شهید زنده
خاطره ای از عملیات بیت المقدس ۴
به روایت: حسین گلستانی
از راست به چپ: شهید خلیلی – حاج محمود امینی – محمود یزدانی- سکاندار قایق –
شهید یاراحمد – اکبر طیبی – ؟
مکان: روی سد دربندی خان
زمان: عملیات بیت المقدس ۴
از راست به چپ: ؟ – مهدی خراسانی – کاظم بیگی – مجتبی صبوری
مکان: منطقه شیخ صالح (عقبه گردان)
زمان: عملیات بیت المقدس ۴
… یادمه با مهدی خراسانی یه آر پی جی یازده گیر آورده بودیم و مهدی خیلی باحال به سمت هلیکوپترها شلیک میکرد که به سمت قایقها نرن. اما اونا اصلاً به ما اهمیت نمیدادند و فقط و فقط اسکله رو میزدند. روز دوم که عراقیها همینطور حمله میکردند دیدم یه هلیکوپتر به سمت نیروهای ما که توی چند تا از سنگرهای عراقی مستقر بودند، چند تا موشک پرتاب کرد. خیلی سریع خودم رو به اونجا رسوندم. وای خدای من چه صحنه ای!! موشکها دقیقاً به سنگرها خورده بود. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. کسی نبود. باید مجروحها و شهدا رو تخلیه میکردیم.
رفتم سراغ شهدا! اولین نفر عباس دارابی بود. تموم بدنش خونی بود. تنها بودم. باید یه کاری میکردم …
امروز میخوام از یکی از عملیاتهای باحال و باصفا خاطرهای رو تعریف کنم. برای چی میگم باحال برای اینکه وقتی به آخر خاطره رسیدید خودتون متوجه میشید چرا گفتم. اما فکر نکنید، همیشه اینجوری بوده.
عملیات بیت المقدس ۴ روزپنجم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی سد دربندی خان عراق صورت گرفت. یه منطقه خوش آب و هوا در کردستان عراق که توی اون فصل خیلی خوشگل شده بود. من که به تازگی از مجروحیت شدید کربلای هشت خلاصی پیدا کرده بودم، به شناسایی منطقه نرسیده بودم و به خاطر همین چون برای اولین بار اونجا رو میدیدم خیلی لذت میبردم.
اونطور که توجیه شدیم باید به وسیله قایق از سد میگذشتیم وسپس خط دشمن رو میشکوندیم وبعد هم اهدافمون رو تصرف میکردیم. بر عکس عملیاتهای خفن قبلی مثل والفجر هشت، کربلای پنج و هشت، اینبار اصلاً استرس نداشتم. نیمه های شب به پای اسکله خودمان رسیدیم. نیروها سوار قایق شدند، خیلی آروم پارو میزدیم. منظره باحالی بود. میبایستی تا وسط سد همینطور آروم آروم میرفتیم و بعد از شکستهشدن خط، قایقها رو روشن میکردیم و حمله میکردیم.
هوا سرد بود. باد خنکی میوزید. به وسط سد رسیدیم. قایق بچههای اطلاعات از ما جدا شد، تا مأموریت خودشون رو انجام بدهند. ما باید منتظر میموندیم تا صدای نارنجک بلند بشه و بعد قایقها رو روشن میکردیم وحمله ور میشدیم. در یک لحظه صدای انفجار بلند ودر پی اون صدای رگبار مسلسلها بگوش رسید. قایقها روشن شدند تا هر چه سربعتر نیروها رو به ساحل عراقیها برسونند. وقتی به ساحل رسیدیم، کار زیاد سختی نداشتیم. نیروهای عراقی یا کشته شده بودند ویا فرار کرده بودند. اما تجربه نشون داده بود که اینا بعد از فرار با قوا وسلاح بیشتر حمله میکنند.
