عملیات والفجر ۸ – قسمت ۲
به روایت: حسن معروفی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
با سلام به شهدا، امام راحل و امام زمان عج الله تعالی و خدمت تمامی عزیزانی که روزگاری گرد و غبار خاک جبهه، آن خاک پاک، برروی لباس و تن شان نشسته است؛
برادرانی که برای نمازهای یومیه و نماز شب در حوض حسینیه حاج همت وضو گرفتند،
به یاد حسینیه حاج همت موقعیکه لشکر نیروی جدید میگرفت و سرتاسر حسینیه پر می شد از رزمندههایی که به عشق شهادت و انجام تکلیف از خانه و زندگی مادی دل کنده و مسافت طولانی را آمده بودند تا به فرمان رهبر و امام شان لبیک بگویند؛
به یاد آن تصویرهای روی دیوار و ساختمانهای دو کوهه که شهدای بسیاری با آن عکس یادگاری گرفتند تا آیندگان بدانند که بسیج، مدرسه عشق است.
خاطره عملیات والفجر ۸ (۲۴ بهمن سال ۶۴ قسمت دوم) با عنایت به اینکه قسمت اول عملیات را بطور خلاصه بیان کردم و تازه با سایت گردان حمزه آشنا شده بودم و از شور و هیجان دوستان و آن اشتیاق زیاد عزیزان مطلع نبودم قسمت اول را با جزییات بیشتر بیان می کنم تا زحمات شهدا و دیگر همرزمان در تاریخ جاودانه بماند.
تا اینجا گفته شد که بعد از آمدن دستور عقب نشینی توسط برادر حاتمی که بجای شهید امیرامیری (پیک دسته سه از گروهان سه) که در اول عملیات، موقعیکه از خاکریز دوم از کنار مینها و سیم خاردارها رد شدیم و وارد معرکه شدیم، کنار جاده سمت چپ پناه گرفتیم، آنهم بخاطر آتش شدید تیربار و دوشکا و نارنجک.
کنار من یک نیروی گارد ویژه عراقی بود که از ترس گلوله و آتش شدید بهم دیگر کار نداشتیم و فقط همدیگر را نگاه میکردیم ، در این بین یک نفر گفت: بیاید این طرف جاده!
تا بلند شدیم ، تانگ دشمن که روبروی ما سمت چپ جاده بود به طرف ام القصر حرکت کرد، در پشت تانگ باز بود و یک عراقی تیراندازی می کرد تا از معرکه دور شود، برادر امیری آن موقعیکه بچه ها بلند شدند بروند سمت دیگر جاده توسط یک عراقی که از زیر یک تانگ شلیک میکرد به شهادت رسید .
یاد دارم در طول روز قبل از عملیات بخاطر اینکه استراحت کافی نکرده بودیم، در طول مسیر حرکت به سمت جلو هر موقع فرصتی پیش میآمد خواب مرا فرا می گرفت و یا در حرکت از ستون خارج و به پایین جاده پرت می شدم و شهید امیری میآمد و بعد از تکاندن لباسم دوباره به ستون وصلم میکرد .
قبل از حمله موقعی که پشت بلوک های کنار جاده پناه گرفته بودیم این شهید بزرگوار نماز شب خوان با آن سن کم (۱۶سال) با بیان جملات و خاطره با برادر کاشانی – مسؤل دسته- مزاح میکرد و من هم صدای قلبم را که به تپش افتاده بود میشنیدم.
فرمان عقبنشینی که از طرف فرمانده گردان حاج امینی به ما ابلاغ شد، آنهم بعلت نبودن نیروی پشتیبان و عدم فرماندهی در تاریکی شب که خودی و دشمن معلوم نبود و هر لحظه احتمال اسارت داشتیم چون پشت ما عراقی بود و روبرو هم عراقی! از جلو دوشکا بود و پلامین (سلاح جدید عراق در فاو که نارنجک را بصورت پشت سرهم شلیک می کرد)! فاصله ما تا آنها یک کیلومتر میشد ، ولی اینکه جلو نمیتوانستیم برویم نارنجکهایی بود که در اطراف ما منفجر میشد و خودم احتمال میدادم که عراقیها در۱۵یا ۲۰ متری نزدیک ما هستند چون پرتاب نارنجک با دست از فاصله بیشتر از این امکان نداشت.
