تیر خلاصی
«همونجا بود که عباس حاج باقر، فخرالدین مهدی برزی، جوهری و چند تا دیگه از بچهها مثل حمید بهرامی، مصطفی خرسندی، اکبر طیبی، مجتبی میرزایی، محمود برنا، اکبر حسین زاده و … رو دیدم که هر وقت اینا رو میدیدم واقعا خوشحال میشدم چون مطمئن بودم که در زمان درگیری شدید و پاتکهای سنگین عراقیها خیلی کارها از دستشون ساخته بود و میتوانستند گره از خیلی مشکلات بازکنند.»
خاطره ای از عملیات کربلای ۸
به روایت: مهدی خراسانی
از راست به چپ:
ردیف بالا: داوود معقول، مهدی صاحبقرانی، شهید نورالله پازوکی، مهدی خراسانی، محمد جنیدی، اکبر طیبی، حاج آقا صدیقی
ردیف وسط: ؟ ، محسن شیرازی، شهید کاکل قمی، اکبر حسین زاده، محمود برنا، چلنبری
ردیف پایین: مصطفی خرسندی، شهید محمد مجازی
مکان: نقطه مرزی شلمچه
زمان: چند ساعت قبل از عملیات کربلای ۸
به نام خدا
عملیات کربلای هشت در همان منطقه عملیاتی کربلای ۵ اما با توان عملیاتی بسیار کمتر در محور عملیاتی و از سمت جنوب شرقی کانال ماهی به سمت غرب و لبه کانال ماهی (سمت پیکان مانند کانال ماهی به سمت جنوب و غرب) شروع و تا انتهای دژ شماره ۱۵ و مقداری از اول دژ شماره ۱۶ ادامه یافت. جالب اینجا بود که انجام این عملیات در روز برای نیروهای خودی مقداری دشوار و ناآشنا بود.
در همان ساعات اولیه صبح، گردان حمزه سیدالشهداء با گروهان اول خود وارد کار شد و به ترتیب گروهان دوم و سوم هم از قسمت راست منطقه عملیاتی – مقداری پایینتر از لبه کانال ماهی – وارد محور عملیاتی شدند.
گروهان یک گردان حمزه پس از شروع عملیات و مقداری درگیری با فاصله دورتر فی ما بین نیروهای خودی و دشمن درگیر شده و گروهان بعدی وارد محور شدند.
سپس گروهان دوم وارد کار شدند و شروع به پاکسازی قسمت بالای محور کردند و پدافند و درگیریهای منطقه و جواب پاتک عراقیها را در دستور کار خود قرار دادند.
زمانی که گروهان یکم روی دژ رسیدند، سعی کردند تعدادی از نیروهای خود را به خاکریز دسته عصایی برسانند. خاکریز دسته عصایی قسمتی بود که بسیار حساس بود و نیروهای دشمن از آن قسمت فشار زیادی به گروهان یک وارد میآوردند. ورود گروهان یک به خاکریز دسته عصایی امکان دسترسی به دژهای شماره ۱۵ و ۱۶ را فراهم مینمود و حتی نیروهای خودی میتوانستند از گروهان دوم و سوم و حتی نیروهای گردان میثم پشتیبانی کنند. لازم به ذکر است که گردان میثم قرار بود از قسمت وسط دژ ۱۵ به سمت شمال و لبه کانال ماهی هجوم برده و نیروهای پشتیبانی پس از پاکسازی، به سمت سه راه شهادت – همان سه راه معروف عملیات کربلای ۵ – حرکت کرده و تا انتهای آنجا نفوذ کنند و در آخر پدافندی برقرار شود.
تعداد زیادی از بچههای گردان میثم مجروح شده و یا به شهادت رسیده بودند…
در حین حرکت به سمت خاکریز دسته عصایی داخل کانال نشسته بودم و بیسیمچی و پیک هم کنارم بودند و یکی از پیکها هم جهت آشنایی با وضعیت به قسمت جلوی کانال رفته بود. بارش خمپاره ۱۲۰ یا ۸۱ آنقدر وحشتناک بود که تمام دور و برمان پر شده بود از خاک و دود و بوی باروت. چند ثانیه پس از برخورد خمپاره و بعد از اینکه کمی دود و خاک کمتر شد، دیدم مقداری بالاتر از مچ دست راست یکی از بچههای بسیجی – برادر طاهری – ترکش خورده و انگار با تیغ جراحی دستش رو جداکرده بودند و روی زمین افتاده بود اما دستش هنوز جان داشت و تکان میخورد و آرام باز و بسته میشد.
