عروج داداشی

خاطره ای از شهید فخرالدین مهدی برزی

به روایت: حسین گلستانی

3

قبل از عملیات بیت المقدس دو – فراموش کردم کدوم ماه بود که فرصتی پیش اومد- بچه های گردان رفته بودند مرخصی. من مونده بودم و فخرالدین و چند نفر دیگه.

من از حال و هوای بچه های گردان عمار و اون هییت با صفاشون خیلی برای فخرالدین تعریف کرده بودم، از شهدای اون گردان و از برو بچه های با صفای اون. یادمه تو اردوگاه کوزران یه روز فخرالدین به من گفت حالا که اینجا زیاد کار نداریم بیا انتقالی بگیریم یه مدت بریم گردان عمار و خیلی هم علاقه داشت که حتما بریم. خیلی اصرار کرد و من هم چون این اصرار رو دیدم با دوستان گردان عمار هماهنگ کردم و رفتیم گردان عمار. اونجا رفتیم تو دسته برادر کردابادی. دوران خوبی رو اونجا تجربه کردیم. فخرالدین خیلی زود تو دل همه بچه ها جا باز کرده بود و با بچه های عمار خیلی زود صمیمی شده بود و اونا خیلی فخرالدین رو دوست داشتند.

 

وقتی یکماه گذشت و ما خواستیم برگردیم گردان حمزه، بچه های گردان عمار اونقدر به فخرالدین عادت کرده بودند که نمیگذاشتند ما برگردیم و اصرار میکردند ما اونجا بمونیم ولی خب ما برگشتیم گردان خودمون تا شبی که رفتیم برای عملیات بیت المقدس دو.

وقتی رسیدیم به منطقه عملیاتی و چادرها زده شد و مستقر شدیم، متوجه شدیم گردان عمار شب قبل عملیات کرده. یادم رفت بگم فخرالدین زمانی که تو گردان عمار بودیم پیک برادر کردابادی بود.

اون شب فخرادین گفت بریم به بچه های گردان عمار یه سری بزنیم تو همون مدت کمی که تو گردان عمار بودیم فخرالدین و برادر کرد ابادی یه ارتباط خیلی خیلی صمیمی و دوست داشتنی با هم داشتند که آدم فکر میکرد اونا سالهای ساله که همدیگر رو می شناسند.

وقتی به چادر بچه های گردان عمار رسیدیم، از اون همه نیرو فقط یکی دوتا چادر بود که باقیمانده نیروها رو تو اونا جا داده بودند  در چادر رو که بالا زدم اولین نفر برادر لشگری بود که دیدم قیافه ها نشون میداد که عملیات سختی رو پشت سر گذاشتند و خیلی از دوستانشون شهید شدند. خیلی دلم گرفت میدونستم الان دوباره یکی یکی اسمها رو میگم و اونا میگن شهید شدند. تو همین حال و هوا بودم فخرالدین پرسید برادر کردابادی کجاست؟

برادر لشگری گفت دیشب تو عملیات شهید شد.

چهره فخرالدین رو نگاه کردم دنیای غم و حسرت بود که تو صورت معصومانه و مظلومانه اون نشست. اینقدر غرور داشت که اونجا گریه نکنه ولی مطمئنم تو تنهایی خودش خیلی گریه کرده.

شب بعد وقتی برای عملیات از چادر دسته بیرون می اومدیم یه فانوسی سر درب چادر آویزون بود که همه چهره ها رو میتونستی ببینی. به چهره تک تک بجه ها نگاه کردم. آخرین نگاه بود مثل عملیاتهای قبل. اون شب خیلی از بچه ها به همراه فخرالدین مردانه جنگیدند و شهید شدند.

57

وقتی ستون دسته توی اون کانال درگیر شد، اولین نفر شهید رحیمی بود که تیر خورد. وقتی رگبار عراقی ها ما رو نشونه گرفت دیدم سعید گفت عمو حسین من تیر خوردم با اینکه تیر به سینه اش اصابت کرده بود، اما اصلا ناله و بی تابی نمیکرد. فرصت کم بود. بهش گفتم خودت رو بکش بالای کانال. بعدا شنیدم تا سر کانال بیشتر طاقت نیاورده و همونجا شهید شده.

غوغایی شده بود از هر طرف تیراندازی میشد و نارنجک می انداختند و ما توی یه کانال کم عرض غافلگیر شده بودیم. تو همین حین تیری به پای من اصابت کرد که زمینگیر شدم. فخرالدین که چسبیده به من حرکت میکرد، اومد که به سمت جلو بره، صدای یه رگبار روشنیدم. یه وقت دیدم فخرالدین با صورت افتاد توی کانال بغل من اون. به آرزوش رسیده بود و من …….. سرش رو بالا گرفتم و برای آخرین بار باهاش خداحافظی کردم. امروز که دستنوشته فخرالدین رو میخوندم و اونجا که اشاره کرده بود اینجا گردان عمار یه دفعه یاد اون لحظات افتادم وشاید هم به خاطر داداش صادق بود که فخرالدین خیلی دوست داشت یه مدت بریم گردان عمار. شادی روح همه شهدا صلوات

1 پاسخ
  1. سلطانی
    سلطانی گفته:

    شادی روحش صلوات ، درحسرت شهادت دوستان چه بگوئیم که هر روز آرزوی پیوستن به این شهدا در سر داریم ولی اونا کجا و من کجا آن عزیزان بهترین و خوبترین بندگان خالص خدا روی زمین یا بهتر بگویم در عرش بودند و من روسیاه کجا .
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

    ممنونم
    شما هم که شهید زنده اید برادر سلطانی
    انشالله که خداوند عمر باعزت و طولانی بهتون بده و در نهایت هم شهادت رو نصیب هممون کنه که بزرگترین سعادته.

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.