چند نفر برای اینکه عراقی ها ما را دور نزنند با مشورت بین خودمان رفتند سمت چپ جاده ام القصر. آرپیچی زن از من گلوله میگرفت و به طرف آتش دهنه سلاحهای دشمن شلیک میکرد تا شاید از کار بیفتد و بتوانیم جلو برویم و با این کار نیروی های دشمن و یا زرهی آنها نیز جلو نمیآمدند.
شهید ملک زاده – که درجاتش متعالی باد – در دل آن شب تاریک از بین نیروی خودی و عراقی گلوله آرپیچی میآورد و به ما میداد ،با این کارش هم ما می فهمیدیم که هنوز ارتباط ما با پشت سر قطع نشده چون خودم به شخصه اشهدم را خوانده بودم و در آن لحظه امیدی به برگشت نداشتم و هر آن منتظر بودم که دشمن از پشت یا جلو برس و کشته شویم. برای همین یک دستم به اسلحه کلاش بود و با دست دیگر گلوله به تیرانداز میدادم و با گوش و چشم حواسم به اطراف بود.
خداوند آن برادر آرپیجی زن را حفظ کند! موقع شلیک نه الله اکبر میگفت! نه آماده باشی!! ما هم در ۳ متری این برادر بودیم که نمی دانم اسمش چه بود؟!
چون در آن درگیری یکی که سلاح موشک انداز آرپیجی دستش بود، گفت: آرپیجی کی بلده؟ و ایشان زودتر سلاح را گرفت و واقعا نترس بود، گاهی تمام قد بلند میشد و گاهی روی دو زانو مینشست و شلیک میکرد. در اثر شلیک مداوم و ناگهانی برادر آرپیجی زن، پشتم با موج آتش عقبه ضربه دید. یادم است یک یا دو بار بخاطر از نزدیک شلیک کردن به ایشان تذکر دادیم و گفتیم هر موقع خواستید شلیک کنید چند متر آنطرف تر بروید؛ البته ایشان شلیک اول را رعایت میکرد ، ولی بعد آرپیجی را از بالای سر ما شلیک میکرد. احتمال دادم تاریکی شب و اسیر شدن او را وادار به این کار میکرد که در جمع ما شلیک کند؛ با این حال همه تا آخرین گلوله موشک، خط پیشانی را نگه داشتیم .
حدود یک ساعت بعد برای اینکه زیاد از دستور فرمانده سرپیچی نکرده باشیم و احتمال اینکه خط از پشت بسته شود ، قرار شد یکی بماند و دشمن را با تیراندازی سرگرم کند و مابقی برگردیم و اگر مجروحی مانده آنرا حمل کنیم ، حدود ۴ یا ۵ نفر میشدیم. در راه برگشت یک مجروح را که نشناختم ، و ایشان از پشت روی زمین افتاده بود و از ناحیه شکم مجروح شده بود ، دستهایش را گرفتم و دیگری پاهایش را که ناله اش بلند شد که تو را خدا برانکارد بیاورید، گفتم ما آخرین نفرات هستیم که بر میگردیم و بعد از ما کسی نیست.
