به یاد شهید مسلمی
خاطره ای از شهید مسلمی
به روایت: عباس اسکندرلو
شهید مسلمی، شهید مظلومی که ناشناخته گردان بود وفقط من میتوانم اینجا یادی از آن عزیز بکنم وخیلیها ایشان را نمیشناختند .
بنده و شهید مسلمی در دسته حمل مجروح بودیم، یعنی در هر دسته دو نفر حمل مجروح بودند که یک برانکارد داشتیم. خب به لحاظ نوع کار ما همواره با هم بودیم. شهید مسلمی بچه شمال بود و لهجه شمالی داشت و خیلی بچه صاف و سادهای بود و بسیار پاک و بیغش بود؛ هر چند برخی موارد من به اصطلاح نق ونق میکردم ولی اون هیچی نمیگفت. در عملیات والفجر ۸ موقعی که گردان درگیر شد با دشمن و ما وارد معرکه شدیم، نا گهان دیدیم از زیر تانک به طرف ما شلیک کردند. گویا آماده بودند تا ما برسیم.
به چشم دیدم که به یکباره بچهها مانند برگ خزان ریختند روی زمین وعده ای شهید و مجروح شدند. موقعی که دشمن ما را به رگبار بست یک تیر به پای من خورد، البته عمیق نبود و شهید مسلمی که جلوی من بود تیر خورد توی سینهاش. این صحنه را فراموش نمیکنم. زمانی که تیر به سینهاش اصابت کرد، یک یا زهرا (س) گفت وچند تکان خورد و شهید شد …..
تو این حالت صدایش کردم …. مسلمی! …. مسلمی! دیدم جواب نمیدهد. گوشم را آوردم جلوی دهانش دیدم نفس نمیکشد و به شهادت رسیده. یادمه لحظاتی قبل از اینکه بزنیم به خط دائم میگفت …… یا ابا عبدالله کمک کن …. یا حسین کمک کن و….
خداوند مقام این شهدا را که عالیست متعالی فرماید و به ما جاماندگان و ماندگان در کویر دنیای مادی، نظر عنایتی فرماید تا از این منجلاب رهایی یابیم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.