«حمزه» گردان تکلیف مداری و استقامت بود
خاطره ای از حاج محمود امینی
ارسال: سلمان محمدی
منبع: پایگاه خبری تحلیلی نسیم سرخس
مسلماً شهادت دوستان و همرزمان حالا در هر سنی که باشند باعث ناراحتی میشد، ولی ما باید به تکلیفمان عمل میکردیم و تا آخرش در راهی که شروع کردیم میایستادیم.
به گزارش نسیم سرخس، گردان اولین ردهای بود که یک رزمنده در قالب سازمان رزم در آن هویت مییافت.
هرچند ردههای کوچکتری چون دسته و گروهان هم وجود داشت، اما گردان به نوعی شناسنامه رزمندگان به شمار میرفت و هماکنون اگر از یادگاران دوران دفاع مقدس سؤال شود در چه نیرویی حضور داشتند، اولین کلام، معرفی گردانشان خواهد بود. اخیراً که در صفحات پایداری روزنامه جوان به شناسایی و معرفی دو گردان مالک اشتر و عمار یاسر از لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) پرداختیم و گفتوگویی نیز با فرماندهان این گردانها سرداران نصرتالله اکبری و محمدرضا یزدی انجام دادیم، این بار به سراغ سردار محمود امینی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) رفتیم که در پرونده کاریاش فرماندهی گردانهای خندق، مسلم و کمیل را نیز دارد. این تعدد فرماندهی بر چند گردان هر کدام ماجراهایی دارد که در گفتوگو با امینی به آنها پرداختیم و در این رهگذر سری نیز به حال و هوای بچهبسیجیهای گردان حمزه سیدالشهدا(ع) زدیم.
گویا شما در طول دفاع مقدس و البته در دورههای مختلف فرماندهی چهار گردان حمزه، خندق، مسلم و کمیل را برعهده داشتهاید، تعلق خاطرتان بیشتر به چه گردانی است؟
حضور در جمع رزمندههای آن دوران حال و هوایی تکرار نشدنی دارد که نمیتوان فرق زیادی بینشان گذاشت اما از جهت مدت حضورم در گردان حمزه و اینکه حمزه آخرین گردانی بود که سمت فرماندهیاش را داشتم، شاید بتوانم بگویم خودم را بیشتر یک گردان حمزهای میدانم. به ترتیب بنده از برج ۱۰ سال ۶۱ تا اردیبهشت سال ۶۲ فرمانده گردان خندق بودم. از خرداد ۶۲ تا اسفند همین سال فرمانده گردان مسلم، از خرداد ۶۳ تا اسفند ۶۳ فرمانده گردان کمیل و نهایتاً از خرداد ۶۴ تا فروردین ۶۷ فرماندهی گردان حمزه را برعهده داشتم که به خاطر شرایط خاص اواخر جنگ، دوباره بحث تیپهای محوری به میان آمد و در این سال فرمانده تیپ محوری شدم و دو سه ماه آخر جنگ را در همین سمت انجام وظیفه میکردم.
شما از اواخر سال ۶۱ و اوایل سال ۶۲ تقریباً یک گردان عوض میکردید، ماجرای این همه تغییر و تحول چه بود؟
گردانهای سپاه شاید هرکدام یک کادر مرکزی و فرماندهی داشتند، اما بدنه اصلیشان را بسیجیها تشکیل میدادند که در دورههای سهماهه در جبهه حضور مییافتند. لذا گردانها معمولاً در پایان عملیاتها که شهید و مجروح میدادند و دوره حضور بسیجیهایشان تمام میشد، نیاز به بازسازی داشتند. به غیر از این مسئله شرایطی هم پیش میآمد که باعث شد بنده در چند گردان حضور پیدا کنم. برای اولین بار پیش از عملیات والفجر مقدماتی که لشکر ۲۷ تجدید سازمان یافته بود، تیپ سوم ابوذر به فرماندهی شهید دستواره تشکیل شد، این تیپ، سه گردان داشت که هرکدام نام غزوههای رسولالله (ص) را داشتند. خندق، تبوک و خیبر که بنده به عنوان فرمانده گردان خندق برگزیده شدم. البته قبل از آن در گردانهای سلمان، حمزه و مسلم سمتهایی مثل فرماندهی دسته، معاون و فرماندهی گروهان را داشتم. به هرحال در دو عملیات والفجر مقدماتی و یک با همین گردان خندق وارد عمل شدیم. بعد از آن تشکیلات لشکر دوباره تغییر یافت و برای اینکه دوباره گردانها را ساماندهی کنیم، از بنده خواستند تا گردان مسلم را تشکیل بدهم.