صبح عملیات همین اتفاق افتاد. اونا که کاملاً منطقه رو میشناختند بدون اینکه به خودشون زحمت بدن با توپخانه، هلی کوپترهای روسی، هواپیما و هر چیزی که گیرشون اومده بود به ما حمله کردند. ما که از ساحل عراقیها چند کیلومتری رو پیشروی کرده بودیم، پس از گذشتن از چند شیار توی یه محوطه باز که دشت بسیار زیبایی هم بود، بدون داشتن خاکریز و یا پناهگاهی پدافند کرده بودیم. اونا هم میدونستند که اگر بخواهند ما رو وادار به عقبنشینی کنند، باید پشتیبانی ما رو قطع کنند، در حقیقت باید قایقهایی رو که برای ما مهمات و آذوقه میآوردند، رو هدف قرار بدن. بنا براین ساحل رو حسابی میزدند.
یادمه با مهدی خراسانی یه آر پی جی یازده گیر آورده بودیم و مهدی خیلی باحال به سمت هلیکوپترها شلیک میکرد که به سمت قایقها نرن. اما اونا اصلاً به ما اهمیت نمیدادند و فقط و فقط اسکله رو میزدند.
روز دوم که عراقیها همینطور حمله میکردند دیدم یه هلیکوپتر به سمت نیروهای ما که توی چند تا از سنگرهای عراقی مستقر بودند، چند تا موشک پرتاب کرد. خیلی سریع خودم رو به اونجا رسوندم. وای خدای من چه صحنه ای!! موشکها دقیقاً به سنگرها خورده بود. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. کسی نبود. باید مجروحها و شهدا رو تخلیه میکردیم.
رفتم سراغ شهدا! اولین نفر عباس دارابی بود. تموم بدنش خونی بود. تنها بودم. باید یه کاری میکردم. جنازه هم وقتی روی زمین افتاده خیلی سنگین میشه. زورم نمیرسید. هر طور شده دوتا پاهاش رو زیر بغلهام گرفتم تا اونو ببرم توی قایق. فاصله سنگرها با قایقها صد متری میشد ومسیر هم پر از سنگهای بزرگ و تیز چارهای نبود اونو میکشیدم و میبردم. میدیدم که سرش به سنگها میخوره و زخمی میشه. اما عزم کرده بودم عباس اونجا نمونه. هر طور بود، رسیدم پای قایق. خدایا اینجا چکار کنم؟ تنهایی چطوری اونو بذارم توی قایق؟ به زور بلندش کردم و پرتش کردم توی قایق وخیلی خوشحال بودم که تونسته بودم جنازه عباس رو برگردونم.
برگشتم دومین شهید رو هم برداشتم و دوباره همون مسیر رو با همون مراحل قبلی. اسم شهید رو فراموش کردم ولی میدونم بچه نازی آباده. به هر حال خوشحال از این کار خودم به سمت نیروهای خودمون حرکت کردم. خسته شده بودم. گفتم توی این دشت زیبا یه مقدار بخوابم و استراحت کنم. دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
یک لحظه بیدار شدم دیدم برادر عظیمی سرش رو گذاشته روی سینه من و چقدر راحت خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. بعد از دقایقی، بیدار شد. امدادگر گروهان بود. بلند شد، وسایل پزشکیاش رو برداشت که بره وبه بقیه بچهها سر کشی بکنه. حدود صد متری از من دور شده بود. هنوز لبخندهاش رو وقتی که داشت ازم دور میشد یادمه. خیلی زیبا میخندید. بچه شمال بود. خوشرو ومهربون. داشت از نظرم محو میشد که یکدفعه، برق شلیک یه تانک به چشمم خورد. انگار گلوله سیاه رنگ تانک رو میدیدم. با نگاهم اونو همراهی کردم. وای خدای من! درست به سمت اون رفت. یه انفجار مهیب و … باز هم یکی از دوستانم شهید شد.
