عملیات والفجر ۸ (قسمت ۲)
خاطره ای از عملیات والفجر ۸
به روایت: عباس اسکندرلو
مکان: لبه اروند رود
زمان: عملیات والفجر ۸
شب را در همان اتاقک ها به صبح رساندیم و فردا صبح به سمت منطقه یعنی نزدیکی خط حرکت کردیم. کلی کامیون و ادوات جنگی از دشمن مانده بود که یادمه هر لشگری که زودتر رسیده بود با رنگ پیسولت نوشته بودند …اموال لشگر فلان و… ما در جایی پیاده شدیم که از قرائن وشواهد بر میآمد که محل تدارکات وآشپزخانه دشمن بود. کلی قوطیهای بزرگ از شیر خشک به صورت دست نخورده بود. کلی خرمای کنجدی، برنج، مجله و حتی لباس وموتورسیکلت و … آنجا موجود بود. شب را در همان منطقه به صبح رساندیم .
ما در کنار جاده فاو-امالقصر بودیم و روبروی ما منطقه آبی بود که به جزایر بوبیان کویت مشرف بود. در واقع با تصرف شهر فاو همسایه جدیدی را به نام کویت داشتیم که یادمه این مطلب آن موقع یکی از تیترهای مهم اخبار بود.
از آنجائیکه منطقه بصورت کاملاً جنگی بود، برخی مواقع آتش خمپاره دشمن در نزدیکی مواضع ما مشاهده میشد که بر اثر اصابت چند گلوله خمپاره، شاهد چند شهید و مجروح هم بودیم که البته از گردان ما نبودند زیرا ما تقریباً در سنگرهای بجا مانده از عراقیها بودیم ودر آن موقع هنوز شهید ومجروح نداده بودیم.
یکی از صحنه های جالب که همان روز شاهد بودیم، صحنه پاتک دشمن بود که یکی از هلیکوپترهای دشمن تا نزدیکی مواضع ما که چند کیلومتری از خط فاصله داشت رسید و یادمه بچهها به سمتش شلیک کردند که یکی ازآنان سید بود که تیر بارچی دسته مان بود که همانجا هلیکوپتر سقوط کرد. بچهها فریاد میزدند سید هلیکوپتر را زد که سید دستاش را بالا میگرفت ومیگفت نه! … خدا زد … خدا زد .
این وضع درگیری نصفه و نیمه تا پایان آن روز ادامه داشت تا اینکه نزدیکیهای غروب اعلام کردند آماده باشید برای حرکت.
اول شب آرام آرام به سمت خط مقدم حرکت کردیم. هر از گاهی در فاصلهای که حرکت میکردیم، فرمان میآمد که بنشینیم. هوا هم سرد بود. در اثنای راه توپ های فرانسوی را میدیدیم که با نوری بسیار کم همانند ستاره در آسمان حرکت میکنند. خاصیت توپهای فرانسوی اینگونه بود که وقتی شلیک میشدند مانند چراغی کم رنگ در آسمان حرکت میکردند، مثل حرکت هواپیما در شب و بعد از چند ثانیه خاموش میشدند وهمانجا فرود می آمدند ومنفجر میشدند. این صحنهها را به وفور شاهد بودیم .
حرکت ما به همین گونه و برای چند ساعتی ادامه داشت. در مسیر راه بچهها دائما ذکر میگفتند. یادمه یکی از اذکاری را که توصیه میکردند این بود:
«یا منزل السکینه فی قلوب المومنین»
«ای آرامش دهنده قلبهای مومنان »
در مسیر راه جملهای را یادمه برادر قیومی گفت:
«بچهها ارواح شهدا امشب با شهدا هستند ….»
همانجا این جمله امام (ره ) به یادم آمد که فرموده بود:
«ارواح طیبه شهدا در شبهای عملیات حاضر و ناظر بر شما هستند. همانجا از خدا خواستم اگر قرار است شهید شوم با ایمان واخلاص باشد و اگر قرار است زنده بمانم از خدا خواستم که ترس دشمن را از دلم بیرون کند.
اینها از امورات معنوی بود که امثال شهید میر آخوری به ما یاد داده بود. این شهید بزرگوار همواره به ما میگفت در موقع عملیات اگر نشستید و باصطلاح کپ کردید، خواهید ماند ولی اگر در همان لحظه از جا کنده شوید تا آخر کار ادامه خواهید داد و ترسی نخواهید داشت.
ما دسته یک گروهان ۲ بودیم و به ترتیب دسته ۲ و ۳ هم پشت سر ما بودند. یادمه صدای برادرمان جنیدی را که در مسیر راه برای بچهها جملات حماسهای میگفت را میشنیدیم. خلاصه بگم حال وهوایی بود …..
