مبارزه با نفس

به یاد شهید مصطفی درخشان

به روایت: محسن امامی

اجازه بدین یه خاطره از شهید مصطفی درخشان بگم از شهدای گردان عمار از زبان شهید گلستانی ولی قبل از اون در مورد این شهید و دوست و رفیق بسیار صمیمی‌اش شهید امیر تهرانی مقدماتی رو بعرض میرسونم.

امیر و مصطفی عین دوقلوهای به هم چسبیده همه جا با هم بودند واز هم جدا نمیشدند. از اون بچه هیأتی‌های ناب بودند که وقتی تو هیأت می‌اومدند، بچه‌ها از ناله کردن‌ها وگریه‌های شدید وبلند اونا می‌فهمیدند این دو نفر تو جلسه هستند. وقتی روضه اهل‌ بیت (ع) خونده میشد در مصائب اونا این دو نفر، درگوشی یه مطالبی به هم می‌گفتند و بعد می‌زدند زیر گریه که از خود بی‌خود می‌شدند و شدید گریه می‌کردند. طوری شده بود که این آخریها به خاطر رعایت حال مصطفی و امیر،  مداح وقتی میخواست شروع کنه اول نگاه می‌کرد ببینه مصطفی و امیر تو هیأت هستند یا نه و بعد روضه رو متعادل میخوند. روحشون شاد. 

حالا اجازه بدین خاطره رو بگم. وقتی گردان عمار قبل از عملیات والفجر  چهار در اردوگاه قلاجه چادر زده بودند، گردان عمار در بالاترین مکان اردوگاه بود. قلاجه مثل کوزران بود پر از درخت  در حقیقت در یک مسیر اون هم جاده ایلام.

محسن می‌گفت: یک روزصبح قبل از اذان بیدار شدم تا آماده بشم برای خواندن نماز شب. ازچادر بیرون اومدم. هنوز چند قدمی راه نرفته بودم، صدایی رو شنیدم،  دقت کردم از پشت چادر، پشت یه تخته سنگ  انگار دونفر داشتند با هم جر و بحث می‌کردند. نمی‌خواستم دخالت کنم ولی با خودم گفتم شاید بتونم کمکی بکنم. جلوتر رفتم صدای یکیشون رو شنیدم که به اون یکی میگفت: خجالت نمی‌کشی؟ چرا اینجا هم دست از سرم بر نمیداری؟ می‌خواهی آبروم رو پیش بچه‌های گردان ببری؟  ولی من نمیذارم. یه عمر زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم. حالا که میون این خوبها هستم تو بدتر شدی.

خیلی تعجب کردم اینجا توی جبهه چه کسی مزاحم یکی از بچه‌های دسته شده؟ باخودم گفتم: درنگ جایز نیست باید کمک کنم مشکل این دو نفر حل بشه ولی خیلی عجیبتر این بود که از اون دومی پاسخی شنیده نمی‌شد.

همین که اومدم از پشت تخته سنگ برم سمت اونا یک لحظه چهره مصطفی درخشان رو دیدم زیر نور مهتاب نشسته بود. ریش‌های مشکی و خوشگلش زیر نور مهتاب خوشگل‌تر شده بود. رو به آسمون نگاه می‌کرد ونم نم اشک می‌ریخت.  تنهای تنها بود. حالا داشت ادامه می‌داد: خدای خوبم خیلی ازت ممنونم که منو هیچ وقت تنها نمیذاری و بعد دوباره گریه و انابه. چقدر قشنگ شده بود.

تازه فهمیدم که مصطفی اون موقع شب بهترین فرصت رو پیدا کرده بود که با نفسش مبارزه بکنه ودر حقیقت با اون دعوا بکنه اون حرفهای اولیه رو هم داشت به نفسش میگفت… واین سیر وسلوک‌های شبانه شده بود بخشی از زندگی شهدای عزیزمون که این یک نمونه از این روش‌های خودسازی بود.

امیدوارم خداوند به همه ما توفیق بدهد که بتوانیم ادامه دهنده راه این شهدای عزیزمون باشیم.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.