امدادگر که نامش عباس اعتمادی بود و بعدها شهید شد، خیلی آرام و با احتیاط داشت رگهای بریده و عصبهای دست برادر طاهری رو که کاملا معلوم بود، با گاز استریل پانسمان میکرد …
در همان زمانی که برادر طاهری رو میفرستادیم به پست امداد در پشت خط مقدم، پیکی که برای شناسایی رفته بود برگشت و خبر حساس بودن موقعیت خاکریز دسته عصایی و تسلط دشمن بر نیروهای خودی از این منطقه رو داد.
همون موقع برادر مصطفی خرسندی که یکی از بچههای قدیمی گردان و شجاع و نترس بود گفت: من با تعدادی از بچهها میرم وخاکریز رو از عراقیها میگیرم. این کار باعث میشد که از نظر استراتژیک موقعیت بهتری نسبت به دشمن پیدا کنیم و تسلطمون به تمام منطقه عملیاتی بیشتر بشه. خلاصه خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم، مصطفی با بیسیم اعلام کرد که خاکریز آزاد شد!!!
باورم نمیشد! خاکریزی رو که چند ساعت قبل گردانهایی از لشگر عاشورا و سیدالشهداء نتونسته بودند آزاد کنند و برای آزادیش کلی اسیر و مجروح و شهید داده بودند، حالا با این سرعت آزاد شده بود. در بین مجروحین تقی کروبی فرزند آقای کروبی هم بود که یکی از پاهاش قطع شده بود و با پلیت و به کمک تعدادی از اسرا به عقب فرستاده شد.
خاکریز آزاد شد … هرچند تعدادی از نیروهای عراقی از همان منطقه وارد شده و پشت خاکریز خود را پنهان کرده بودند که بعدا براتون میگم چه بلایی سرمون آوردن …
از راست به چپ:
مهدی خراسانی، اکبر طیبی، محسن شیرازی، شهید نورالله پازوکی، شهید سعید رحیمی
مکان: پدافندی قبل از عملیات کربلای ۸
بعد از شکستن خط و گرفتن خاکریز، تازه درگیری شدید بین نیروهای خودی و عراقیها شروع شد. نمیدانستیم به زودی چه بلایی سرمان خواهد آمد. خدا رو شکر تجربه فشار پاتک عراقیها رو چشیده بودیم و میدانستیم سکوت قبل از طوفان شروع شده. از صبح وارد محور عملیاتی شده بودیم و خط شکسته شده از طرف بچههای لشگر ۱۰ سیدالشهدا رو پاکسازی کرده بودیم و به خاکریز دسته عصایی رسیده بودیم، که باعث شده بود مقداری خسته بشیم.
به هر حال پشت خاکریز و روی دژها مستقر شدیم. با یکی از بیسیمچیها رفتم برای دیدن قسمت بالای خاکریز که میشد خاکریز دوجداره. همان جا بود که تقی کروبی رو دیدم. بنده خدا ناله میکرد و میگفت: من تقی کروبی هستم. من هم گفتم: من مهدی خراسانی هستم، خوشبختم! اون هم خندهاش گرفته بود. نمیدونست از درد ناله کنه یا به حرف من بخنده! باهاش کمی شوخی کردم ولی قبل از شوخی پای قطع شدهاش رو با باند جنگی بستم و آوردم روی خاکریز دوجداره تا بفرستم بره عقب.
همونجا بود که عباس حاج باقر، فخرالدین مهدی برزی، جوهری و چند تا دیگه از بچهها مثل حمید بهرامی، مصطفی خرسندی، اکبر طیبی، مجتبی میرزایی، محمود برنا، اکبر حسین زاده و … رو دیدم که هر وقت اینا رو میدیدم واقعا خوشحال میشدم چون مطمئن بودم که در زمان درگیری شدید و پاتکهای سنگین عراقیها خیلی کارها از دستشون ساخته بود و میتوانستند گره از خیلی مشکلات بازکنند.
