وقتی حسین اسکندرلو فرمانده حاج همت شد (۲)
مصاحبه با سردار اکبر عاطفی (همرزم سردار شهید حاج حسین اسکندرلو)
منبع: خبرگزاری فارس
با تشکر از برادر عباس اسکندرلو
«حسین بچه بسیار فعالی بود، آرام و قرار نداشت. در سپاه تهران هم که میخواستید با او صحبت کنید، روی زمین نمینشست و میگفت بلند شوید برویم فلان کار را انجام دهیم و با هم صحبت کنیم ….»
خبرگزاری فارس: یکی ازفرماندهان سالهای دفاع مقدس در بخش از خاطرات خود پیرامون شهید اسکندرلو گفت: وقتی تمامی لشکر را به مرخصی فرستادند حاج همت دستور داد کادر اجرایی لشکر باقی بمانند و گردانی را شکل دهند. فرمانده آن گردان حاج حسین اسکندرلو شد.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، آخرین سمت سردار شهید حسین اسکندرلو به هنگام شهادتش، فرماندهی گردان حضرت علی اصغر (ع) تیپ سیدالشهدا بود. آنجا بود که آن سردار با رشادتی که به خرج داد خاطره و نام خود خود را در ذهن رزمندگان دفاع مقدس ثبت و ضبط کرد.
قسمت اول این گفتگوی دو ساعته قبلا منتشر شده بود و این ینز قسمت میانی این گفتگوی شیرین با «اکبر عاطفی» یکی از دوستان ان سردار رشید است. این خاطرات برگ زرین در تاریخ انقلاب اسلامی و سالهای دفاع مقدس است که برای شما به نگارش در امده است:
* حسین اسکندرلو از لحاظ نظامی در چه سطحی بود؟
در ابتدای جنگ و شاید هم قبل از آغاز جنگ مدت آموزش نظامی تنها ۱۵ روز بود که نهایتا در آن نحوه استفاده از سلاح ژ۳ و کلاشینکف، و یا در حد اینکه اگر خمپاره به سمت شما آمد چه کارهایی را باید انجام بدهید و… بود. یعنی تنها یکسری تاکتیکهای خاص و اولیه نظامی را آموزش میدادند. بعدها زمانی که امکانات سپاه بیشتر شد، مدت آموزش به یک ماه و یا ۴۰ روز افزایش یافت. بچههایی مثل من که سربازی نرفته بودند و آموزش نظامی از قبل ندیده بودند، تنها در همین دورههای ابتدایی آموزش دیدند و بعدها در طول سالهای دفاع مقدس بر تجربیات آنها اضافه شده بود.
حسین هم از این امر مستثنی نبود. او تجربیات نظامیاش را در دفتری جمع آوری کرده بود و همه آنها را نوشته بود. شاید با جرات به توان گفت به کوچکترین نکات در آموزش در آن کتابچه اشاره کرده است. مثلا در آنجا نوشته است که یک نیرو عملیاتی وقتی قرار است که در عملیات شرکت نماید، نباید آب و چای زیاد مصرف کند، مواد غذایی آبکی نخورد تا موقع عملیات مجبور نشود از ستون نیروها جدا شود و به دنبال دستشویی بگردد.
بعدها اطلاعات این جزوه که با جزئیات هم نوشته شده بود را کاملتر کردیم و منتشر نمودیم. الگوی همه بچههایی مثل حسین اسکندرلو که جزوه مینوشتند، حسن بهمنی بود. از روزی که او را دیدیم جز در حال نوشتن نکات نظامی کار دیگری انجام نمیداد. هر جا بچهها در آموزش کم میآوردند از حسن بهمنی کمک میخواستند.