گردان مسلم از قدیمیترین گردانهای لشکر ۲۷ است، با این گردان در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
با گردان مسلم در عملیات والفجر ۴ حضور داشتیم، در این عملیات که در بلندیهای کانیمانگا صورت گرفت، شهدای زیادی دادیم. بعد از آن خودمان را برای عملیات خیبر آماده کردیم که واقعاً عملیات سختی بود و من نیز در همانجا به شدت زخمی شدم. دوران درمانم کمی طولانی شد و وقتی که برگشتم شهید دستواره به من گفت از آنجایی که عمران پستی فرمانده گردان حبیب به شهادت رسیده و از طرف دیگر محمود خدایی فرمانده گردان کمیل هم شهید شده، تو بیا و گردان کمیل را از ترکیب این دو گردان تشکیل بده، من هم پذیرفتم و با ساماندهی نیروها فرمانده گردان کمیل شدم، با این گردان در بدر شرکت کردیم، در همین عملیات هم باز مجروح شدم و جانشینم فتحالله فراهانی کنار دجله به شهادت رسید. بعد از اینکه دوباره برگشتم و خواستم کمیل را بازسازی کنم، از آنجایی که شهید اسدالله پازوکی مأمور تشکیل گردان حمزه شده بود، مأموریت دیگری یافت، باز از من خواستند که به جای پازوکی فرمانده گردان حمزه شوم و این گردان را تشکیل بدهم. از همینجا به بعد حضورم در گردان حمزه شروع شد.
به جهت آشنایی که با بچههای این گردان دارید، میتوانید ویژگی خاصی برای گردان حمزه برشمرید؟
به نظر من تکلیفگرایی مهمترین ویژگی نیروهای این گردان بود. برای بچهبسیجیها حالت پدافندی خیلی سخت است، اما اگر برای گردان حمزه مأموریت خط پدافندی داده میشد، بیچون و چرا اطاعت میکردیم و برای خود نیروها هم این مسئله جا افتاده بود. به عنوان نمونه در کربلای۴ ما را فرستادند تا خط پدافندی مهران را برعهده بگیریم، در صورتی که قرار بود عملیات بزرگی چون کربلای ۴ انجام گیرد. اما ما پذیرفتیم و به آنجا رفتیم. البته بچههایی هم بودند که این شرایط را قبول نمیکردند و درخواست انتقال به گردان دیگری را میدادند. مثلاً شهید عباس اعتمادی در جریان عملیات بیتالمقدس ۲ که در ماووت صورت گرفت، حالت پدافندی را برنتافت و به گردان انصار رفت و همان جا هم شهید شد. یا برعکس بچههای دیگری هم بودند که از گردانهای دیگر به ما ملحق میشدند. اما ما همچنان به تکلیف عمل میکردیم. خوب است این نکته را به نقل از حاجمهدی طائب بگویم که ایشان از سال ۶۴ به بعد یک اکیپ از بچههای طلبه را به گردان حبیب آورده بود و خطشکنی میکردند، حاجمهدی بعد از جنگ به من میگفتند که اگر باز به آن شرایط برگردیم من ترجیح میدهم به گردان حمزه بیایم و تکلیفمداری را سرلوحه خودم قرار بدهم.
