به یاد شهید حسن پناهی
به روایت: مهدی صاحبقرانی
از راست به چپ: بهزاد اصغری، شهید حسن پناهی، شهید بهروز آذری، شهید محمد مجازی، شهید خانی، حاج محمود امینی
خوشا آنان که با شور حسینی شهادت را پذیرفتند و رفتند
خدایا نیاور هرگز لحظه ای را که جز با نام توآغاز کنم و جز تو فکری در سر بپرورانم!
خدایا جهاد را با نام تو آغاز کردم زیرا تو خالقی و من مخلوق، تو بزرگی و من کوچک، تو معبودی و من عابد !
خدایا به جبهه آمدهام تا در نماز خون با تو سخن گویم زیرا که میل پر کشیدن به سوی تو لحظه ای رهایم نمی کند.
خدایا آمده ام تا بار دیگر اسماعیل وار همچون هزاران شهید، جان خود را نثار این انقلاب کنم، خود قربانی شوم تا شاید شمعی فروزان و مشعلی سوزان برای پویندگان راه تو باشم .
خدایا آمدهام تا در مکتب شهادت درس آزادگی بیاموزم و خود را از بندهای دنیا که هر لحظه زنجیر اسارت را بر پای انسان محکمتر می کند برهانم و به سوی تو بیایم تا آزاد شوم.
اینها همه مناجاتی است که شهداعمیقا با خدای خود داشتند و بواسطه همین مناجات با معبود دنیا را سه طلاقه کرده بودند، شهید پناهی یکی از این هزاران شهید بود.
از راست به چپ: مهدی صاحبقرانی، شهید ابوالفضل آقاجانی، شهید چراغعلی
یادمه درعملیات کربلای ۵ با چه رشادتی با دشمن زبون میجنگید. این شهید اسوه شجاعت بود. بچههایی که تو این عملیات بودند میدونند!
عراق با تمام قوا برای مقابله با لشکریان ما وارد عمل شده بود. اون روزا ما با استعداد بیش از ۵۰۰ نفر ازگردان حمزه درشبی پراز هیاهو ورگبار گلوله و با پشتیبانی توپخانه که یه لحظه دست از آتش نمیکشید، وارد خط دشمن شدیم.
از هر سو مثل بارون رو سرمون گلوله میبارید. بقول بچه جبههایها ظاهرا عراقی ها تعداد زیادی افغانی رو گذاشته بودند بالا سر توپخونشون وخمپارههاشون رو پر میکردند و به نوعی کنتورات گرفته بودند. ساعت ۱ نیمه شب از شدت آتیش تهیه دشمن خواب کوفتمون شد.
بخاطر اینکه دم دست فرمانده باشم همون ورودیه سنگر اجتماعی، کنار دیگر همسنگرا خواب بود. با سرو صدای این آتیش ازخواب پریدم و سریع رفتم بیرون سنگر رو جاده!!
فک میکردم فقط این منم که خواب زده شدم. نه بابا! شهید آذری فرماندمون، فرمانده گروهان ۲ و ۳ تا معاوناش هم بیرون بودند مثل شهید آقاجانی، مرحوم آرویی ومعاون سوم همین شهید شجاع حسن رو میگم!!!بگذریم، اگه اشتباه نکنم، حدودای ساعت۴صبح یا ۵ بود که دستوری صادر شد مبنی براینکه سریعا گروهان ۲ باید با تمام توانش بسمت جلو حرکت کنه، چرا؟؟ چون عراقی ها پاتک سنگینی کرده بودن و بچهها توی محاصره گیرکرده بودن.
خلاصه سریع همه گروهان رو با کمک شهید چراغعلی با خبر کرده و بچه ها آماده تو جاده بخط شدند. طولی نکشید اف چارچرخها (وانت تویوتا) هم اومدن.
جالب این بود که تویوتاها سقف نداشتند. وقتی از راننده پرسیدیم این چه بلاییه سر این ماشینا آوردید؟
خندیدند و گفتند: مثل اینکه خبر ندارید؟
ما هم که عجول! گفتیم: نه! مگه چه خبره؟
گفتند: یه قسمت از خط که جدیدا تو همین عملیات به سه راه شهادت نامگذاری شده تو دید تانکهای دشمنه وهر جنبندهای از اونجا رد میشه هدف مستقیم گلوله تانک قرار میگیره و تموم …
با این تصویر سازی، آمپر روحیمون از ۱۰۰ اومد زیر صفر! زیر لب یه زمزمهای کردیم و اشهدمون رو خوندیم. وقتی همه سوار شدند، اولین ماشین که منو و بیسیمچی و فرمانده و چند تا از بچههای دسته ۱ توش بودند، با یه فاصله ۳۰۰ متری راه افتادیم.