در همین زمینه یادم هست یک روز بچههای سپاه تهران که فرمانده گردانهای لشکر ۱۰ سیدالشهدا در آن بیشتر حضور داشتند، در سال ۶۳ درخواست برقراری جلسهای با محسن رضایی داشتند تا از او سوال بپرسند که چرا جنگ این گونه پیش میرود؟ آنها اعتقاد داشتند که با روشهای بهتر هم میتوان وضعیت جنگ را اداره کرد. بیشتر قصدشان این بود که راه حلی ارائه بدهند. بچهها میخواستند به آقا محسن بگویند که میشود کار دیگری کرد و طور دیگری جنگید.
* چه کسانی در آن جلسه حضور داشتند؟
بیشتر فرمانده گردانهای لشگر ده مثل حسین اسکندرلو، حاج کاظم رستگار، حسن بهمنی و… حضور داشتند. حتی قبل از این جلسه در تهران، جلسهای در پادگان ابوذر شکل گرفت و بچهها سوالات نظامی خود را برای پیشرفت جنگ از آقا محسن آماده کرده بودند.
حسن بهمنی محور این مسئله بود. او مطالعه میکرد و در بخش عملیات، سنگرسازی، راهپیمایی شبانه، نوع برخورد با دشمن و … به بچهها دیدگاه و اطلاعات میداد. البته همه این موارد در آئیننامهها و کتب آموزشی ارتش نوشته شده بود ولی ما با این کتب بیگانه بودیم و شاید جرات نمیکردیم جزوههای ارتش را بیاوریم و در سپاه مطالعه کنیم.
بعدها که حضرت آقا در یکی از سخنرانیشان به این نکته اشاره کردند و فرمودند: این جزوات تجربه صد سال جنگ است و تجربیات تمام دنیا در ان آورده شده و منتشر شده است و باید از آن استفاده کنید. نباید فکر کنید فقط برای ارتش است.
* حاج حسین اهل مطالعه هم بود؟
حسین آدم متفکری بود. این نکته را تا زمانی که به خانه او نرفتم و کتابخانهاش را ندیدم، احساس نمیکردم که حسین اهل مطالعه باشد. اولین باری که به خانه او رفتم، دیدم ۵ الی۶ کتابخانه پر از کتاب دارد. کتابهای مانند تاریخ اسلام مرحوم علی دوانی، مجلد معاد نوشته آقا مجتبی تهرانی، هنر جنگ ترجمه حبیبی و… را داشت. یک روز به منزلشان رفته بودم و داشتم کتاب معاد را ورقی میزدم وبخشهایی از آن را میخواندم . به او گفتم: حسین این چه کتاب خوبیه. یک مرتبه مجلد، هفت جلدی کتاب معادی را از کتابخانه درآورد و به من هدیه داد تا برای مطالعه ببرم و هنوز هم به عنوان یادگاری آنها را نگهداشتهام. همه کتابهایش را هم، مهر خودش را میزد. روی مهرش نوشته بود «کتابخانه شخصی حسین اسکندرلو». کافی بود به او میگفتیم این کتاب خوب است، سریع از کتابخانهاش بر میداشت و به شما هدیه میداد. کتابهای متفاوتی هم داشت. در همه نوع موضوع کتاب داشت. هر کتابی که میدید و احساس میکرد، مورد نیازش است میخرید. آن زمان من که متاهل بودم ۳۲۰۰ یا ۳۳۰۰ حقوق میگرفتم و آنهایی که مجرد بودند ۲۰۰۰ تومان حقوق میگرفتند. حسین، بخش اعظم حقوقش را به خرید کتاب اختصاص میداد.
خانواده حسین سه پسر و یک دختر داشت که با پدر و مادرش شش نفر میشدند. یک روز به خانه آنها رفتم، دیدم مادرش مشغول شستن لباس در تشت است. به حسین گفتم به جای اینکه این همه کتاب بخری، یک ماشین لباسشویی برای مادرت بخر که با دست لباسها را نشورد. مادرش با گفتن این حرف و وقتی دید سن و سال من از حسین کمی بیشتر است. گفت تو رو خدا حسین را نصیحت کن که اینقدر پول برای خرید کتاب ندهد.