چند تا از بچههای گروهان شهید شده بودند. خوب این طبیعیه. جنگه و درگیری. بعدازظهر بود. هواپیماهای پی سی عراقی که اصلاً قابل دید نبودن و فقط صداشون شنیده میشد، منطقه رو بمباران میکردند. با پنج شش نفر از بچهها ایستاده بودیم و شوخی میکردیم. میگفتیم الان عراقیها چند تا افغانی اجیر کردند و دارن بمبهای خوشهای رو با بیل روی سر ما میریزند.
تو همین حرفها بودیم که یکی از همون بمبهای خوشهای درست خورد وسط ما. چشمانم برقی زد و به زمین افتادم احساس دردی شدید تو ناحیه صورت میکردم، همینطور کمرم. داشت نفسم قطع میشد. مطمئن بودم ترکش به ناحیه ریه اصابت کرده. زیاد نمیتونستم طاقت بیارم پس باید منتظر کمک کسی نباشم. باید خودم رو به قایقها برسونم. ترکش بینی و ابروهام رو هم زخمی کرده بود. یه دست به کمر و یه دست به صورت لنگانلنگان به سمت اسکله حرکت کردم.
رسیدم اونجا. قایقی نبود. باید صبر میکردم. داخل یه سنگر نشستم. اما میتونستم بیرون رو ببینم. پایین کوه یه گروه از رزمندگان که بعداً فهمیدم از بچههای لشگر روح الله کمیته بودند به ستون داشتند به سمت جلو حرکت میکردند. در یک لحظه صدای چند تا از هواپیماهای عراقی رو شنیدم که این ستون رو بمباران کردند و در یک لحظه دیدم دودهای رنگی از منطقه بمباران شده بلند شد.
یا حسین!!! شیمیایی زده بودند. فاصلهاشون از ما زیاد بود. اما مطمئناً آثارش خیلی زود به ما میرسید. سریع چفیه که دور گردنم بود رو در آوردم. خیس کردم و جلوی دهانم گرفتم. داشتم از حال میرفتم. چشمهام سیاهی میرفت. فقط صدای یکنفر رو شنیدم و خودم رو داخل قایق دیدم.
… بعدها توی پادگان فرمی رو که تعاون برای شناخت شهدا میداد، پرکردم و مشخصات شهدایی رو که گذاشته بودم توی قایق نوشتم.
از این ماجرا یک ماهی گذشت. مرخصی بودیم. رفته بودم نماز جمعه تا دوستان رو ببینم. مثل بقیه بچهها سر چهار راه لشگر- ماچ و بوسه- ایستاده بودم و خوش و بشی با دوستان داشتیم. همینطور که ایستاده بودم، دیدم یک نفر از اون دور داره میاد و قیافهاش چقدر آشناست. سرش هم باند پیچی شده.
جلوتر که اومد، نزدیک بود شاخ در بیاورم. عباس دارابی بود. همونی که من با اون وضع روی سنگها کشیده بودمش و پرتش کرده بودم توی قایق. دیدم داره میخنده. از دور با حرکات دستهاش داشت برام خط و نشون میکشید.
جلوتر اومد. با هم دیده بوسی کردیم.
گفت: حالا دیگه برای من فرم پر میکنی؟ من هیچیام نیست ولی پشت سرم خیلی زخم شده و درد میکنه.
وای! وای! فهمیدم چکار کردم. اون زخمها کار من بود. تقصیر خودش بود. به من چه ربطی داشت. بیهوش افتاده بود و من هم فکر کردم شهید شده.
راستی یادم نره بگم اون نفر دوم که بچه نازی آباد بود هم یه همچین بلایی سرش اومده بود. هر دوشون شانس آوردند ضربه مغزی نشدند.
این داستان سالهاست بین من و عباس وبقیه بچههای گردان شده سوژه خنده.
یادش بخیر چه دوران خوبی بود! حتی سالهای اولیه بعد از جنگ.
خدایا ما را یک آن از یاد شهدا غافل مگردان.
خاطره بسیار زیبایی بود .
در پناه ایزد منان در همه ی مراحل زندگی موفق و موید باشید .