تویوتا با سرعت بیش از ۸۰ کیلومتر بسمت خط مقدم حرکت کرد. هرچی جلوتر میرفتیم، خمپارههای بیشتری تو مسیر و کناره جاده منفجر میشد. وقتی به سه راه شهادت رسیدیم، روی یکی از تابلوهای تبلیغات نوشته بود: «لبخند بزن برادر» واقعا جای لبخند داشت! ازترس داشتیم میمردیم.
با همون سرعت که همه جا رو دود وآتیش گرفته بود با یکی از همین خودروها که مورد اصابت قرار گرفته بود، تصادف کرده وهرکسی یه طرف افتاد.
از راست به چپ:
ردیف ایستاده: علی لیایی، شهید محمد مجازی، مهدی صاحبقرانی، شهید آرویی، حاج محمود امینی، شهید ابوالفضل آقاجانی، شهید سعید غلامی
ردیف نشسته: جواد شهبازی، شهید چراغعلی، شهید سعید طالبی، ؟
سریع تو همون هیاهو بخط شده و پشت سر شهید آذری با یه نظم خاصی شروع به دویدن کردیم. اولین خاکریز رو که دیدیم واردش شدیم ولی گویا خبری از بچههای گروهان ۳ نبود و با تجربهای که فرماندمون شهید آذری داشت به یه طرفهالعینی تغییر مسیر داده و دوباره به سمت جلو حرکت کردیم.
وارد یه خاکریز دوجداره شدیم.
همه جا دود بود و آتیش. به سرعت به دستور فرمانده بسمت خاکریزی که قبلا زده شده بود پناه برده و با یه فاصله ۲متری از هم موضع گرفته وتونستیم با بچههای تخریب دست بدیم (منظورحضورمون رو در خط مقدم تثبیت کنیم).
هوا هنوز گرگ ومیش بود. کمی که به خودمون اومدیم، متوجه شدیم که عراقیها دورمون زدند و همون سیلبند یا خاکریز اول رو که داشتیم اشتباهی واردش میشدیم رو به اشغال خودشون درآوردند و با سلاحهای سبک ما رو مورد هدف قرار دادند.
البته دیگه مجال این نیست که درباره محاصره صحبت کنم.
با همین وضعیت تا ساعت ۱۱صبح با تمام وجود جنگ نمایانی کردیم و دشمن زبون رو یا کشتیم و یا اسیر کردیم. از تعداد ۱۲۶نفر آمار نیروهای گروهان ۲، فقط ۳۰ نفر زنده موندند و بقیه یا شهید شدند و یا مجروح.
تواون شبهایی که تو خط بودیم، عراق ۲پاتک دیگه انجام داد ولی موفق به شکستن خط مستحکم ما نشد. واقعا بچهها دلاورمردانه میجنگیدند و درمقابل تانکهای تی ۷۲ دشمن و نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق که هلهله کنان حمله میکردن ایستادند و نگذاشتند که خاکریز حد لشکر ۲۷ محمد رسول االله (ص) سقوط کنه.
یه شب ازهمین شبهای سرد و پر التهاب تو تاریکی شب دیدم شهید حسن پناهی یکی رو کول کرده و از خاکریزی که پشتش بودیم بالا اومد.
وقتی ماجرا رو ازش جویا شدم گفت: هر شب تا صبح با هماهنگی برادر آذری از خط خودمون جدا میشه و از تاریکی شب استفاده میکنه وشهدایی که درمرحله اول عملیات شهید شدند و بدن مطهرشون جامونده رو کول میکنه و میاره تا مرهمی باشه بر دل مادران چشم انتظار فرزند.
اینهمه سرتون رو درد آوردم تا به این نکته برسم که بگم این شهید والامقام روزا میجنگید و شبهایی که کمی آتیش دشمن کم میشد خواب رو برخودش حروم کرده بود و شهدای جامونده رو برمیگردوند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.