* مطالعات زیادی که حسین داشت در نحوه بیانش هم تاثیرگذار بود؟
فرمانده گردانها، برای اینکه اطلاعات جنگی نیروها را بالا ببرند، مجبور به مطالعه بودند. چون بالاخره او فرمانده گردان است و باید ۴۵۰ نفر را با خود به میدان مین ببرد و با دشمن بجنگد. همه جای دنیا فرماندهان به نیروهایشان میگویند به جلو بروید اما فرماندهان سپاهی میگفتند به دنبال ما بیایید. درست است که یک انگیزه برای جنگیدن بچهها این بود که میدیدند فرمانده گردانشان سرستون است و آنها هم به دنبال او میرفتند. نیروها پیش خود میگفتند فرمانده من اعتقاد دارد و باور دارد، چون خودش جلوتر از همه میرود و سرستون است. فرمانده گردان بحث جهاد و شهادت را اول برای خودش حل کرده بود و حالا باید این حس را به سایر افراد منتقل میکرد. به همین دلیل باید اهل مطالعه باشد و تاریخ اسلام را خوب بداند. خب آیا همین کفایت میکرد؟ یک سخنران عادی نمیتوانست چنین حسی را به نیروهایی که هر لحظه امکان شهید شدنشان میرفت منتقل کند. ما شنیده بودم که شب عاشورا، با اینکه همه میدانستند فردا شهید میشوند، باز خوشحال بودند و میخندیدند. به خود میگفتم امام حسین با آنها چه کرده بود که حتی شهادت هم برایشان مهم نبود و نمیترسیدند. فرمانده گردان هم باید بچهها را آماده میکرد تا به میدان جنگ بفرستد. حسین اسکندرلو هم وقتی نیروهای گردان را جمع میکرد با تکیه بر اطلاعاتی که از مطالعات کتب مختلف به دست آورده بود چنان شور و شعفی در بچهها ایجاد میکرد که قابل وصف نبود.
من از یک روز بعد از شروع جنگ که در کنار شهید بروجردی حضور داشتم در باختران به سمت پل ذهاب تا بعد از عملیات مرصاد که دیگر جنگ تمام شد، با نیروهای بسیجی کار کردم. ولی یک بار من ندیدم یک بسیجی از میدان جنگ فرار کند. و یا اینکه احساس کنم که آنها میخواهند فرار کنند. بسیجیها در مقابل دشمن میایستادند و کشته میشدند ولی فرار نمیکردند. چه چیزی باعث میشد که آنها این گونه باشند؟ امثال حسین باعث میشدند و این انگیزه را با عمل خودشان به بچهها انتقال میدادند.
مثلا شهید همت وقتی شش ماه در فرآیند شناسایی عملیات بمو، یک روز به عقبه در قلاجه میآمد و سه روز به شیخ صله با بچه های اطلاعات و عملیات به تمامی نقاط عملیاتی میرفت و چنان روی نقشه مانور می داد که ما فرمانده گردانها فکر میکردیم او شب و روز در شیارهای عملیاتی زندگی کرده است. او درخت به درخت، پیچ به پیچ شیارهایی که به ارتفاعات بمو ختم میشد را میدانست. چون وقت زیادی برای شناسایی گذاشته بود. شهید عباس کریمی، شهید دستواره دائم آنجا بودند. خب نیازی نبود که یک فرمانده لشکر این گونه در شناسایی شرکت کند. یا مثلا در جریان شناسایی خیبر وقتی آقا محسن خودش در آب راهها گم میشود. چه نیازی بود که فرمانده سپاه خودش حضور داشته باشد. این اتفاقات باعث میشد که مثلا من به خود بگویم که فرمانده سپاه برای شناسایی به جزیره رفته است پس در این عملیات حتما اتفاقات خوبی میافتد. این نکات برای بچهها مهم بود، به نیروها انگیزه میداد. بسیجیها میگفتند کسی فرمانده من است که در عملیا ت جلوتر از من حرکت میکند. امثال حسین با عمل و حرفهایشان این باورها را به بچهها انتقال میدادند.