تا دقایقی دیگر عدهای میهمان سیدالشهدا (علیه السلام) میشدند.
بعد از چند ساعتی حرکت و نشست و برخاستهای متوالی بالاخره به خط مقدم رسیدیم …
دیگر سکوتی محض حکمفرما شد. مسئولین برای توجیه به جلو فراخوانده شدند … چند دقیقهای نگذشت که شهید میرآخوری آمد و توضیحاتی داد …
«… برادران توجه کنند گروهان یک الان درگیر میشود. چند تا تانک هست منهدم میکنند. بعد از آن یک پلی هست، جلوی پل مستقر میشویم تا تخریب پل را مینگذاری کند. پس از آن برمیگردیم عقب و پل منفجر میشود. اگر نیاز شد، اولین دسته که به خط میزند دسته ماست. تیم اول با برادر طیبی و تیم دوم با برادر خاکسار میزنند به خط … مهمات خود را زیاد هدر ندهید چون وقتی فردا دشمن پاتک کند، مهمات را لازم خواهیم داشت. باید فردا برای پاتک دشمن مهمات خود را حفظ کنید و … »
از راست به چپ: مهدی صاحبقرانی، اکبر طیبی، شهید شعبان میرآخوری
مکان: اردوگاه کارون
زمان: قبل از عملیات والفجر ۸
شهید آرویی هم که مسئولیت دسته ۲ را که پشت سر ما بود بر عهده داشت مشابه همین حرفها را برای نیروهای خود میگفت.
ساعت حدودای ۱۱ شب بود. لحظات به سختی میگذشت و سکوت محضی حکمفرما شده بود. یادمه رفتم پیش شهید میرآخوری و ازش پرسیدم مجروحها را کجا ببریم عقب ….گفت خدا کند کسی مجروح و شهید نشود و…. این آخرین دیدار و صحبت ما با هم بود ….
پس از آن سکوت سنگین و زمزمههای زیر لب بچهها، ناگهان این سکوت با صدای انفجار یک نارنجک شکست…
درگیری شروع شد صدای تیر، تیر بار و انفجارات مختلف فضا را پر کرد.
(ادامه دارد …)
این خاطره برادر اسکندرلو حس عجیبی بهم داد انگار همین دیروز بود که اتفاق افتاد با اینکه ۲۹ سال از این جریان میگزره ولی این خاطرات برای ما که خودمون حضور داشتیم مثل برگ گل تازه است.
فقط یه مورد از این خاطره ایشان را با اجازه از برادر اسکندرلو میخواهم تصحیح کنم و قبلش از ایشان معذرت خواهی میکنم.
اونشبی که از اروند رد شدیم و وارد اون اتاقهای سیمانی شدیم تا صبح منتظر نشدیم اگر خاطر شریفتان باشد یک ساعتی انجا بودیم بعد با کمپرسی به سمت جلو حرکت کردیم که به قول شما محل تدارکات دشمن بود.که کاملا درست میفرمایید .
بوفه دشمن هم حتما به خاطر دارید که کف بوفه حاوی توتون سیگارهای عراقی بود با مارک بغداد که بچه ها همه انها را در کف همون بوفه یا به عبارتی فروشگاه دشمن لگد مال کرده بودند.
از دیگر موارد شاخص اون محل تدارکات دشمن که مطمین هستم اکثریت بچه ها به خاطر دارن جنازه شهید عزیزی بود که شب قبل به شهادت رسیده بود وگلوله به گردن این شهید گرانقدر اصابت کرده بود و امداد گران محل زخم گلوله را با پد جنگی بسته بودند و تا نزدیکی ظهر جنازه این شهید در کناره جاده روی یک برانکارد ارمیده بود که واحد تخلیه شهدا انرا به عقب بردند ان روز چهاشنبه ۲۳ بهمن بود همان شب به شب۲۴ معروف شد اون روز حاجی بخشی هم اومد جوراب هایی که از سوله کنار بوفه به غنیمت رسیده بود رو بین بچه ها تقسیم کرد.
اون روز بدون درد سر جدی سپری شد. شبش هم که به خط دشمن زدیم و بقیه ماجرا ها که برادر اسکندر لو خیلی زیبا برامون تعریف کرد.
چه روز و چه شب خاطره انگیزی بود یادش بخیر..
شهید میرآخوری عموی منه بهش افتخار میکنم هیچوقت ندیدمش ولی وقتی این خاطره خوندم دیدم ایشون کجا و ما کجا چقد شجاع بودن خوشحالم که همچین عمویی داشتم