وقتی رسیدم بالای خاکریز ناگهان تیر رسام* شلیک شد و برخورد کرد به کتف راست بیسیمچی، اون هم از پشت سر. جای تعجب داشت چون نیروهای خودی هیچکدوم تیر رسام نداشتن. تیر اصابت کرده بود دقیقا به کنار بیسیم. سریع بیسیم رو از پشت بیسیمچی درآوردم و شروع کردم به فوت کردن تا شاید خنک بشه. اما نشد. تا آخر فسفری که داخل آن بود سوخت و کتف بیسیمچی رو هم سوزوند. بیسیمچی که در حقیقت کمک مجتبی میرزایی بود و چند دقیقه ای پست اون رو گرفته بود رفت عقب و مجتبی جهت مکالمه با محور برگشت جای خودش.
در حقیقت اون تیر از طرف عراقیهایی اومده بود که پشت خاکریز دوجداره یعنی خاکریز پشتی ما که فاصلهای کمتر از ۴ متر با ما داشت پنهان شده بودن و قصد تسلیم شدن داشتند. سریع دویدم طرف خاکریز. مکث کردم. باورم نمیشد اینهمه عراقی اون پشت نشسته باشند. من هم هول کردم و یه اسلحه کلاش رو که روی زمین افتاده بود برداشتم و به سمت اونا نشونه گرفتم و گفتم: دستا بالا!! اونا هم از ترس دستا رو بردن بالا! انگار میفهمیدن من دارم چی میگم؟! و جالب اینجا بود که همه اونها اسلحه داشتند اما اونقدر ترسیده بودند که پریدن وسط کانال و تسلیم شدند. پیراهن نظامی یکی رو درآوردم و بعد داد زدم: «کلهم مثل هذا».خودم هم نفهمیدم چی گفتم اما اونا فهمیدن و همه لباس نظامیاشون رو درآوردن و موندن با زیرپیراهن. این کار باعث میشد تا اسرا از بچههای خودمون قابل تشخیص باشند.
از راست به چپ:
جنیدی، شهید آذری، قویدست، شهید نورالله پازوکی، محمدی، شهید خلیلی، اکبر طیبی، جوهری، شهید منوچهری
مکان: پدافندی قبل از کربلای ۸
خلاصه تعداد زیادی شهید و مجروح رو گذاشتیم رو پلیت و همراه با تعدادی از بچههای گردان و به کمک اسرای عراقی فرستادیم عقب. این کار از لحاظ نظامی اشتباه بود چرا که از طرفی تردد نیروهای خودی به سمت عقب باعث دیده شدن آنها توسط دیدهبان عراقیها و روحیه گرفتن اونا و پاتک سریعترشون میشد و از طرف دیگه امکان کشته شدن مجروحامون توسط اسرا وجود داشت اما مجبور بودیم با وجود کم شدن نیروها و ایجاد ضعف تاکتیکی این ریسک رو قبول کنیم تا کسی جا نمونه.
کنار خاکریز دسته عصایی حاج باقر، خرسندی، بهرامی و فخرالدین رو میشد دید که هر کدوم به کاری مشغول بودن. فخرالدین با اون جثه کوچیکش و تو اون منطقه کم عرض و طول زحمات فراموش نشدنی میکشید که هیچوقت از یاد نمیره.
جوهری با تعدادی از بچهها و تحت نظارت اکبر طیبی در حال درگیری با دشمن بودن. عراقیها داشتن هموطنای خودشون رو هدف میگرفتن که به اسارت ما دراومده بودن و میبایست از بین دژ و خاکریز دسته عصایی عبور میکردن و از خاکریز دوجداره میاومدند روی دژ. تو این درگیری حدود هفتاد نفر مورد اصابت تک تیراندازهای عراقی قرار گرفتند و برخی کشته و برخی مجروح شدند. در بین این افراد تعدادی از شهدا و مجروحهای گردان حمزه هم با مجروحهای عراقی قاطی شدن و امدادگرها به مداوا و پانسمان همه مجروحها – اعم از ایرانی و عراقی – مشغول بودند.
تو همین حال و هوا بودیم که شدت جنگ گاهی زیاد و گاهی کم میشد. اصولا سکوت خط معنی خوبی نداشت و من همیشه خاطره بدی از لحظات آروم خط داشتم. یادم میاد حمید بهرامی و مصطفی خرسندی و همینطور همه بچههای گردان تو جنگیدن اصلا کم نمیذاشتند. شهدایی بودن که خیلی وارسته به شهادت رسیدن یا جانبازانی که در قید حیات هستند و به طرز باورنکردنی میخروشیدند.
