی ارتفاعات شاخ شمیران با یک عراقی همین گونه در حال مقابله ی تن به تن بود. انشاالله که آن عزیز ِ ایرانی برنده ی آن درگیری شده باشه. امیدوارم از برادر رودساز نوشته های بیشتری رو ببینم.
اونی که تو شاخ شمیران با تک تیرانداز عراقی درگیر شد من بودم
اگر تاریخ آن به بهار شصد و شش مربوط باشه
به زحمت از کار انداختمش و تقریبا کار خودم تموم بود
خدا خدا می کردم که مجروح بشه و کشته نشه
در تمام مدتی که تک تیرانداز بودم فقط پاها را می زدم … فکرم این بود که اولا آدم نکشتم و دوما مجروح برای رژیم بعث هزینه بیشتری دارده سوما بغیر از تک تیراندازها .. بقیه سربازهای خط مقدم عراق معمولا به اجبار آمده بودند و یا از شیعیان بودند
و در آخر هم پای خود را از دست دادم !!
سلام .
در خصوص پاتک۳۱ فروردین ۶۵ که برادرمان آقای نادر رود ساز ومجید صفار ذکر خاطره ای را ایراد فرمودند نکته ای لازم به یاد آوری است .-پاتک دشمن بعثی در ۳۱ فروردین ۶۵ بود ه است وبه این نام هم به درستی در گردان حمزه شناخته شد یعنی در واقع در غروب ۳۰فروردین خبرهایی مبنی بر اینکه تحرک دشمن با لا گرفته واحتمال پاتک وجود داردمطرح شد ما در دسته یک گروهان دو بودیم وچند کلومتر آنرف تر داخل دو سنگر بودیم وسنگر شهید دستواره هم در کنار ما بود واتفاقا همان شب قبل هم میهمان شهید دستواره بودیم وایشان ذکر خاطرهای کرد که البته برادرنمان مهدی خراسانی(مسئول دسته ) .حسین اسداللهی وداود معقول هم شاهد مطلب هستند البته شرح ماوقعه را انشاالله بزودی خواهم گفت .
فقط خواستم دوستان به این مطلب عنایت فرمایند.انشاالله بزودی مزاحم خواهم شد .
موفق باشید .
—
سلام
مراحمید برادر اسکندرلو
منتظریم
سلام به برادر احد آنروز که نادر رودساز هم بود امروز فقط یاد شیرینش مانده جالب بود فقط یادش به خیر سربی مسئول گروهان ۳ بودآقا ناصر مسئول ادوات که روز قبلش مجروح شد بعد از آن هم که برگشتیم عقب شما مسئول ادوات شدید یاد بخشعلی و اذیتهای شما بخیر