قبل از شروع عملیات فاو با بچهها مشغول تمرین بودیم. بچههای گردان را جمع کردیم و به آنها گفتیم: قرار است «فاو» را بگیریم. درست است که فاو یک شهر است ولی قبل از آن، ۵۰۰ متر باید از عرض رودخانهای عبور کنید که شش متر جزر و مد دارد، آن هم در شب. توپخانه دشمن روی شما کار میکند و تیربار دشمن از ساحل به شما شلیک میکند. تمام اینها را باید تحمل کنید و با آب دوست شوید. وقتی این حرفها را برای بچهها میزدم، در چشمان بعضی از آنها میخواندم که با خود فکر میکنند؛ فرمانده گردان فقط برای ما این حرف ها را میزند و خودش موقع عمل میترسد.
باید نیروها باور میکردند که من به عنوان فرمانده به حرفهایی که میزنم اعتقاد دارم. سکاندار یکی از قایقها را صدا زدم. داخل قایق شدم و سکاندار گفتم با سرعت از جلوی این بچهها عبور کن. در همین حین هم خودم با بادگیر به سرعت داخل آب شیرجه زدم و به کنار ساحل آمدم.
به آنها گفتم از آب نباید بترسید. اگر بترسید در یک حوض هم غرق میشوید. آنها باید باورشان میشد که فرمانده من، هنگامی که درباره جهاد صحبت میکند، خودش هم باید اعتقاد داشته باشد و آن را با عمل نشان دهد.
وقتی حسین در فکه بلند میشود و روی خاکریز میرود و به دشمن میگوید: «نامردها مرا بزنید». نیروی بسیجی پشت خاکریز دیگر نمیتواند دست نگه دارد و کاری نکند. خود به خود ترسش میریزد. به خودش میگوید فرمانده گردان من میتواند خودش این کار را نکند و من را به جلو بفرستد ولی این کار را نمیکند. پس باور دارد به حرفهایی که میزند.
من در عملیات خیبر با حسین نبودم . آن موقع او گردان زهیر را در اختیار داشته است. وقتی گردان در مقابل دشمن کم میآورد. حسین یک آرپیچی به طرف تانک دشمن میزند و نیروها با فریاد الله اکبر به سمت دشمن میروند. ببینید یک فرمانده گردان شجاع تا چه حد میتواند در انگیزه دادن به نیروها مؤثر باشد.
وقتی میگفتند جبهه و جنگ دانشگاه است، به دلیل حضور اساتیدی مانند حسین اسکندرلو، شهید همت و عباس کریمی، کارور، احمد نوزاد و … بود که جبهه به دانشگاه تبدیل شده بود.
در شلمچه مرحله اول عملیات در لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) در گردان شهادت با شهید جواد صراف بودم . صراف همان ابتدا شهید شد و گردان را به من سپردند. از ۴۵۰ نفر نیرو تنها هفتاد نفر سالم، آن هم موجی و زخم سطحی داشتند که به عقب برگرداندم. نزدیک به ۴۵ نفر شهید شدند و مابقی را به خاطر جراحت زیاد به بیمارستان منتقل کرده بودند. تازه وقتی به عقب برگشتیم با هواپیما باز آنجا را بمباران کردند. در مرحله دوم وقتی خواستیم برای شلمچه برویم، به خودم گفتم اگر به این نیروها که مرحله اول با آنها رفتیم و آنقدر تلفات دادیم، بگویم باز به عملیات برویم دستم خالی میمانم و با من نمیآیند.
ولی وقتی به آنها گفتیم میخواهیم به شلمچه برویم. دیدم همه باز راه افتادند. کسی نبود که بگوید من نمیآیم. استادانی مثل حسین به این شاگردان درس داده بودند. اعتماد به نفس از حسین میبارید. مثلا وقتی نام خورشید را پیش شما میبرند، نور و حرارت در ذهن شما تداعی میشود. وقتی من اسم و چهره حسین را میبینم دو سه تا مفهوم در ذهنم تداعی میشود، اعتماد به نفس حسین و جسارت او و شجاعت او.