پس گردان حمزه بیشتر حالت پدافندی داشت؟
این طور نبود که فقط حالت پدافندی داشته باشیم، در والفجر ۸، کربلای یک، کربلای۵، کربلای۸، بیتالمقدس ۴ و . . . بنده به همراه بچههای این گردان وارد عمل شدیم و شهدای زیادی هم دادیم. اتفاقاً در همان کربلای ۵ یک دسته از گردان حمزه به فرماندهی آقای مهدی خراسانی کاری کرد کارستان. در آنجا ایشان به همراه نیروهایش مأموریت یافت تا کانالهای دوجی را بازپس بگیرند، واحدهایی از لشکر ۲۵ و ۱۸ الغدیر موفق به این کار نشده بودند، اما ایشان با اندک نیروهایش توانست مأموریتش را به خوبی انجام دهد.
به نوعی میتوان گفت فرمانده گردان پدر معنوی نیروها به شمار میرفت، با توجه به حضور نوجوانان بسیاری در طول دفاع مقدس، چه رابطهای با آنها به عنوان فرمانده گردان داشتید؟
یک شرطی که همواره بنده در گردانم میگذاشتم این بود که نیروها به هیچ وجه سیگار نکشند. یا اگر قرار است کسی سیگار بکشد باید به جایی میرفت که دیده نشود. این مسئله را بیشتر به خاطر همین نوجوانانی مطرح کرده بودیم که باید در فضای معنوی جبههها صیقل داده میشدند نه اینکه مثلاً از سیگار کشیدن سایرین یاد بگیرند. یا روی درس بچهها تمرکز میکردیم و سعی داشتیم که حضور در جبهه باعث نشود خللی در تحصیلاتشان به وجود بیاید. یادم است قبل از عملیات والفجر ۸ در اردوگاهی نزدیک کرخه چندتا از بچههای نوجوان گردان را دیدم که کتاب درسی در دست داشتند. به یکیشان گفتم فلانی تو که کتاب دستت گرفتهای خوب بخوانش که وقتی برگشتی خانواده نگویند بچه ما رفت جبهه و از درسش ماند. او هم با حاضر جوابی گفت: حاجآقا مگر نه اینکه امام میگوید جبهه دانشگاه است؟ خب من الان توی دانشگاهم چرا باید برگردم و دروس راهنمایی یا دبیرستان را بخوانم! این بنده خدا در همان عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید.
شهادت این بچهها با آن سن و سال کمشان در نظر شما که به هرحال هم از نظر سنی و هم از نظر جایگاهی بزرگتر از آنها بودید و مسئولیت داشتید، باعث دلسردیتان نمیشد؟
مسلماً شهادت دوستان و همرزمان حالا در هر سنی که باشند باعث ناراحتی میشد، ولی ما باید به تکلیفمان عمل میکردیم و تا آخرش در راهی که شروع کردیم میایستادیم. در همین خصوص خوب است خاطرهای را از شهید حسین دستواره، برادر کوچکتر شهید رضا دستواره تعریف کنم. ایشان در سال ۶۵ که گردان حمزه در خط پدافندی مهران حضور داشت به جمع ما پیوست، ایشان در هفته اول تیرماه در همان جا به شهادت رسید. نوجوانی کم سن و سال بود که وقتی خبر شهادتش را به حاجرضا دادیم ایشان در اندیمشک بود. خودش را به خط ما رساند و یادم است با حسرت میگفت: این همه در جبههها جان کندیم، طوریمان نشده، حالا برادرم با آن سن کم و در اولین اعزام به شهادت رسیده، بعد از آن خود حاجرضا به دنبال جسد برادرش رفت و او را به عقب برگرداند و بعد از اتمام مراسم به منطقه برگشت و شاید یک هفته از شهادت برادرش نگذشته بود که خود رضا دستواره هم در عملیات کربلای یک به شهادت رسید.
