۲۴ ساعت در جبهه
به یاد نیروهای دسته یک گروهان یک گردان حمزه
خاطره ای از برادر محسن امامی
اون شب در اردوگاه کرخه، تو چادر دسته یک، وقتی سوره واقعه رو قرائت کردیم، با خودم تصمیم گرفتم صبح برای عبادت و خوندن نماز شب از همه زودتر بلند بشم. وقتی این تصمیم رو گرفتم و رفتم زیر پتو تا بخوابم دلهره داشتم، همش فکر میکردم که همه بچهها دارند منو نگاه میکنند، خیلی طول کشید تا خوابم ببره. خوشبختانه اون شب رزم شبانه نداشتیم و راحت خوابیدیم. دم دمای صبح، قبل از اذان صبح بیدار شدم اما متاسفانه باز هم عقب افتاده بودم و شاید نیمی از بچهها از چادر بیرون رفته بودند.
از چادر اومدم بیرون. بچههای تبلیغات طبق معمول هر روز صبح، مناجات زیبای حضرت امیر (ع) – با صدای دلنشین برادر نورایی – رو گذاشته بودند پشت بلند گوها و صدای مولای یا مولای اون تو فضای اردوگاه طنینانداز شده بود. هنوز بعد از سالها یاد اون لحظات خیلی آرامبخش و شیرینه.
از چادر به سمت حسینیه گردان حرکت کردم. گاه گاهی صدای سوز ونالههای بچهها از گوشه و کنار اردوگاه به گوش میرسید که توی قبرها و شیارها، مشغول راز و نیاز عاشقانه خودشون بودند. تو حال خودم بودم که رسیدم دم در حسینیه، وارد که شدم طبق معمول هر روز صبح حسینیه گردان پر بود از رزمندههایی که داشتند عبادت میکردند، بعضیها قرآن و مفاتیح میخوندند، بعضیها نماز و بعضیها هم به سجده رفته بودند و صدای گریه شون بلند بود. معمولا بچهها برای خودشون یه جایی رو انتخاب میکردند و هر روز و هر شب میرفتند اونجا میایستادند و نماز میخوندند و بقیه بچهها هم حتی المقدور سعی میکردند اون جا رو اشغال نکنند. بعد از خوندن نماز شب و بعد از پخش اذان از رادیو همه منتظر میشدیم برادر گلستانی بیاد و با اون سبک زیبا و صدای دلنشین خودش اذان معروفش رو بگه. باور نمیکنید بعضی بچهها با شنیدن اون اذان گریه میکردند. بگذریم نماز جماعت برگزار شد و طبق معمول شهید گلستانی تعقیبات رو خوند و بعد هم زیارت باصفای عاشورا خونده شد و سریع برگشتیم تو چادرها تا اماده رفتن به میدون صبحگاه بشیم برای اجرای مراسم.
همیشه بعد از نماز صبح چهره بچه ها رو که نگاه میکردی بشاش و خندان بودن. تو مسیر حرکت به سمت چادر دسته، خیلیها شوخی میکردند. معمولا ساعت به خط شدن معلوم بود. یه فرصتی داشتیم بعد از نماز. خیلی از بچهها زرنگتر بودند مخصوصا کم سن و سالها مثل پورکریم، علیاننژاد، اهری، مدنی و … زودتر از بقیه بچهها تجهیزات رو به تن میکردند و جلوی چادر دسته اماده میایستادند. هردسته از دوتا تیم تشکیل میشد. هرتیم دوتا آرپیجی زن داشت، یه تیربارچی، یه امدادگر، دوتا پیک، دوتا تدارک دسته، دوتا حمل مجروح، یه معاون دسته و معمولا یکی دوتا هم نیروی آزاد بودند که این نیروها بیشتر از فرمانده و نیروهای قدیمی جنگ بودند که دوست نداشتند مسئولیت بگیرند و توی دستهها راحتتر بودند.
به خط شدنها همیشه با سلام و صلوات همراه بود و ذکرهای مختلفی به وسیله بچهها تکرار میشد. دسته یک به خط شد. اول فیاضی معاون دسته اومد و یه از جلو نظام داد و یه مقدار دسته رو منظم کرد تا برادر گلستانی اومد. همیشه فرمانده دستهها آخرین نفر بودند که از چادر بیرون میاومدند و دسته رو به سمت میدون صبحگاه هدایت میکردند. چه حالی داشت اون زمان سرود خونده میشد، نوحه خونده میشد و کلا حال و هوای خوبی بود.