* خاطرهای هم در این زمینه دارید؟
شهید همت بعد از کنسل شدن عملیات «بمو»، نیروها را به مرخصی فرستادند. اما کادر اجرایی لشکر و فرماندهان در منطقه باقی ماندند. تعدادمان نزدیک به ۳۰۰ نفر میشد. حاج همت میگفت میخواهیم این نفرات با هم بیشتر هماهنگ باشند. گردانی را تشکیل دادند تا آموزش ببینیم و افراد دور هم باشند. جالب اینجا بود که شهید همت هم به عنوان نیرو در گردان حاضرشد. ما را در جادهای که از قلاجه به سمت پادگان ابوذر میرفت به نام سگان بردند، چون سگ در آنجا زیاد بود. حاج همت از بین این همه آدم، حسین اسکندرلور را به فرمانده گردان منسوب کرد.
حسین بچه بسیار فعالی بود، آرام و قرار نداشت. در سپاه تهران هم که میخواستید با او صحبت کنید، روی زمین نمینشست و میگفت بلند شوید برویم فلان کار را انجام دهیم و با هم صحبت کنیم .
وقتی میخواستند او را فرمانده گردان کنند، نگفت نفرات دیگر هستند و فرماندهی را به آنها بسپارید. با جسارت فرماندهی گردان کادر لشکر را پذیرفت. بلندگوی دستی، دستش میگرفت و صبحها از چادر بیرون میزد و فریاد میزد: «برادرها به خط شوند» و همه را نظم میداد. عباس کریمی یا همت اگر صحبتی با نیروها داشتند با بچهها انجام میدادند و به کلاسهای آموزشی می رفتیم. یک بچه ۲۲ ، ۲۳ ساله چقدر باید اعتماد به نفس داشته باشد که افراد با سابقه و بزرگتر از خودش را این طور هدایت کند.
با اینکه با سابقهتر از او سالها مشغول کار در مناطقی چون مریوان، پاوه و شهرهای مختلف در کردستان حضور داشتند و در کنار شخصیتی چون احمد متوسلیان تجربه کسب کردهاند و حالا در لشکر حضور دارند اما حسین سابقه کاریش از قرارگاه نجف شروع شد که ابتدا وارد بسیج شد و بعدها با هم به لشکر ۲۷ رفتیم. اولین تجربه حسین و تجربه نظامی او از ۶۲ شروع شد. ولی با اعتماد به نفس در مقابل آن همه فرمانده صحبت میکرد و قاطع هم برخورد میکرد. اگر حسین در یکی از استانهای کشور غیر از تهران بروز می کرد حتما یکی شبیه زینالدین و احمد کاظمی برای خودش می شد. بخت بد او این بود که در تهران که پر از فرمانده بود، رشد کرد.
ابتکارات او مدیریت درست و آموزش گردانها، تهیه جزوه، همه زبان زد است. وقتی یک گروه از زبان فرمانده خودش تاکتیکهای نظامی را بشنوند بسیار به جنگ کمک میکند، تا اینکه یک مربی آموزشی از بخش دیگری بیاورید و به بچهها آموزش بدهد. وقتی فرمانده تجربیات و اصول و تاکتیک استفاده از صلاح و ابزار را به نیرویش بگوید اعتماد نیرو به آن فرمانده گردان بسیار زیاد میشود.
* این شجاعت و جسارتی که در مورد حاج حسین میفرمایید بیشتر خودش را در کجا نشان داد؟
این شجاعت بیشتر خودش را در «فاو» نشان داد. او آنجا فرماندهی گردان حضرت علی اصغر(ع) و من فرماندهی گردان «زهیر» لشکر ۱۰ سیدالشهدا را به عهده داشتیم.