گویا سه جانشین گردان شما نیز طی دفاع مقدس به شهادت رسیدهاند؟
بله، شهید علیاکبر گلمحمدی جانشینم در گردان خندق بود که در فکه تیر مستقیم دشمن به سرش خورد و به شهادت رسید. معاون بعدی شهید میرحمید موسوی بچه مرند بود که روی بلندی ۱۹۰۰ کانیمانگا به شهادت رسید. ایشان معاون بنده در گردان مسلم بودند و به اتفاق نیروها در عملیات والفجر۴ شرکت کرده بودیم که در همین عملیات آسمانی شد. نفر سوم هم شهید فتحالله فراهانی جانشین بنده در گردان حمزه بود که پس از مجروحیتم در عملیات بدر، چندی بعد فراهانی هم در کنار دجله به شهادت رسید. واقعاً رابطه قلبی و دوستانه محکمی با فراهانی داشتم و لذا شهادتش از نظر روحی تأثیر زیادی روی من گذاشت.
شده که دلتان برای روزهای جبهه و جنگ جمعبچههای گردان حمزه تنگ شود؟
خب مسلماً این طور است. هرچند ما هنوز هم با هم ارتباط داریم و هیئت رزمندگان گردان حمزه محفلی است تا دوستان و همرزمان قدیمی را آنجا ملاقات کنیم. البته باید اذعان کنیم که آن جمع و آن حال و هوا دیگر تمام شده و محال است که نظیرش را دوباره بتوان تشکیل داد.
در پایان چند کلمه میگویم اگر میشود برداشتتان را در یک جمله بگویید.
فرمانده گردان: خادم و نوکر بچههای بسیجی
بسیجی: انسانی مخلص و بیادعا
فرماندهی در جنگ: سمتی که کسی به راحتی قبول نمیکرد و برای پذیرشش باید به افراد اصرار میکردی!
گردان حمزه: گردان استقامت و تکلیفمداری
*علیرضا محمدی / روزنامه جوان
انتهای پیام/
من به عنوان یک نیروی گردان حمزه افتخار میکنم فرمانده ای متقی شجاع..صالح..عادل و…..به نام حاج محمود امینی داشتم و دارم ….هیچموقع یادم نمیره وقتی تو عملیات بیت المقدس ۴ از سد دربندیخان با قایق عبور کردیم استحکامات عراقی ها رو تو ساحل نابود کردیم و بعد از شیارهای متوالی به دشت رسیدیم هلی کوپترهای عراقی موضع ما رو هدف قرار میداد .با مهدی خراسانی یه ار پی جی ۱۱ گیر اورده بودیم که مهدی سعی میکرد هر طور شده اونا رو مورد هدف قرار بده اما اون هلی کوپتر های روسی به این سادگی هدف قرار نمی گرفتند واز ما رد میشدند و بیشتر ساحل رو که محل تردد نیروها و مهمات و اذوقه بود رو هدف قرار میدادند .خب به هرحال درگیری شدید بود تانک هاشون از فاصله دور شلیک میکردند و هرکدوم از نیروهای ما برای خودش پناهگاهی داشت واماده تک دشمن اما از همه جالبتر و قشنگتر این بود که میدیدی حاجی امینی فرمانده گردانت با صلابت بدون اینکه در پوشش و یا پناهگاهی باشه ایستاده همراه بی سیم چی خودش داره نیروها رو فرماندهی میکنه …با وجود تیراندازی و بمباران و گلوله های خمپاره که به سمت ما می اومد حاجی بدون کوجکترین ترسی به کار خودش ادامه میداد …….اصولا حاجی تو تموم عملیاتها همینجوری بود …این یه خاطره کوچیک از این فرمانده بزرگ بود ……..ارزوی تندرستی و سلامت برای ایشون و همه فرمانده های فداکار و گمنام دوران دفاع مقدس رو از خدای منان خواستارم
سلام
باتشکر از شما که این مطلب را در سایت قرار دادید.
فکر نمی کردم استقبال بشود.
یاد همه شهداء گردان حمزه با صلواتی شاد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
امروز رفته بودم بهشت زهرا سلام الله علیها.
