شهید مهدی آقاجانی
«آری همان اشکی که در دل شب در نهان برای خدا میریزی،
همان اشک قلبت را تمیز میکند تا نور حق و نور ایمان به حق بتواند در آن منعکس شود.»
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس خدایی را که به این حقیر روسیاهش توفیق شرکت در جهادش را داده است و مرا بین این همه خوبان امت رسولش قرار داده است. احمد جان متشکرم از این که این دفترچه را درست نمودهاید تا اینکه یاد این رزمندگان هر چه بیشتر در قلوب آیندگان باقی بماند.
قال الله تعالی فی کتاب الکریم:
فَلیَضحَکُوا قَلیلاً وَلیَبکوُا کَثیراً
کمتر بخندید و بیشتر گریه کنید.
عزیزانم! همانطور که میدانید برای این که هر چیز کثیفی را تمیز کنیم آن جنس را اعم از لباس و ظرف و هر شیء دیگری با یک مادهای که در هر چه تمیزتر کردن آن لباس به ما کمک میکند استفاده میکنیم.
به نظر بنده که حتی کمی هم در آن تجربه دست داده و خدا توفیق کسب این تجربه را هم به این حقیر داده است، این است که ماده تمیزکننده لکههای سیاه نشسته بر روی قلبهایمان – که همان اثرات گناه است – «اشک» است.
بله اشک در نهان و برای حق تعالی! آری همان اشکی که در دل شب در نهان برای خدا میریزی، همان اشک قلبت را تمیز میکند تا نور حق و نور ایمان به حق بتواند در آن منعکس شود و بتابد تا با تابیدن همان انوار الهی بر قلبمان خود را به لطف خدا هر چه پاکتر نماییم تا انشالله خدا هم از سر تقصیراتمان درگذرد و ما را بعد از پاک شدنمان و یافتن اخلاص که همه را باید خودشان به ما بدهند به شهدای عزیزمان برسیم و با آنها در صف یاران اباعبدالله الحسین علیه السلام جای بگیریم و در روز محشر با لباسها و بدنهای خونین به لقاء یار بشتابیم.
به امید لحظه بسیار شیرین شهادت
احمد جان! شفاعت یادت نره! انشالله
مهدی آقاجانی
خداوند مقام شهدای ما راکه عالی است متعالی فرماید با این شهیدمدت آشناییم زیاد نبود به واقع در ساعات قبل از شهادتش با ایشان برخورد داشتم وآن هم زمانی بود که بنده با دونفر از دوستانم بنامهای شهید سعید غلامی (مداح معروف گردان) وشهید رحمتی از تهران اعزام انفرادی گرفتیم واز آنجائیکه گردان حمزه در پدافندی شلمچه به سر میبرد توفیق اجباری شد که برویم بانه وبه گردان مالک ملحق بشویم که تقریبا چند روزی به عملیات نصر ۷ (دوپازا ) مانده بود خب در چنین شرایطی پذیرش نیروی جدید کار آسانی نبودوفرماندهان هم در چنین شرایطی ریسک نمی کردند که نیروی جدید بگیرند منتها از آنجاییکه کم وبیش ما را میشناختند لطف کردند به ما وجذب شدیم بعد از چند روز هم گردان حرکت کرد به سمت سردشت برای عملیات بعد از آنکه به منطقه رسیدیم ساعاتی را ماندیم وپس از توجیه منطقه برای عملیات به سمت ارتفاعات دوپازا حرکت کردیم همانطوری که حرکت میکردیم از آنجائیکه نیمه شب بود وسکوت محض منطقه را فراگرفته بود کوچکترین حرکتی صدا تولید میکرد وچون منطقه هم کوهستانی بود به راحتی صدا می پیچید حال در این شرایط تصور بفرمایید که بنده مرتب سرفه ام گرفته بود واصلا دست خودم هم نبود واین سرفه کردن من دائم تکرارمی شدوقطع هم نمی شد این شهید آقاجانی که مسئول دسته ماهم بود مرتب می آمد پیش من وبه قله ی بالا سرما که دشمن در آنجا مستقر بودو ما در پائین آن بودیم اشاره می کردوبا صدای خیلی آهسته میگفت ….یواشتر..چرا سرفه میکنی …عراقی ها اون بالا هستند الان متوجه میشن و….جواب من این بود …دست خودم نیست …ولی تا زمانیکه نزدیم به خط این سرفه ما قطع نشد که نشد این مهدی آقاجانی همان دم اول عملیات به شهادت رسید وهمینطور رحمتی هم صبح به شهادت رسید وچند ماه بعدش هم دوست عزیزمون سعید غلامی در منطقه ماووت به شهادت رسید وما مانده ایم ……….واین قصه ادامه دارد …