گفت: درد دارم و ما بعلت نداشتن برانکارد به طرف عقب حرکت کردیم. در بین راه برادری را دیدم که از ناحیه پا مجروح بود و ضعف او را گرفته بود و کنار جاده افتاده بود ، بلند کردم و اسلحه اش که سیمینوف وتک تیرانداز بود روی دوشم انداختم و خودش هم روی کتف دیگرم و بسوی عقب از کنار حاشیه جاده که شیب دار بود، براه افتادیم. در راه برگشت آن جیپ عراقی را که بطرفش نارنجک انداخته بودم دیدم. فکر کنم یک کیلومتر عقب تر بدست بچه ها به رگبار بسته شده بود و راننده روی فرمان افتاده بود و در دل تاریکی شب مداوم بوق میزد و دلهره را بیشتر میکرد.
بین راه برگشت وقتی یک نفر را میدیدیم اول بطرفش اسلحه میگرفتیم و اسم رمز را میپرسیدیم (حسین سفینه النجاه) و طرف مقابل باید می گفت: حسین مصباح الهدی یا از کلمه (گچ و پژ) که عرب ها در بیان مشکل دارند استفاده میکردیم.
چون در آن عملیات به نصیحت فرمانده گردان که همیشه میفرمود وقتی به خط رسیدید اول کلاه خود، پیدا کنید و سر کنید، دوم سنگر و جان پناه درست کنید تا زنده بمانید برای پدافند، من هم قبل از عملیات با پیدا کردن یک کلاهخود عراقی که از نظر محکمی و سبکی مناسب بود و با تمیز کردن و تنظیم بندهای آن به سر کردم و این کلاه شده بود بلای جان ما!! چون بچهها مدام من را با عراقیها اشتباه میگرفتند و من با داد و فریاد میگفتم : نزن! خودی هستم! تا رد شویم .
در آن موقعیت جنگ که خودم به شخصه روز قیامت را جلوی چشمام دیده بودم و اگر کسی اسم مرا میپرسیدند شاید فراموش میکردم ، بعد از نیم ساعت که از کنار جاده سمت راست (بطرف کارخانه نمک ) محل رهایی و از هم پاشیده شدن آرایش نیروها که بین تانگها در کنار جاده بود رسیدیم ، پشت یک تانگ برادر امینی را دیدم ایشان هم تا ما را دید گفت امتداد جاده را بروید عقب تا به سنگرهای قبلی برسید و آنجا استراحت کنید.
در راه برگشت چون یک مجروح با من بود و دو تا اسلحه روی دوشم! حسابی خسته شده بودم و جلوی یک ماشین را که به طرف خط جلو می رفت با تیراندازی هوایی گرفتم ، وقتی ایستاد یک جیپ با سقف برزنتی بود راننده سرش را آورد بیرون، گفتم: مجروح دارم و راننده گفت بهداری عقبتر است. بعد ها متوجه شدم که معاون لشکر شهید رضا دستواره بود. همینطور که به طرف عقب حرکت میکردیم تا بهداری را ببینم با مجروحی که همراه بود صحبت میکردم، او گفت که اصلا من از بچه های لشگر شما نیستم از لشکر اصفهان هستم ، وقتی متوجه شدم که شما می خواهید عملیات کنید خودم را به شماها رساندم تا در عملیات شما سهیم باشم.
واقعا آن ایثار و از خود گذشتگی نیروهای رزمنده را در دل شب تاریک و پر خطر وقتی بیاد میآورم از خودم خجالت میکشم و آن عزیزانی که بجای هدایت نیروها در شب عملیات معلوم نبود کجا بودند؟! بگذریم من هم مداوم بیاد دوستانم و بچههای گردان که چند ساعت پیش با هم از این جاده عبور کردیم و از هم حلالیت میطلبیدیم و روی همدیگر را می بوسیدیم و الان جایشان خالی بود میافتادم و گریه میکردم و به عراقیها و آن سرزمین پر بلا (فاو) که بچه ها و دوستان را از ما گرفته بودند، ناسزا میگفتم. انسان وقتی که این چنین صحنهها و مصیبتها را میبیند از خود بیخود میشود و یاد صحنه ظهر عاشورای امام حسین (ع) تداعی میگردد. در مکانی به اندازه یک عرض جاده باریک و بطول ده متر حدود ۴۰ شهید و تعداد زیادی مجروح و خون جاری بود و مجروحین بعضا ناله میکردند .