پشت حسینیه گردان محل جمع شدن گروهانها یعنی همون میدون صبحگاه بود. دسته یک، دسته دو و دسته سه که جمع میشدند، گروهان یک تشکیل میشد. گروهانی به سمت میدون صبحگاه حرکت کردیم، چهرهها مصمم، آماده و گوش به فرمان. اطاعت از فرمانده دسته برای بچهها حکم تبعیت از امام (ره) و ولی زمان رو داشت. توی میدون صبحگاه وقتی گروهانها و واحدهای دیگه مثل تبلیغات، ادوات، تدارکات، بهداری، مخابرات، کارگزینی و ارکان گردان جمع میشدند، معنیش این بود که گردان حمزه (ع) تکمیل شده است. همیشه جلوی گروهانها چند تا پرچم به دست داشتیم با پرچمهای رنگی و زیبا که اسامی امامان معصوم رو میتونستی روی پرچمهاشون ببینی. فرمانده گروهان یک، عموحسن امیری فر بود که یه هیکل ورزشی زیبایی داشت و همیشه تمرینات ورزشی گردان رو هم اون انجام میداد و بقیه تکرار میکردند. اجرای صبحگاه خیلی با حال بود. فرمانده و یا معاون گردان خبردار میداد. همه به احترام قرآن سکوت میکردند. قاری چند آیهای رو از قرآن مجید تلاوت میکرد و سپس دعای معروف صبحگاه توسط برادر گلستانی به شکل زیبایی خونده میشد و همه بچههای گردان تکرار میکردند.
اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار
ولا تجعل صباحنا صباح الاشرار
…
معمولا بعد از صبحگاه گردان ورزش میکردیم واگر برنامه خاصی نبود و گردان و یا گروهان کلاس آموزشی ویا عقیدتی و… نداشتند، دستهها در اختیار فرمانده دسته قرار میگرفتند، تا اونا خودشون تصمیم بگیرن چکار کنند.
تو دسته یک چون اکثرا کم سن و سال بودند، خب طبیعی بود که درس رو رها کرده بودند و به جبهه اومده بودند. محسن هم به درس اینا خیلی اهمیت میداد و پیگیر درس خوندنشون بود. گاهی موقعها وقتی اعزام نیرو بود، میرفت واز نیروهای تازه وارد که به گردان میاومدند سوال میکرد واگر کسی معلم بود و یا میتونست به بچهها کمک کنه رو میآورد به دسته؛ مثل شهید مهدیپور که معلم بود و خیلی هم به بچهها کمک کرد و یا شهید مولایی که بچه زرنگی بود و به قول امروزیها مخ ریاضی بود رو آورد به دسته.
اون روز محسن تکلیف کرده بود که بچههایی که امتحاناتشون نزدیکه بشینند و درس بخونند و اونایی هم که میتونند کمکشون کنند و بقیه هم به نظافت چادر و نظافت شخصی خودشون برسند.
این کار تا ظهر طول کشید و بعد هم نماز جماعت ظهر و صرف ناهار و…
همیشه سر شستن ظروف تو این دسته رقابت بود. همه میخواستند این ثواب نصیب خودشون بشه. یه طوری شده بود که هر دو سه نفر یه تیم تشکیل داده بودند و با هم برنامه ریزی میکردند و سریعتر از همه بچهها به این کار اقدام میکردند.
اون روز بعد از ظهر برامون برنامه پیادهروی گذاشتند تا آمادگی جسمانیمون هم حفظ بشه. همین پیاده رویها خودش دنیای خاطره بود که هیچوقت فراموش نمیشه. بعد از پیاده روی که دو سه ساعت طول کشید، نماز مغرب و عشا رو خوندیم و شام و قرائت سوره واقعه و طبق معمول هر کسی دعایی کرد و ما هم دعایی کردیم و بعد هم استراحت.
سلام
ممنون از مطلب فوق
لذت می برم که می بینم عده ای زنده ماندند و شربت شهادت را عاشقانه نوشیدند و عده ای زنده نگه می دارند و عاشقانه تلاش می کنند
برادر شهید محمد هستم و خوشحالتر می شوم بشنوم و بخونم آنچرا که به یاد نمی آورم
اجرکم عندالله محفوظ
ان شاالله
—
سلام
ممنون از شما که به وب گردان حمزه سر زدید. ما در خدمت دوستان بزرگوار گردان هستیم و در صورتی که مطلبی در ارتباط با شهدا و ایثارگران گردان ارسال بشه حتما در وب منتشر میشه. ما هم سپاسگزار خواهیم بود اگه شما عکس یا خاطره ای از برادر بزرگوارتون دارید برامون ارسال کنید تا به غنای این وب بیفزایید.
سپاس