اول و به رسم همیشه رفتم سر مزار پاک سردار رشید سپاه اسلام فرمانده سپاه دوازدهم خاتم الانبیاء سردار شهید مهدی زمانی سبزی رفتم.که یادش و نامش همیشه در قلبم جاری است.یک تکه داستان زیبا هم این شهید دارد که رویای صادقانه است.اگر مایل بودید برایتان می نویسم.بعدش رفتم سر مزار سیدمحمد زینال حسینی فرمانده تخریب لشگر ده.مزار کناریش شهید حجت الاسلام محسن درودی بودند.شهید سمت چپی هم شهید مجید داودی راسخ بودند که آزاده بودند.شهدای بالا سر این عزیزان شهید داودحیدری فرمانده دلیر گردان زهیر وحاج احمد عراقی فرمانده اطلاعات لشگر ده بودند.در حین شستشوی مزار شهداء بودم که یکی از برادرهای رزمنده آمدند سر مزار شهید مجید داودی راسخ وسید عزیز .شروع کرد فاتحه خواندن .منم مثل همیشه باب صحبت را با رزمنده ها باز می کنم شروع کردم صحبت .بهش گفتم فرمانده شما بود؟گفت کی؟گفتم:آقا سید؟گفت نه!آقا مجید دوست و رفیقم بود.از شهداء برام گفت منم براش گفتم خیلی صفا کردیم چقدر درباره شهداء گفتیم.تا بحثمان رفت سمت دفاع سراسری یک نگاه به من انداخت از روی تعجب از چشماش خوندم که توی دلش می گفت این همه اطلاعات دقیق را از کجا داره.بهش گفتم کتاب خوندم.پای صحبت رزمنده ها نشستم.خندید.شماره من را گرفت دعوتم کرد برای افطاری همین پنجشنبه.گفت بیا منتظرتم.داشتیم صحبت می کردیم من براش آن رویای صادقانه را گفتم.میخکوب شد!دستم را گرفت ول نمی کرد.اسمم را پرسید گفتم سلمان فارسی هستم!آخر صحبتهای ما بود که سعادت این را داشتیم که لحظاتی در کنار یکی از سرداران گمنام هشت سال دفاع مقدس باشیم.نزدیک به یک ساعت نیز باایشان صحبت کردیم.چقدر متین بودند واصلا احساس نکردم که وقت دارد می گذرد و تا لحظاتی دیگر نماز است.۲۳ اسفند نیز لیاقت این را داشتیم که دیدارشان کرده بودم.
سر مزار آقا فخرالدین هم رفتم.اتفاقی بود.داشتم از مزار یک شهید عکس می انداختم لنز دوربینم را که گرفتم سمت تابلو شهید از بین تابلو ها همین عکس فخرالدین که در سایت است بهم چشمک زد!عکس که انداختم رفتم سر مزارش براش فاتحه ای خواندم.مثل اینکه قبل از من کسی بر سر مزار حاضر شده بود.احتمالا بعد از نماز صبح بود.چون دو تا شمع تازه خاموش شده در آنجا بودند.گفتم خدا این ها چقدر در نزدت عزیز بودند که به نزد خود خواندیشان.ما را نیز به نزد خود بخوان!
الهی آمین
—
سلام
ممنونم از همیاریتون
و مرسی که سر مزار داداشی رفتید
خوشحالمون می کنید اگه از رویای صادقه اتون برامون بنویسید
سلام
خوب موضوع از آنجا آغاز شد که قرار شد برای شهداء خودمون کار کنیم.من شدم مسئول(مسئولی که هیچ قدرت مانوری ندارد ونمی گذارند!)خلاصه.افتادیم دنبال کار.کسانی را که می شناختیم رفتیم سراغشان.کمی کمک گرفتیم. تا نتیجه به اینجا رسید که باید یک اطلاعات نسبتا کاملی از بچه ها داشته باشیم.یک سری کار ها را انجام دادم.فهمیدیم بعضی از بچه ها برای لشگر ده هستند و عده ای برای لشگر ۲۷٫برای کارمان چند تا سایت تخصصی برای فیلمبرداری هم پیدا کردیم برای گرفتن مشاوره.
