قصه تنهایی امان

قصه ، قصه سوختن پروانه هاست

پروانه های گمنامی که هیچ کس از عشقشان خبردار نشد

پروانه هایی که با بالهای سوخته وظیفه ماندن در قفس دنیا به آنان محول شد

تا راوی زنده پروانگان شیدا بالی باشند که در گلستان آتش بال گشودند

تا راه جاودانگی و بقا را در فنای خویش بیابند

 چرا که سوختن بهای قرب است

و چنین سوختنی را جز به پروانگان بی پروای عشق نمی بخشند. 

آنکه آتشی بر دل ندارد کجا می تواند بال در آتش بگشاید؟

 جنگ تمام شد ……..

برگشتیم  با همه سوغاتمان : بی دلی مان

برگشتیم و گرفتار شدیم

ناگاه میان زرق و برق های این شهر رنگین با جذبه های دروغین محاصره گشتیم ،

 بی د لیمان به دادمان رسید :

 ماسک های پرهیزتان را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده است

عدّه ای غفلت کردیم و بیمار شدیم عدّه ای ماندیم و بی تاب شدیم

باز صبح کاذب ، چلچراغ های وسوسه فرایمان گرفت

 تا غروب دوکوهه را از چشم ها یمان برباید

دل ندا داد :

ظلمتی بیش نیست به آسمان خیره شوید

افسوس که عده ای محو نوری کاذب شدیم و اندکی محو آسمان!

سرهامان روبه آسمان بود وسوسه های غرور و تکبر به ستایش مان نشستند

که عطر خاک های بی آلایش فکه را از یاد ببریم و باز هشدار دل : 

رو به خاک کنید …

 در یغا که سنگفرش های مرمرین تجمل چشم های ظاهر بین مان را خیره کرد

سنگرفرش ها آیینه ای شدند عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک !

برگشتیم و دریغا …….. !

دریغا که « اندکی » هوایی ماندیم !

و سکوت ، هم صحبت مان شد و خاک همدم نگاه مان

اشک محرم رازمان

 انتظار مرهم زخم هایمان

دیوانگی گناه مان عاشقی جرم مان

و بی دلی شاهد مان و عزلت پناه مان

 و این شد سر آغاز :

« داستان تنهایی مان»

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.