ناصر رخ

5

داستان پرواز

خاطره ای از شهید سید محمد عظیمی

به روایت: حسین گلستانی

45

«هنوز یادم نرفته تو عملیات بیت المقدس ۴ سد دربندیخان عراق که یکی از بهترین عملیاتها بود- البته بنظر من -وقتی خیلی خسته شده بودم با خودم گفتم زیر این نور آفتاب خیلی میچسبه یه چرت کوچیکی بزنم.

فکر کنم یک دقیقه هم نشد خوابم رفت. نمیدونم چقدر خوابیدم فقط یکدفعه که از خواب بیدار شدم احساس کردم سر یک نفر روی شکمم هست که خوابیده. معلوم بود تو اون درگیریها اون هم خیلی خسته شده از فرصت استفاده کرده و از من بعنوان بالش استفاده کرده.

خیلی آروم سرم رو آوردم پایین، دیدم سید محمد با اون محاسن مشکی مخصوصش اینقدرآروم و راحت خوابیده که انگار چند ساعته که خوابه.

راستش دلم نیومد بیدارش کنم همونطور قفا بی حرکت موندم تا بیدار نشه. چند دقیقه بعد خودش از خواب پرید. وقتی رخ به رخ شدیم دوتایی کلی خندیدیم .

این آخرین دیدارمون بود. زمانی که از من خداحافظی کرد تا بره اگر مجروحی باشه رسیدگی کنه، لبخندی به لب داشت که هیچ موقع فراموش نمیکنم.

تو مسیر راه که میرفت و من تو امتداد نگاههام اونو میدیدم …. خمپاره ای که اومد و کنارش نشست و اونو به آسمون برد رو هرگز فراموش نمیکنم .

روحش شاد»

شهید محمود تاج الدین

49«من همکلاسی دوم وسوم دبیرستان دانشمند با محمود تاج الدین بودم امروز بیاد بسیج دانش آموزی ،یادش افتادم و تصادفی عکسشو دیدم و دلم خیلی گرفت و یادم اومد شرایط سخت اونموقع ما اینجا راحت بودیم در حالی که شهدای ما در جبهه ها می جنگیدند.

یکروز سرکلاس بودیم که دبیری که خودش هم رزمنده بود(آقای صادق کیا) اسم محمود تاج الدین رو برا حضور و غیاب خوند و بچه ها گفتند شهید شده و جو کلاس کلا عوض شد.

روحش شاد.»

— حمید نجفی