یک متنی را آماده کردیم تا بفرستیم برای بعضی از عزیزانی که رزمنده بودند وسایت شخصی زدند.شب که از سرکار اومدم.ساعت ۱:۳۰ بامداد بود.سیستم را روشن کردم و نشستم پای سیستم.شروع کردم پیام فرستادن.نزدیک به ۱۵۰۰ پیام تا ساعت ۴ صبح فرستادم.بعد از اینکه پیام ها را فرستادم آمدم کمی روی زمین دراز کشیدم و در حین دراز کشیدن تمام کارهائی را که در دو سال انجام داده بودم و داده بودیم را مرور کردم.بار سنگین آن روی دوش من بود.خوب احساس مسئولیت می کردم.خلاصه یواش یواش چشم هایم گرم شد گرم خواب.خوابم برد.در عالم رویا دیدم در جائی هستم که بسیار زیبا بود.یک معماری خاصی در آن بنا بود که اصلا به معماری ساختمان های زمین نمی خورد.کمی که جلوتر رفتم یک درب بسیار بزرگ در مقابلم ظاهر شد که دو نفر در کنار درب ایستاده بودند.آهسته و خرامان خرامان به در نزدیک شدم.نگاه به چهره یکی از این دو نفر انداختم.بدنش مثل بلور بود بسیار سفید و زیبا.به آن یکی هم نگاه کردم.آن هم همین گونه بود.یکدفعه دست انداخت سمت در و درب را برایم باز کرد و به زبان اشاره گفت داخل شو!رفتم داخل خدایا چه جمعیتی بود!باور کردنی نبود.تمام آن جمعیت به صورت نیم دایره در مقابل یک منبر بلند نشسته بودند و دست ها را گره کرده بودند در مقابل زانوهایشان.بالای منبر کنگره از نور تلاءلوء می کرد به قدری که دقت کردم دیدم همه سر ها به سمت نور است و بالا را نگاه می کنند.یواش یواش بدون اینکه حساسیتی را برانگیزم رفتم جلو.در حین اینکه می رفتم چشمم خورد به آیت الله مرعشی نجفی(ره) وعلامه امینی(ره) هر دو کنار یکدیگر در حال عبور از کنار دیواری بودند که به پای منبر متصل می شد.پشت سر آنها علماء دیگر نیز آمدند.سیدابوالحسن اصفهانی(ره) و آقای قاضی(ره).پشت بند این آقایان حضرت امام خمینی(ره)تشریف آوردند.جمعیت نیم نگاهی به حضرت امام انداختند و خوشحال ولبخند بر لب امام را به همدیگر نشان می دادند.می گفت امام هم آمد.حضرت روح الله آمد.من هم آرام آرام داشتم می رفتم.رسیدم به ردیف ۳۰ این حلقه.ناگهان نگاهم رفت سمت جائی که خالی بود.گوئی جای خالی یک نفر بود که یا نیامده بود یا قرار است نصیب کسی شود!داشتم می رفتم سمت آن جای خالی یکدفعه تعدادی از شهداء سرشان را برگرداندند وفریاد کشیدند این زمینیه!!! ما آسمانی هستیم.یکی شون بلند داد زد آقا کی این رو راه داده داخل!؟این شخص با هماهنگی کی اومده داخل!من را می گی گفتم بچه ها باور کنید من شما را دوست دارم.می خواهیم براتون کار کنیم.حین این گفتگو بودیم که تعدادی از شهداء دیگر هم از طرف دیگر شروع کردند به فریاد کردند بندازید بیرون!!!این کیه؟با یک نگاهی من را نگاه می کردند که ترسیدم!وضعیت به قدری به واقعیت می خورد که حس کردم بیدارم.ترسیدم صدمه ببینم.اشک ریخت.دلم شکست!!!گفتم به خدا قسم می خواهیم کار فرهنگی کنیم.چرا این طوری می کنید.