تصور کنید چندین ماه با تعدادی رزمنده در یک پادگان بنام دوکوهه و یک ساختمان بنام حمزه سیدالشهدا و یک اتاق با هم صبحانه، ناهار و شام خوردن، صبحگاه جمعی رفتن، آموزش نظامی و پیاده روی در پشت دوکوهه، پادگان سفینه النجاه آموزش آبی و خاکی ، در چادرهای سی نفره کرخه و کارون در کوپه قطار در رزم شبانه در دعا و نیایش در کامیون در اتوبوس و تویوتا و به طور کل همه جا با هم بودند، و در یک شب آنهم چند ساعت، دوستان لایق و عاشق شهادت و مجذوب الله پرواز میکنند و تو جا میمانی!!
آن شب آنقدر پیاده آمدیم تا به سنگرهای اولیه رسیدیم و همانجا، جلوی یک موتور تریل را گرفتم و مجروح را برد و من هم در سنگر که کنار جاده که قبلا درست کرده بودیم با کلیه تجهیزات نظامی و پوتین خوابیدم .
نزدیکیهای صبح وقتی چشم باز کردم دیدم چند نفر از دوستان از جمله شهید رحمانی و شهید امیر فرخی – آرپی چی زن تیم دسته ۳ – هم در سنگر خوابیدهاند ، وقتی بچهها بلند شدند تازه متوجه شدم که نمیتوانم از سنگر بیرون بیایم. برادر فرخی را صدا کردم گفتم فکر کنم تیر یا ترکش خوردم چون کتفم درد شدید دارد بعد از بازرسی پشتم گفت چیزی نیست تازه یاد آن ضربه های شلیک آرپیچی و حمل مجروح در راه برگشت افتادم.
یک مدتی که گذشت احساس کردم بهتر شدم. البته کمکهای شهید فرخی بیتاثیر نبود. برای پیدا کردن صبحانه به طرف سنگرهای عراقی کنار قهوه خانهای رفتم که عکس صدام در بالای سر ارتش بعثی بحالت لشکریان امام حسین (ع) روی دیوار کشیده شده بود. آنجا شیر خشک هلندی بود و کنسرو گوشت و رب گوجه و شکر، با آن شیر خشک و آب معدنی و اجاق گاز داخل قهوهخانه یک شیر داغ درست کردم و با دوستان خوردیم.
از ساعت ۱۰ صبح به بعد دشمن تا عصر تا توانست آتش توپ مستقیم تانگ و بمباران هوایی توپولفها که به قول دوستان با بیل بمبها از ارتفاع بالا خالی میکردند و برای اینکه در اثر سرعت زیاد با هوا، گرم و منفجر نشوند با چتر میآمدند پایین تا جاده اصلی را منهدم کنند، ولی به خواست خداوند یکی هم به جاده برخورد نمیکرد و همه در اطراف و باتلاق سقوط میکرد.
بعد از ظهر نیز مرحوم حاجی بخشی آمد فیلمبرداری از بچههای باقیمانده از شب عملیات، سنگر به سنگر صدا میزد و بیرون میآورد از آنها فیلم میگرفت. شاید با زبان بیزبانی میخواست به ما بگه ( ای از سفر برگشتگان کو جوانان ما (گردانی که تا دیروز وقتی به ستون میشد سر و ته آن پیدا نبود، حالا حدود ۳۰ نفر میشدیم آنهم با فرماندهها .
هوا کم کم داشت تاریک میشد که بچههای گردان عمار که دوستان هم محله ما (مسجد لرزاده) داخل ستون بودن از جلوی ما رد شدند و بچههای گردان حمزه به آنها سفارش چطور حمله کردن و راه پیروز شدن بر دشمن را یاد آور میشدند. کمی که هوا تاریک شد به ما گفتند آماده باشید میرویم جلو خط پدافندی.