وقتی در ام الرصاص وارد عمل شدیم، چون عملیات «فریب» را ما انجام دادیم. تیپ امام رضا در یک طرف ما بود و این طرف ما هم نیروهای یزد حضور داشتند. فرماندهی لشکر ما را هم سردار علی فضلی به عهده داشت که برادران ارتش هم در یک جزیره جدا به نام «ماهی» عملیات میکردند. قرار بر این بود که با گذشت از ام الرصاص به «ام البابیه» و یک جزیره دیگری که بعد از ام الرصاص بود برویم. اما از خود جزیره ام الرصاص نتوانستم عبور کنیم. به دلیل فشار دشمن چون آنها فکر میکردند عملیات اصلی ما همان مکان است و فکر میکردند ما میخواهیم به طرف بصره برویم. قرار بود ذهن دشمن را از سمت فاو منحرف کنیم و با عملیات فریب در ام الرصاص تمام امکانات دشمن را به سمت خودمان بکشیم تا لشکرهای دیگر در فاو به راحتی بتوانند پیروز شوند. که همین گونه هم شد و آقای مرتضی قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا توانست پرچم امام رضا را بر مناره مسجد فاو نصب نماید. به همین دلیل به ما دستور عقب نشینی دادند و قرار شد ما هم به «فاو» برویم.
در کارخانه نمک، سیل بندی وجود داشت که عراقیها برای رفت و آمدشان زده بودند. چون آنجا تماما آب و نمک بود. وقتی لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) در جاده آسفالته «ام القصر» تا یک جایی رفتند و دیگر نتوانستند به دلیل فشار دشمن جلو بروند. چون دشمن هم از بمبهای شیمیایی استفاده میکرد و هم جادهها را تخریب میکرد تا ستون نیروهای ایرانی نتوانند حرکت کنند. جاده آسفالت دیگر جاده البهار بود که آن هم تخریب شده بود. وظیفه نیروهای ما این بود که از میان این دو جاده که کارخانه نمک بود باید عبور میکردیم.
مرتضی قربانی با لشکر ۲۵ کربلا در کارخانه نمک تا یک جایی پیش رفت و نیروهایش تمام شد. چون آن لشکر خط شکن بود و نیروهای او به دلیل جراحت نمی توانستند به پیشروی خود ادامه دهند. وقتی به تیپ «سیدالشهدا» گفتند که وارد معرکه شود، در همان ابتدا حاج علی فضلی(فرمانده تیپ) مجروح شد و جعفر جنگروی که شهید شد از فرماندهی به حسین دستور دادند که باید به کارخانه نمک برود تا در برابر دشمن مقاومت خوبی انجام دهد. به این دلیل که مابقی گردانهای بتوانند پدافند کنند. یک لودر تحویل حسین دادند و گفتند برو برای گردانت خاکریز درست کن و پشت آن بایست. حساب کنید دشمن با آن همه امکانات و انواع سلاحهای ریز و درشتی که در اختیار داشت، حسین میخواهد در مقابلشان بایستد. انسان باید آنجا باشد و منطقه را از نزدیک ببیند که وقتی میگویند ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه بعث به منطقه آمده یعنی چه؟ او تمام ارتش بعث را از قبیل نیروهای زمینی و هوایی را به کار میگرفت و وارد صحنه میکرد. این کارخانه نمک یک سیل بند دارد که بعد از آن دیگر آب است . حالا حسین باید در برابر خاکریز دشمن یک خاکریز بزند و پدافند کند. تمام هنر حسین این بود که توانست با دادن آن همه شهید یک عصایی بزند و یک خاکریزی درست کند که چند نفری بتواند پشت آن بایستند.