یکدفعه آیت الله مرعشی نجفی(ره)از جایشان بلند شدند چون ایشان مشرف بر جمعیت بودند و صحنه را به وضوح می دیدند بدون اینکه کلامی سخن بگویند با دست به شهداء اشاره کردند که ساکت شوید و سکوت کنید.ولی عده ای باز ادامه دادند.یکی از شهدا که صدای بسیار بلندی داشت برخواست و با صدای رسائی گفت:برادران ادب را رعایت کنید.امام حسین علیه السلام بر بالای منبر در حال سخنرانی هستند.چرا ادب را رعایت نمی کنید.انها ئی که از گوشه و کنار فریاد می کشیدند ساکت شدند و ولی کسانی که در کنار آن جایگاه خالی بودند باز فریاد می کردند بندازیدشون بیرون!!!گفتم خدایا من چه کنم؟!اینها چرا این طوری می کنند داشتم می شکستم که یکدفعه سردار گمنام جبهه های کردستان فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهداء علیه السلام سردار شهید مهدی زمانی سبزی تشریف آوردند.با دست محکم به روی سینه خود زدند و خطاب به آنها گفتند این شخص با اجازه و هماهنگی بنده به اینجا آمده است!یکدفعه همه ساکت شدند .کسی دیگر حتی نگاه هم نمی کرد.بعد که اطمینان کردم و آرام شدم گفتم:آقا مهدی شما مگر مسئولیتت اینجا چیه که این قدر ازت حساب می برن؟فقط لبخند زد.ولی یک از آن شهداء گفت:هر کدام از شهداء,علماء,پیر غلامان امام حسین(ع),تمام کسانی که از فرش جدا شده به عرش می پیوندند برای زیارت امام حسین علیه السلام باید از قبل با آقا مهدی هماهنگ کنند.ایشان مسئول دیدار های آقا هستند و بدون هماهنگی اجازه ورود به کسی داده نمی شود مگر ۱۴ معصوم و کسانی که به خاندان اهل بیت علیه السلام تعلق دارند.
نگاهی کردم به آقا مهدی باز لبخند زد.من نشستم جای خالی و به کلام امام حسین علیه السلام گوش می دادم.ناگهان صدای آقا قطع شد و شخصی ندای اذان داد.آقا از منبر پائین آمدند و به سمتی رفتند .یواش یواش صدای اذان بلند تر می شد .احساسم این بود که بیدارم یکدفعه همه چیز محو شد چشمانم سقف اتاق را می دیدند.صدای اذان از مسجد محل بلند بود.سریع بلند شدم ساعت را نگاه کردم.وقت اذان بود.بلند شدم رفتم حیاط منزل ماه کامل بود و همه جا را روشن کرده بود.نگاهی به ماه کردم وبرگشت داخل خانه و نماز صبحم را با حالی لحظاتش قابل وصف نیست خواندم. شیرینی این دیدار و این خواب همیشه با من است.تا لحظه مرگم هم فراموشش نمی کنم.
—-
وااااااای خوش به حالتون 🙂
التماس دعا
سلام
تقدیم به بچه های باصفای گردان حمزه لشگر ۲۷
http://javanonline.ir/fa/news/660088/%D9%BE%D9%8A%D9%83%D8%B1-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1%D9%85-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%A7-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%85
به یاد شهید همرزمتان صلواتی هدیه بفرمائید
سلام
آقا مهدی میگه که شهید حمید کارگر احتمالا از گردان حمزه لشگر ۲۵ کربلا بودند
سلام
ممنونم.
بله درست می گویند.
من فکر کردم برای گردان لشگر ۲۷ است.
گفتم اگر برای شما باشد مثل متن قبلی دال سایت بگذارید تا یادش گرامی داشته شود.
التماس دعا