ظهر ساعت ۱۲ شده بود که برادر جنیدی ناگهان اومد بالای سرم و بهم گفت: کجایی؟ خیلی دنبالت میگشتم! مقداری با هم حرف زدیم. عراقیها فشار زیادی آورده بودند. از روبروی ما شروع به پاتک اصلی کرده بودند. در همان زمان برو بچهها مثل ظهر عاشورا میجنگیدند و مجروح و شهید میشدند تا ملت ایران سرفراز بمانند، راحت زندگی کنند، آیندگان روزهای سخت نداشته باشند و آزاد و آزاده باشند.
زیر گرمای آفتاب، بدون داشتن مهمات کافی و مواد غذایی و با دشواری زیاد بچهها از جان مایه میگذاشتند و جلوی عراقیها رو مثل آب خروشان میگرفتند – وحشتناک بودند به بلندی صخرههای بازی دراز و بمو و رحم میکردند و مهربان بودند مانند مقتدایشان علی (ع).
اکبر طیبی و بچههای گروهانش روی دژ به خوبی آرایش گرفته بودند و در حال جواب به پاتک عراقیها بودند. درگیری همینطور شدیدتر و شدیدتر میشد تا جایی که از دود و خاک برخاسته از انفجار خمپاره حال عجیبی به همه دست داده بود. ناگهان تیری از پشت و از سمت نیروهای خودی به کتف راستم اصابت کرد. این اتفاق نمیتونست از طرف یکی از نیروهای خودی افتاده باشه. وقتی دقت کردم دیدم این تیر از سمت عراقیهایی شلیک شده که اسیر شده بودن و همه همراه با اونهایی که توسط تک تیراندازهای عراقی مورد اصابت قرارگرفته بودن تو یه گودال روی هم افتاده بودن و از شکاف وسط دژ منو هدف قرارداده بودند. امدادگر دستم رو به بدنم بست تا شریان کتفم پاره نشه، هر چند به دلیل ادامه درگیری و شدت اون بالاخره این اتفاق افتاد و شریان دستم پاره شد و خونریزی کرد.
پاتک عراقیها بسیار سنگین شد و ستون و نیروهای بعثی عراق به سمت لبه دژ به طرف ما حرکت کرد. آنقدر راحت به طرف ما میآمدند که خیلی تعجب کردیم. مصطفی خرسندی با آرپیجی به طرف M۱۱۳ که آرم هلال احمر رو داشت شلیک میکرد (اون به این قانون واقف بود که شلیک به ماشینهای هلال احمر غیراخلاقی و غیرقانونی است اما حقیقت این بود که عراقیها از این ماشینها برای تردد نفر به جای حمل مجروح استفاده میکردند).
به عقب بیسیم زدیم و به حاج محمود و حاج سعید سلیمانی گفتیم که عراقیها در حال خوردن سوهان هستند (به رمز یعنی دارند پاتک شدید میکنند). بچهها سخت میجنگیدند و مهمات داشت تموم میشد. نیروها یکی پس از دیگری مجروح و شهید میشدند. خودم هم ظهر کتفم تیر خورده بود اما دیدن رشادتهای بچههای باحال گردان حمزه و سخت بودن شرایط، روحیه موندن رو در من بالاتر میبرد.
مصطفی خرسندی در حال شلیک آرپیجی بود که تک تیرانداز عراقی (همونی که چندتای دیگه رو زده بود)، پیشانیاش رو هدف گرفت و تیر دوزمانه به کلاهخود اون اصابت کرد و چون تیر دوزمانه بود پس از اصابت به کلاه، در صورت و چشم مصطفی پخش شد و بینایی چشمهاش رو تا حد زیادی از دست داد اما در همون حال آیه قرآن رو زیرلب زمزمه میکرد تا اینکه از خونریزی بیهوش شد و روی زمین افتاد.
حاج باقر و فخرالدین در حال تیراندازی به سمت عراقیها بودند، جوهری و طیبی و الباقی بچهها از روی دژ به سمت عراقیها با آرپیجی و تیربار و… شلیک میکردند. هوا داشت تاریک میشد. مجبور بودیم هم جواب پاتک رو بدیم و هم اینکه مهمات جمعآوری کنیم تا وقتی عراقیها نزدیک شدند به مشکل برنخوریم.