برادر امیر فرخی (آرپیچی زن تیم) بخاطر آن عملیات ناهماهنگ شب گذشته به من گفت بیا برگردیم عقب ، قبول نکردم ولی ایشان روحیه دوباره جنگ کردن نداشت و رفت عقب. ما هم سوار تویوتا به رانندگی فرمانده گروهان ۳ مهدی فرخی شدیم و بسوی جلو براه افتادیم. در بین راه زیر آتش نسبتا شدید عراقیها، شهید جعفرجو به من گفت: نگاهت به کنار جاده باشد، که جاده فرعی سمت چپ را رد نکنیم!
هوا تاریک بود و چراغهای ماشین خاموش. ما روی جاده در تیررس دشمن بودیم و با سرعت زیاد حرکت میکردیم. چند دقیقه از صحبتهای ایشان نگذشته بود که همه چیز دگرگون و تاریک شد. وقتی به هوش آمدم دیدم ماشین از حرکت ایستاده! یک لحظه فکر کردم ماشین را با توپ مستقیم تانگ زده اند. صدای ناله فرخی و جعفرجو از جلو ماشین می آمد. برادر فرخی مداوم می گفت پام گیر کرده، جعغرجو چشمش آسیب دیده بود.
وقتیکه به هوش آمدم گیج بودم و در ذهنم منتظر گلوله دوم تانگ بودم برای همین خودم را با مشقت رساندم به لبه تویوتا و پرت کردم روی جاده. با پرت شدنم دو باره بیهوش شدم. در این لحظات بین دنیا و آخرت معلق بودم. در عالم بی هوشی منتظر آمدن فرشتگان بودم که یکی اسمم را صدا زد و گفت: حالت خوبه؟ زخمی نشدی؟
چشمم را باز کردم دیدم شهید ملک زاده است.
گفتم : حالم خوبه. چی شده؟
گفت: با یک ماشین شاخ به شاخ شدهاید ، و زیر بغلم را گرفت که ببرد داخل تویوتای آنطرف جاده که گفتم حالم خوبه و خودم می روم.
چند قدم راه نرفته بودم که دوباره بیهوش شدم و روی جاده افتادم.
ضربه تصادف آنقدر شدید بود که مغزم را تکان داده بود. این دفعه که چشم باز کردم و به هوش آمدم پشت ماشین روی مجروحین و شهدا بودم و جعفرجو را نیز روی من انداخته بودن بطوریکه صورت او روی صورت من بود، مسافتی را طی نکرده بودیم که جعفرجو مداوم می گفت: ولم کنید بروم پایین تا با عراقیها بجنگم.
بنظرم ضربه شدید به سرش خورده بود. من هم با دستم او را گرفته بودم که از ماشین خودش را پرت نکند. در آن لحظه صدای یک مجروح که روی همدیگر افتاده بودیم درآمد و خواهش میکرد که از روی او بلند شویم که امکان نداشت. نیم ساعتی نرفته بودیم که ماشین ایستاد و یکی کنار جاده گفت: برادرها چند تا تصادفی داریم. اینجا هم بعلت تاریکی، یک موتور با ماشین آمبولانس تصادف کرده بود.
من که دیدم حالم خوب است از ماشین پیاده شدم و بقیه راه را با دو نفر از بچههای دسته سه که زیاد حالشان خراب نبود و فکر کنم برای رساندن ما مجروحین به بهداری آمده بودند، همراهی میکردن. پیاده آمدیم تا به بهداری لشکر رسیدیم. یک جاده خاکی سمت راست جاده فاو- ام القصر که به یک سوله سایت موشکی عراق وصل میگردید. جلوی در آن یک پتو آویزان بود و روشنایی کم از لای آن پیدا بود .(ادامه دارد)
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.