* منظورتان از عصایی چیست؟
یک خاکریز فرعی است. حسین باید جلوی خاکریز با لودر یک نیم دایره درست میکرد تا به عنوان پیشانی خط نیروها بتواند در آنجا مستقر شوند. البته دشمن اگر چندتا تیر میزد همین خاکریز هم میتوانست خراب کند. چون به دلیل حجم آتش زیاد نمیتوانست خاکریز اصولی درست کند. بعد همین گردان مجبور شد با تعداد زیادی شهید به عقب برگردد و گردان قمر بنیهاشم جایگزین آنها شد و بعد هم گردان ما-زهیر- جایگزین شد و چند روزی آنجا بودیم که خط را تحویل لشکر ۲۵ کربلا شد.
شما باید تفکر حسین را در عمل کل گردان میدیدید نه اینکه بگویید حسین به تنهایی این کار را کرده یا آن کار را. البته جاهایی که هست که حسین به تنهایی توانسته گردان را نجات دهد و به نیروهایش روحیه دهد. مانند همان جریان انفجار تانک که برای شما تعریف کردم و یا قبل از شهادتش در فاو که بر روی خاکریز میایستد و برای نیروهایش صحبت کرد. او هر جا به عنوان فرمانده گردان حضور داشته آن گردان، گردان موفقی بوده است. گردان زهیر، سلمان، علی اصغر و …
بسیاری از بچهها به خاطر شجاعت او دوست داشتند با حسین کار بکنند. برای اینکه او سعی میکرد از تجربیات گذشتهاش در عملیاتهای جدید استفاده کند.
یک خصوصیت خاص دیگر حسین این بود که اگر احساس می کرد فرمانده یک لشکر، تیپ یا حتی فرمانده کل سپاه دچار اشتباهی شده است، به او مراجعه میکرد و در مقابلش میایستاد و ایرادش را میگفت. ولی ما این مسائل را رعایت میکردیم و به فرماندهها چیزی نمیگفتیم.
* خاطرهای از این خصوصیت حاج حسین دارید؟
خاطرات زیادی از این خصوصیت حاج حسین در برابر فرمانده لشکر و حتی در برابرآقا محسن دارم ولی نمیتوانم تعریف کنم. تنها سر بسته به این نکته اشاره کنم که اگر حسین اسکندرلو به این نتیجه میرسید که فلان کار فرمانده وقت سپاه اشتباه است، به عنوان یک پاسدار در برابر آقا محسن میایستاد و حرفش را میزد. الان جسارت و شجاعت از خیلی آقایان گرفته شده است. او اصلا به این مسائل فکر نمیکرد که اگر بابت این اشتباه تذکر بدهد شاید دیگر فرمانده گردان باقی نمیماند. بلکه او بسیار تکلیف گرا بود. مثلا ممکن بود با فرمانده یک لشکر مشکل داشته باشد ولی وقتی همان فرمانده تکلیفی را به او واگذار میکرد، نه نمیگفت. امروز جامعه ما از این گونه آدمها کم دارد. شما الان را نگاه نکند که رهبر انقلاب صحبتها و رهنمودهای را به جامعه میدهند و بعضیها به جای اجرا مینشینند و آن صحبتها را تحلیل میکنند که انجام بدهند یا نه.
شاید اگر به خود حسین بود هیچ وقت به فاو نمیرفت. چون در ام الرصاص عمل کرده بودیم و شکست خورده بودیم. نیروهایش آنجا دچار مشکل شده بود. در فاو به هنگام شناسایی عراق یک موشک شش متری نزدیک شهرکی که نیروها حضور داشتند پرتاب کرد که همانجا چشم و معده فرمانده تیپ – علی فضلی- مجروح شد و همچنین جانشین تیپ- جنگروی- به شهادت رسیدند. همانجا بود که هنگام شناسایی، خمپاره به ماشین یدالله کلهر اصابت کرد و مجروح شد و مجبور شدند او را به عقب برگردانند. در تیپ تنها حسین اسکندرلو، من و فرمانده گردان قمر بنیهاشم باقی مانده بودیم. از طرف دیگر بمباران گسترده شیمیایی از طرف دشمن، ماندن در منطقه را سخت میکرد. هر کدام از نیروها به غیر از یک قمقمه، آفتابه هم به خودش بسته بود تا برای رفع قضای حاجت دچار مشکل نشود.
