کلاه و سیمینوف

خاطره ای از عملیات کربلای ۸

به روایت: علی اصغر رهنما
فروردین ۶۶ بود و عملیات کربلای ۸، نمیدونم نوزدهم بود یا بیستم فروردین.یکی از بچه تو سنگر به من گفت: حاج آقا مهدی زاده رو که میشناسیش؟
گفتم: آره آره بچه های گروهان خودمونه.

گفت: تیر خورد تو پیشونیش. انگار برق منو گرفت. سریع یاد  این افتادم که هر وقت آقا نورالله پازوکی بهش میگفت بند زیر کلاهتو ببند!

زود جواب میداد: نمیتونم؛ نمیتونم؛ آخه خفه میشم اگه ببندم و ما لبخندی میزدیم و شهید نورالله چیزی نمیگفت و رد میشد.

یکی دو ماه بعد وقتی تو اوج عملیات غروب اومد تو سنگر، رنگ تو صورتش نبود، گفتم حاج آقا مهدی زاده! پس شنیدم تو تیر خوردی اونم تو پیشونیت.

گفت آره و کلاهشو از سرش برداشت. باورم نمیشد. چیزی رو که میدیدم گلوله درست به جلوی کلاه آهنیش خورده بود و عقب کلاه هم سوراخ بود. خدایا … و یه ذره موهای بالای سرشو سوزونده بود و رفته بود.

حتما” حدس زدید چی شده بود؟ آره درسته …  باز بودن بند کلاهش باعث شده بود گلوله سیمینوف کلاه رو چند سانت پرت کنه بالا و پشت کلاه رو هم سوراخ کرده بود و رفته بود. فقط یه ذره بالای موهاشو سوزونده بود. در حالی که اگر بند کلاه باز نبود و بسته بود، سیمنوف درست پیشونی مهدی زاده رو سوراخ کرده بود.

هم خندم گرفته بود هم باورم شده بود که شهادت به سهل انگاری نیست خدا باید انتخاب کنه.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.