عراقیها حجم سنگین پاتکشون رو متمرکز کرده بودند در همان قسمت خاکریز دسته عصایی تا از همانجا خط ما را شکسته و به عمق دژ نفوذ کنند و پشت خط و محور ما را کاملا قطع کنند. اگر این کار عملی میشد، تعداد زیادی اسیر میدادیم. بهرامی در حال شلیک با تیربار و داد و بیداد کردن بود که عراقیها دارند میان… اومدن… اومدن… خرسندی روی زمین افتاده بود و از روی دژ چند تا از بچهها داد میزدن عراقیها از این طرف هم دارند میان… اومدن… اومدن…
فخرالدین، حاج باقر و چند تا دیگه از بچهها که کاش اسمشون رو یادم بود آماده بودند. به فخرالدین گفتم چند تا نارنجک جمع کن بیار. اون هم رفت و چند تا نارنجک از جنازه عراقیها جمع کرد و آورد. با دست چپ پیم نارنجک رو کشیدم و انداختم وسط مجروحهای عراقی که اسیر شده بودند. چون اونا داشتن با سوء استفاده از موقعیت به ما شلیک میکردن و در حقیقت به موفقیت عراقیها کمک میکردن و برای ما مشکل ساز بودند.
تک تیرانداز به سر حمید بهرامی شلیک کرد و زمانی که تیر به سر بهرامی برخورد کرد، در همان لحظه اول فکر کردم شهید شد چون کاملا بیهوش شده بود، اما در حقیقت زنده بود.
عراقیها خط رو شکستند و وارد خاکریز شدند. خمپاره ۶۰ پشت سرم به زمین اصابت کرد و ترکشهاش پهلو و قسمت راست بدنم رو کاملا از کار انداخت و چند تا ترکش ریز هم به فکم خورد. به دلیل خونریزی زیاد بیهوش شدم. نمیدونم چقدر طول کشید که یه لحظه سر و صدا شنیدم و در عالم نیمه هشیاری بودم که صدای عراقیها رو شنیدم… خدای من! چقدر مفت اسیر شده بودم یا قرار بود چقدر مفت کشته بشم… تو همین فکرها بودم که به هوش میومدم و بیهوش میشدم. عراقیها داشتن زیر نور منور یکی یکی به مجروحها تیر خلاصی میزدن. من اشهدم رو گفتم و منتظر تیر خلاصی شدم اما چون صورتم به خاطر خونریزی حاصل از ترکش پر از خون شده بود به نظر اونا مثل یه کشته اومدم و حیفشون اومد یه تیر حرومم کنند. اونا به مصطفی شلیک کردن که خدا رو شکر بهش نخورد و به سر حمید بهرامی هم شلیک کردن که تیر به بغل سرش کشیده شد و الحمدالله زنده موند.
تو اون عملیات نفربر خشایار به طور کامل رفت روی پاهای حاج محمود امینی و مجروحیت سختی برداشت و در بیمارستان بقیه الله بستری شد. محمود یزدانی هم در همان بیمارستان بستری بود. من هم به خاطر اصابت تیر به کتف و ترکش به پهلو و پشت تو همون بیمارستان بودم. حاج محمود برام تعریف کرد که اکبر طیبی و بچهها دارن تو خط مثل شیر میجنگند.
*تیر رسام همون تیری هست که وقتی شلیک میشه رنگش قرمزه و تا زمانی که به زمین برمیگرده کم کم خاموش میشه (اینو برای نسل آخریها گفتم که شاید با مفهوم تیر رسام آشنا نباشن!)
با سلام سالها از عملیات کربلای ۵ گذشته من هم توفیق حضور داشتم در دسته یک گروهان یک اما حیف من در همان لحظات اول از ناحیه مچ پا تیر خوردم و به عقب برگشتم . بعدها به گردان تخریب لشکر ۱۰ رفتم. داشت کلا” یادم میرفت که من هم اونجا بودم یادم میاد محسن شیرازی هم مجروح شده بود . نمی دونم راوی گلستانی است یا شیرازی. هر کدام که هستید خدا پشت و پناهتان
—
سلام آقای اسمعیلی پور
راوی این خاطرات همسرم مهدی خراسانی هستند. ممنون که به وب خودتون سر زدید.