* واقعا آفتابه به همراه خود داشتند؟
بله، اوضاع تیپ خیلی تأسفبار شده بود. در آن شرایط سخت دست خطی از طرف فرمانده سپاه برای حسین اسکندرلو فرستاده شد که باید نیروها را به عملیات ببرید. با همه این حرف ها و مشکلات که حسین به آنها آگاه بود اما حرف فرمانده سپاه را گوش کرد. من بارها دیده بودم که حسین دوش به دوش فرمانده سپاه تهران راه میرفت و هر حرفی و یا انتقادی که داشت به او میزد.
* در مورد ثبت تجربیات آموزش نظامی و انتقال آن به دیگران توسط شهید اسکندرلو بیشتر توضیح دهید؟
به جرات میتوانم بگویم اولین جزوهای که در مورد آموزش نظامی دیدم را حسین برای گردانش نوشته بود. یادم هست یک بار فرصتی پیش آمد و همه کادر تیپ برای مرخصی به تهران آمدند. زمانش دقیقا یادم نیست ولی فکر کنم بعد از عملیات مریوان در سال ۶۲ یا ۶۳ بود. هر روز جمع میشدیم در مسجد پادگان ولیعصر و با هم انتقال تجربه میکردیم. در صورتی که برای مرخصی به تهران رفته بودیم و وظیفهای برای انجام این کار نداشتیم. حسین تمام تجربیاتش را که در جزوهای دست نوشته کرده بود، برای بقیه دوستان میخواند.
تمام تجربیاتش در طول حضور در عملیاتهای مختلف را به صورت مکتوب در آورده بود که بعدها تایپ شد و در اختیار گردانش قرار گرفت. حسین شخصا به گردانش آموزش میداد. من این نکته را از او یاد گرفتم و بعدها خودم به گردانم آموزش میدادم. باید کسی به نیروها آموزش میداد که خودش در آن شرایط گیرافتاده باشد و وقتی آموزش عملی بدهد میتواند تمام حسش را به بچهها منتقل کند تا اینکه تئوری برای بچه ها توضیح بدهد.
ادامه دارد…
گفتگو از حسین جودوی
بسمه تعالی
با سلام
حسین…حسین….و باز هم حسین و….حاج حسین…
آه….یا حسین(ع)….
نمیدانم چرا این روزها و چندوقتی است که حاج حسین عزیزم خیلی یادت میافتم….
تازگیها خیلی با قلب و روحم بازی میکنی….
ولی نه…از همان ابتدای آشنایی مان ، این قصّه ، گویی شروع شد…
و من ..
.نمیدانم چه سرّیست…
که حالا و سالها که گذشته ،چنین شدم!!….
خدایا، گویی همین حالاست….
… و صدای رسای تو…
که صبحگاه اردوگاه زیر کوههای دز ، کنار کانتینرها قبل از تلاوت قرآن کریم چنان رسا و با آن صدای پخته و بم و مردانه و مقتدرانه و محکم و مصمم…
ندا در میدادی که همه گردان میشنیدند:
“برادران، کلیه گردان از جلو از راست نظام…..”
و ما…
با ذکر ” الله” دستهامان را به قرب دوش همدیگر میرساندیم که……ما همه دوش به دوش و هم پشت هم تا آخر برای اسلام و انقلاب ایستاده ایم…
و با تمام وجود و عشق محکمتر و رساتر ادامه میدادی:
به احترام آقا ولی عصر(عج) و ارواحنا فداه….به احترام خون شهدا…..خبـــــر دار…….
و ما:
“اسلام پیروز است….شرق و غرب نابود است….یا حسیـــن(ع)…..”
حسین…حسین…و باز هم حسین….حاج حسین….
و…همیشه…
یا حسین(ع)
براستی…..” وه…چه نام زیبایی ست نام اربابم حسیــــــــن(ع)…..
یا حسین(ع)
یا علی مدد.