به یاد شهید قاسم یاراحمد
«در ارتفاعات سد در بندیخان عراق نیمه های شب بود. من و شهید مهدی شیدائیان در کمین بودیم که سرو کله حاج قاسم پیدا شد با جیبی پر از هله هوله؛ به ما هم داد. بعد شروع کرد در باره دختر کوچولوی خودش صحبت کرد و می گفت دلم خیلی براش تنگ شده و هر وقت میرم مرخصی – دو انگشت شصت و سبابه خودشو نشون داد و گفت – انقدر بزرگتر شده و بعد کلی خندید و رفت پائین از کمین …»
— حسن شمسیان
ادامه دارد
با سلام
شب قبل ، بعد از صرف شام بود شهید قاسم یاراحمد به چادر برو بچه های دسته ۲ سر زد و کلی بگو و بخند ،شبی خاطره انگیزی شد صبح بود بعد از نماز صبح خبر شهادتش را دادند بروبچه های دسته عازم محل شهادتش شدیم آرام و فارغ از هرگونه دلبسنگی به دنیا به خدا پیوسته بود.
—
سلام
ممنونم از نقل خاطره
روحشون شاد